16-08-2014، 12:26
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
توپهای ماه اوت؛ کتابی که آمریکاییها باید میخواندند
تاریخ ایرانی: کمتر از سه ماه دیگر، جنگ جهانی اول در شرایطی صد ساله میشود که بیگمان جهانی که امروز در آن زندگی میکنیم متاثر از آن جنگ گستردۀ خانمانسوز در تمامی ابعاد فرهنگی، تاریخی، سیاسی یا اجتماعی باری به دوش میکشد.
رخدادی با بیش از ۱۰ میلیون نفر کشته و ۷ میلیون نفر مفقودالاثر، که نه تنها با دگرگونی تاریخ بشر، تغییر شکل بسیاری از نظامهای پادشاهی اروپا و نابودی چهار دودمان پادشاهی را سبب شد، بلکه ایدئولوژیهایی چون فاشیسم و نازیسم را بر بستر ویرانههایش پرورد و جز افروختن جنگ جهانی دوم، دومینوی انقلابهای سوسیالیستی را نیز در جهان آغاز کرد.
روایت مدون «باربارا تاکمن» از زمینههای آغاز و شرح وقایع این جنگ کتابی است با عنوان «توپهای ماه اوت» که اخیرا با ترجمۀ محمد قائد از سوی نشر ماهی به بازار کتاب آمده است. کتابی که در سال ۱۹۶۳ جایزۀ پولیتزر را برای نویسندهاش به ارمغان آورد و جان اف کندی رئیسجمهور وقت ایالات متحده آمریکا روزگاری به تمامی اعضای کابینه و فرماندهان ارتش کشورش توصیه کرده بود حتماً آن را بخوانند.
جنگ جهانی اول، هر چند طولانیترین جنگ تاریخ نبود که پیش از آن اروپا را جنگهایی سی ساله نیز درنوردیده بود، اما آنقدر بزرگ بود که «به سه قاره کشید و ارتشهای چهار قاره در آن جنگیدند» و پای ایالات متحده را به عرصۀ رقابتهای جهانی باز کرد. مترجم در مقدمهای که بر کتاب تاکمن نوشته، جنگ جهانی را نقطه عطفی در ختم دنیای قدیم و یا به تعبیر غربیان «پایان دورۀ زیبا» میخواند، که به گفتۀ او چنین بود: «رفاه و شادی برای اقلیت دارا و ادامۀ قناعت شیوۀ زندگی سنتی در میان کمتر برخورداران.»
واقعهای که به روابط طبقاتی رایج قرن نوزدهم پایان داد و «دودمانهای شاهی همراه با تلقی الهی از سلطنت، فئودالیسم و امتیازهای اشرافی» را از میان برداشت. چنان که به عقیدۀ اریک هابزبام، مورخ انگلیسی، قرن بیستم به «قرن کوتاه» تبدیل شد که ۱۹۱۴ آغازش بود و در ۱۹۸۹ همزمان با تخریب دیوار برلن پایان یافت.
وندالهای بربر و همسایگان بیخیال
تاکمن در کتابش باور رایج دربارۀ چگونگی آغاز جنگ جهانی اول را به چالش میکشد. تا پیش از روایت او همگان بهانۀ شروع نزاع را به ترور ولیعهد اتریش در سارایوو پیوند میزدند. این در حالی است که تاکمن از یک سو آمادهسازی نیروها و برنامهریزیهای نظامی که به نبرد انجامید را مربوط به سالها پیش از شعله کشیدن آتش جنگ میداند و از دیگر سو به ویژگیهای اجتماعی و روانی برخی ملتهای درگیر جنگ اشاره میکند و معتقد است عقدههای فروخورده و نابلدی فرماندهان و رهبران سیاسی در بروز نبرد بزرگ تاثیری شگرف داشته است. او از آن جمله به آلمانها اشاره میکند. ملتی که طی یک قرن، از سوی اکثر همسایگان اروپایی، کوچک و حقیر شمرده شده بودند؛ چنان که اهالی فرانسه و بریتانیا، آنان را جنگلنشینانی زمخت میدانستند که از نژادی وحشی برآمدهاند.
نیای اقوام آلمانی از جمله به قبیلۀ باستانی «واندال» برمیگشت که با امپراتوری روم در ستیز بودند و در شمار «بربرها» دانسته میشدند و اروپاییان دیگر با دستاویز قرار دادن نام اجدادشان، واندالیسم را برساخته بودند که در زبانهای اروپایی به معنی ویرانگری و میل سیریناپذیر به تخریب چیزهای زیبا و آثار هنری است.
بعدها اقوام ژرمن به سرکردگی توتونها، سرزمینهایی خودمختار ایجاد کردند و از قرن سیزدهم آن را «امپراتوری مقدس روم» نامیدند. این مجموعه تا اوایل قرن نوزدهم دوام آورد و سپس بخش اصلی و عمدۀ آن «پروس» نام گرفت و در دهۀ ششم همان قرن، کشور آلمان امروزی از ادغام حکومتهای ملوکالطوایفی سر برآورد.
در سدۀ ۱۴۰۰ «برلن یک مشت کلبۀ چوبی بود» و حوالی سال ۱۵۰۰، که معمولاً سرآغاز عصر سرآمد شدن اروپای غربی دانسته میشود، آلمان جامعهای جنگلنشین تلقی میشد. اما دیری نگذشت که ورق زمانه برگشت. «جنگلنشینان سابق در انتهای قرن هجدهم، فاتحان پرنخوت و خونخوار قرن پیش را اینک مردمانی میدیدند پوچ و منحط با کلاه گیس آبی و موهای سبز... و خرچنگی که ژرار دُنروال [شاعر] در خیابانهای پاریس میگرداند تا نظر مردم را به خود جلب کند.»
قیصر دائمالسفر و محبوب جفاکار
جنگ بزرگ، تلاشی تاریخی از سوی آلمانها برای سروری بر اروپا بود. آنان پس از سایر ملتهای غرب اروپا و با تأنی وارد رقابت در عرصۀ فرهنگسازی و پیشتاز بودن در صنعت و نظامیگری شده بودند، اما تقریبا در تمام زمینهها از آنان پیشی گرفتند. زمانی که با احساس شکوفایی و بلوغ پا به میدان گذاشتند نه تنها هماوردی برای خود نمیدیدند بلکه به حریفان قدیمی به دیدۀ تحقیر مینگریستند در عین آنکه در برابر قدمت آنها احساس حقارت میکردند. چنان که به تعبیر محمد قائد، انگلستان را «مملکت دکاندارها» میدیدند و استثنائاً در این مورد با نگاه ناپلئون موافق بودند.
باربارا تاکمن، وجود پاریس را خار بزرگ دیگری میداند در دل و چشم سران آلمان. چنان که «قیصر دائمالسفر از نزول اجلال به پایتختهای خارجی قوت قلب مییافت و جایی که بیش از همه دلش میخواست ببیند پاریس دستنیافتنی بود. در پاریس، مرکز تمام زیباییها، همۀ آنچه خواستنی بود، تمام آنچه برلن نداشت، به رویش بسته بود. میخواست استقبال پاریسیان را به دست آورد و نشان عالی لژیون دونور بگیرد و دوبار ترتیبی داد تا منویات ملوکانه به اطلاع فرانسویان برسد. دعوتی نیامد که نیامد.» و پر واضح است که محبوبی چنین جفاکار را مستحق نابودی بداند.
آلمانها همزمان با رشد علمی، فرهنگی و نظامی روزافزونشان، هر لحظه بیش از قبل مجال جغرافیای تاریخیشان را تنگ مییافتند و پی رهایی از مرزهای گذشته میگشتند. غول پیشرفت میخواست از چراغ جغرافیا بیرون بجهد و آلمانها به کار توجیه این زیادهخواهی مشغول بودند. در آن روزگار عمدۀ ساکنان پروس معتقد بودند که «کشورشان باید میان «قدرت جهانی» شدن یا «سقوط» یکی را انتخاب کند؛ در میان ملل جهان، آلمان از جهات اجتماعی - سیاسی در رأس پیشرفت در فرهنگ است، اما در محدودهای کوچک و غیرطبیعی فشرده شده و نمیتواند بدون قدرت سیاسی فزاینده، دامنۀ بزرگتر نفوذ و سرزمینهای جدید به اهداف اخلاقی بزرگش برسد؛ این افزایش قدرت باید با جنگ به دست آید و نتیجه میگرفتند فتح قانون ضرورت است، جنگ قانون طبیعت است.»
اندر حکایت برگریزانی که پایان جنگ نشد
چنین بود که ملت نه چندان محبوب اروپایی که حتی اتریش [که رایش سوم بعدها چند سالی آن را در کام کشید] نیز هیچگاه نمیخواست بخشی از آن باشد، با هدف «پیروزی در جنگی برقآسا و خردکننده برای تسلط همیشگی بر قارۀ اروپا» به نبردی خونبار متوسل شد.
آنها با آمادگی کامل البته برای جنگی کوتاه که در پایانش گوهر پیروزی را در آغوش کشند، راهی جبهههای نبرد شدند، اما رویای آنها به این سادگیها راه تحقق نپیمود. «نتایج اجرای آن نقشههای دور و دراز قرار بود تا ابد پایدار بماند» اما کسی نبود تا در جامعۀ آن روز آلمان این حقیقت را طرح و تبیین کند که «حفظ امپراتوری گستردهای از شرق مسکو تا غرب اقیانوس اطلس به مراتب دشوارتر از ایجاد آن است و اروپا لحاف چهل تکهای است که هیچ فاتحی نخواهد توانست سر و تهش را به هم گره بزند.»
با این همه ژرمنها، نه تنها بدون حتی لحظهای تردید در پیروزی، پا به میدان نبرد گذاشتند، بلکه یقین داشتند که «وقتی یک بار برای همیشه پیروز شوند فرهنگشان خودبهخود و به طور طبیعی جایگزین فرهنگهای مبتذل، منحط و پست سایر ملتهای اروپا خواهد شد.» چنین بود که پس از اشغال بلژیک، وقتی تیری به سوی سربازانشان رها شد، آنچنان برایشان غیرمنتظره و غیرقابل تحمل بود که میزبانان ناسپاس را از کشتار گسترده و سوختن خانهها و نابودی دهکدههایشان گریزگاهی نبود. تاییدی بر این سخن «گوته» که «اگر قرار بر انتخاب میان بیعدالتی و بینظمی باشد، آلمانیها بیعدالتی را ترجیح میدهند.»
جنگافروزان، در اروپایی آتش نبرد را شعلهور کردند که تا چند سال پیش از آن، هرگونه نبردی احمقانه مینمود. سال ۱۹۱۰ در بریتانیا، نویسندۀ کتابی با عنوان «توهم بزرگ»، که به یازده زبان ترجمه شد و طرفداران بسیار یافت، ثابت میکرد جنگ در اروپا ممکن نیست، زیرا وابستگی مالی و اقتصادی ملتها به یکدیگر به اندازهای است که جنگ صرفۀ اقتصادی ندارد؛ پس هیچ ملتی چنان احمق نیست که جنگ را شروع کند. با این حساب چرا کمتر از ۴ سال بعد جنگی چنین خانمانسوز درگرفت؟ لابد عالم و عامی، صلحدوست و جنگطلب، اعیان و فقیر باور کرده بودند جنگ برای عزت و شرف است نه فعالیتی اساسا اقتصادی برای تصاحب چیزی یا حفظ مالکیت چیزهایی! فکر میکردند حالا که جنگ ناگزیر است، صرف کردن یکی، دو ماه تابستان برای فیصله دادن امر ناگزیر خیلی هم فکر بدی نیست. چنان که قیصر به سربازانش که در نخستین هفتۀ ماه اوت عازم جنگ بودند، گفته بود: «پیش از ریختن برگها به خانه برمیگردید.» جنگ اما تا سالها ادامه یافت و نه به فصل ریختن برگها متوقف شد و نه به هنگام سقوط کشتهگان.
شلوار سرخ، کلاه پر میدهد بر باد!
باربارا تاکمن، در توصیف تراژدی عقل سلیم در میدان جنگ جهانی اول به حساسیت ارتش فرانسه بر استفاده از لباسهای شیک و سنتی برای سربازان اشاره میکند. آنجا که در سال ۱۹۱۲ پیشنهاد شد با توجه به افزایش برد تفنگهای جدید و نیاز سربازان به استتار، کت آبی و کلاه و شلوار قرمز و دستکش سفید را کنار بگذارند و لباس آبی - خاکستری برای صحرا یا خاکستری - سبز برای جنگل بپوشند. «غریو و غوغا برخاست که نه تنها حیثیت قشون بلکه عنعنات ملی و کیان مملکت در خطر است. قهرمانان ارتش اعلام کردند پوشاندن رنگی گلآلود و بیشکوه بر تن سرباز فرانسوی در حکم تحقق آرزوهای قلبی دشمنان ملت و فراماسونهاست.» وزیر پیشین جنگ فرانسه فریاد زد: «حذف شلوار قرمز؟ هرگز! شلوار قرمز یعنی فرانسه!» جانشین او پس از پایان جنگ نوشت: «آن چسبیدن کورکورانه و ابلهانه به چشمگیرترین رنگ، عواقبی سخت در پی داشت.» عواقب سختی که تاکمن این چنین توصیفش میکند: «منظرۀ میدان جنگ پس از نبرد باورکردنی نبود، هزارها کشته همچنان سرپا بودند و تل کشتهها که روی هم تلنبار شده بود مثل پشتبند دیوار آنها را در هوا نگه میداشت. افسران فارغالتحصیل دانشکدۀ سنسیر با کلاه گرد که پری سفید بالای آن بود و دستکشهای سفید به جنگ میرفتند؛ مُردن با دستکش سفید را شیک میدانستند!»
فرانسویهای شیکپوش با دستکش سفید و شلوار قرمز، مجهز به یک قبضه شمشیر به جنگ رگبار مسلسلها رفته بودند. آنان متعلق به عصر تفنگهای سر پُر، تک تیر یا خشابی بودند که اگر سریع میدویدند، بخت این را داشتند تا شمشیر به دست بر سر نفرات دشمن فرود آیند، اما اینک گلوله توپهای جدید و تیربارها چنان پیاپی و تنگ هم میبارید که به دیواری از تگرگ سرب و فولاد و آتش میماند و احتمال اینکه حتی به یک وجب از زمین طی چند دقیقۀ پیاپی تیر یا ترکشی اصابت نکند ناچیز بود.»
جالب اینکه ارتش فرانسه در برابر تجهیز به تکنولوژیهای روز نیز مقاومت میکرد چنان که «در برابر پذیرفتن توپهای جدید با کالیبر بالای ۷۵ میلیمتر به همان اندازه سرسختی نشان داده بودند که بعدها در برابر حذف شلوار قرمز!» از توپ سنگین هم بیزار بودند، آن را برای برنامه تهاجم سریع فرانسه به قصد فتح و نابودی آلمان دست و پاگیر میدانستند. آنها حتی اینکه فرمانده کل ارتش فرانسه «چون همه جا با اتومبیل میرفت به چکمهاش مهمیز نمیبست اسباب تاسف میدانستند که یکی دیگر از نمادهای شکوه دیرین از دست رفت!»
قرنها پیش از فرانسویها، این ینیچریها (سربازان ارتش عثمانی) بودند که استفاده از توپ و زدن حریف از راه دور را خلاف آیین مروت میدانستند و دویست سال طول کشید تا حساب کار دستشان بیاید، اما اروپاییها چنین درسهای تلخی را از همان چند هفتۀ اول ماه خونبار اوت و پس از کشتار بیحساب مسلسلها یاد گرفتند و ابتدا آلمانیها، بعد فرانسویها و انگلیسیها و آخر سر روسها، فهمیدند سوارهنظام از این پس تنها به درد گشت و دیدبانی میخورد و برای پناه گرفتن در برابر رگبار مسلسل و شلیک پیاپی توپهای سریع ته پُر باید سنگر کَند. چنین بود که پس از هزاران سال جنگ تن به تن، جنگاوران عصر جدید تازه دریافتند استفاده از بیل و کلنگ و درازکش کردن در سنگر میتواند در پیروزی موثر باشد.
این سنگرها اما خود فصلی تازه در داستان جنگ بود که طرفهای درگیر را در ورطهای مملو از بیهودگی، تکرار اعمالی بیثمر، مرگ میلیونها مرد جوان و کشته یا معلول شدن شماری دیگر در غائلهای که دولتها قادر به خروج از آن نبودند، گرفتار کرد.
سنگر سربازان؛ جولانگاه موشها
پس از یک رشته نبرد پرتحرک و پر تلفات در اوت و سپتامبر ۱۹۱۴، با مغلوبه شدن جنگ، از پشت مرز سوئیس تا بلژیک و فرانسه و تا کانال مانش سنگرهایی به هم پیوسته به درازای حدود ۹۶۰۰ کیلومتر در مقابل همدیگر کندند و شماری عظیم سرباز در آنها استقرار یافتند. سنگرها یا [با توجه به امتداد طولانی آنها] خندقها در جاهایی شکل نوعی محله و گذر مییافت و سربازها اتاقهایی با سقف و در و پنجرۀ معمولی درست میکردند و حتی گاه جلو پنجرهها گلدان میگذاشتند. انگار پیشاهنگها برای کارآموزی و تفریح کلبه ساخته باشند. اما واقعیت روزمره وحشتناکتر از این حرفها بود. الکساندر استیوارت، سروان ارتش بریتانیا بود که در سال ۱۹۶۴ در هشتاد و شش سالگی درگذشت. دفترچۀ او از خاطرات جنگ بعدها در سال ۲۰۰۷ توسط نوهاش و با عنوان «تجربههای یک افسر بسیار بیاهمیت» منتشر شد. او در خاطراتش شرحی تکاندهنده دارد از زندگی در سنگرهای جبهۀ غرب. او در یادداشت روز ۲ ژوئن ۱۹۱۶ مینویسد: «بازگشت به سنگرها. گودالهای این قسمت خط جبهه پر از موش است. خیلی وقتها روی سر و کلۀ آدمهایی که خوابند میدوند. وقتی بریانتین موهایم را لیس میزدند خیلی حالم بد میشد. تصمیم گرفتم دیگر به موهایم روغن نزنم.» او در ۲۸ اکتبر همان سال دربارۀ جمع شدن آب در کف خندقها و استفاده از جسد همرزمان به عنوان زیرپایی مینویسد: «انفجار گلولههای توپ تمام زمینهها را شخم زده و روزهاست باران میبارد. سی سانت که بکنی به آب میرسی. زمین بیشتر لجن است تا گل. آدم قدم که برمیدارد هشت ده سانت فرو میرود و به زحمت میتواند پایش را بیرون بکشد. کسی که مدتی یک جا ایستاده یا نشسته به قدری در لجن فرو میرود که گیر میکند و دو سه نفر باید کمکش کنند بیرون بیاید. آدمهایی که برای رفت و آمد به ستاد گردان از سنگر بیرون میروند در گل گیر میکنند و هر قدر داد میزنند نمیشود برایشان کمک فرستاد. آلمانیها همین جوری اینجا و آنجا توپ میاندازند. کسی که یک جسد پیدا کند که روی آن بایستد یا بنشیند خیلی شانس آورده.»
تاکمن در روایت جنگ جهانی اول، آدمهای به ظاهر قدرتمندی را به تصویر میکشد که در برابر تحولاتی که یقین داشتند در راه است، ناتوانند و در روز واقعه تنها توانستند در برابر همگان اشک بریزند، اما قادر نبودند در برابر تندباد حوادث بایستند و «مفهوم موهومی به نام «مسیر تاریخ» را تغییر دهند.» چنان که وزیر جنگ فرانسه هنگام افتتاح جلسۀ کابینه حرفش را قطع کرد، سرش را میان دو دست گرفت و چنان زار زد که قادر به ادامه صحبت نشد و وینستون چرچیل هنگام وداع با فرمانده نیروی اعزامی بریتانیا به فرانسه چنان به گریه افتاد که نتوانست جملاتش را تمام کند. روایت او از جنگ جهانی اول به اندازۀ خود جنگ تکاندهنده و وحشتناک است. خصوصاً آنجا که از شرایط سربازان پس از سنگربندی در مرزهای کشورهای درگیر مینویسد و خندقهایی که «انسان، ادرار، مدفوع، مگس، شپش، ساس، کنه، مهمات، تفنگ، فشنگ، زخمی، جنازه و موش کف آن ولو بود.» او روند عبث و بیهودۀ جنگ را در چند جمله خلاصه میکند و میگوید این نبردها در سه سال پایان جنگ هیچ دستاوردی نداشت جز کشتههای بسیار: «در امتداد این خندقها از چند پله یا از نردبان بالا میرفتند، از پشت کیسههای شن به خندق مقابل تیر میانداختند، پس از آنکه توپخانه از جای دیگر، باران گلوله بر سر دشمن میباراند، سربازها بیرون میریختند، به خندق روبهرو یورش میبردند، با مشقت از ردیف سیمهای خاردار میگذشتند، در جنگ تن به تن با سرنیزه میکشتند یا اسیر میگرفتند، قدری زمین در فاصلۀ بین ردیف خندقها تصرف میکردند، چند ساعت یا چند روز در آن میماندند، با ضد حمله بیرون رانده میشدند، کشتهها، نیمه جانها و حتی زخمیهای نالان را ناچار در منطقۀ بین دو ردیف سنگر متخاصمان جا میگذاشتند، سر جای اول برمیگشتند، چند روز یا چند هفته بعد حرکت از نو. روزها، ماهها، سالها به همین ترتیب. در هر یک از این حمله و ضد حملههای کم اثر و بیثمر هزارها نفر کشته میشدند، اما سه سال و نیم هر طرفی همان جا که بود ماند.»
«توپهای ماه اوت» همچنان که مترجم در مقدمۀ کتاب نوشته، روایت فاجعهای است که در استفاده از فناوری قرن بیستم با طرز فکر و تاکتیکهای قرن نوزدهم و حتی پیش از آن رخ داد. وقتی ابزار مدرن گرفتار در دست آدمهای قدیمی، جنگی را سامان میدهد که قرار بود فتحالفتوح باشد و به تمام جنگها پایان دهد، اما تمام مسائلی که انتظار میرفت با عملیات برقآسا حل شود ماند برای جنگ بعدی، و رقابتهای اقتصادی و کینههای قومی اروپای ابتدای آن قرن، بیست سال پس از پایان جنگ جهانی اول بار دیگر شدیدتر از پیش بیرون زد.
در این متن، میدان جنگ بوتۀ آزمایشی است برای سنجش رفتار آدمها در موقعیتی تاریخی که همیشه آرزویش را داشتهاند تا لیاقت خویش را نشان دهند. و اینکه خطا، حماقت، خلق و جو و تصادف صرف تا چه حد بر ترکیب واقعیات عینی، منافع و مطامع اقتصادی، موقعیت تاریخی، طرحهای استراتژیک و ارادۀ افراد اثرگذار است.
توپهای ماه اوت
باربارا تاکمن
ترجمۀ محمد قائد
نشر ماهی
چاپ اول، ۱۳۹۳
۵۴۴ صفحه
۴۰ هزار تومان
[/font][/size][/color]
توپهای ماه اوت؛ کتابی که آمریکاییها باید میخواندند
تاریخ ایرانی: کمتر از سه ماه دیگر، جنگ جهانی اول در شرایطی صد ساله میشود که بیگمان جهانی که امروز در آن زندگی میکنیم متاثر از آن جنگ گستردۀ خانمانسوز در تمامی ابعاد فرهنگی، تاریخی، سیاسی یا اجتماعی باری به دوش میکشد.
رخدادی با بیش از ۱۰ میلیون نفر کشته و ۷ میلیون نفر مفقودالاثر، که نه تنها با دگرگونی تاریخ بشر، تغییر شکل بسیاری از نظامهای پادشاهی اروپا و نابودی چهار دودمان پادشاهی را سبب شد، بلکه ایدئولوژیهایی چون فاشیسم و نازیسم را بر بستر ویرانههایش پرورد و جز افروختن جنگ جهانی دوم، دومینوی انقلابهای سوسیالیستی را نیز در جهان آغاز کرد.
روایت مدون «باربارا تاکمن» از زمینههای آغاز و شرح وقایع این جنگ کتابی است با عنوان «توپهای ماه اوت» که اخیرا با ترجمۀ محمد قائد از سوی نشر ماهی به بازار کتاب آمده است. کتابی که در سال ۱۹۶۳ جایزۀ پولیتزر را برای نویسندهاش به ارمغان آورد و جان اف کندی رئیسجمهور وقت ایالات متحده آمریکا روزگاری به تمامی اعضای کابینه و فرماندهان ارتش کشورش توصیه کرده بود حتماً آن را بخوانند.
جنگ جهانی اول، هر چند طولانیترین جنگ تاریخ نبود که پیش از آن اروپا را جنگهایی سی ساله نیز درنوردیده بود، اما آنقدر بزرگ بود که «به سه قاره کشید و ارتشهای چهار قاره در آن جنگیدند» و پای ایالات متحده را به عرصۀ رقابتهای جهانی باز کرد. مترجم در مقدمهای که بر کتاب تاکمن نوشته، جنگ جهانی را نقطه عطفی در ختم دنیای قدیم و یا به تعبیر غربیان «پایان دورۀ زیبا» میخواند، که به گفتۀ او چنین بود: «رفاه و شادی برای اقلیت دارا و ادامۀ قناعت شیوۀ زندگی سنتی در میان کمتر برخورداران.»
واقعهای که به روابط طبقاتی رایج قرن نوزدهم پایان داد و «دودمانهای شاهی همراه با تلقی الهی از سلطنت، فئودالیسم و امتیازهای اشرافی» را از میان برداشت. چنان که به عقیدۀ اریک هابزبام، مورخ انگلیسی، قرن بیستم به «قرن کوتاه» تبدیل شد که ۱۹۱۴ آغازش بود و در ۱۹۸۹ همزمان با تخریب دیوار برلن پایان یافت.
وندالهای بربر و همسایگان بیخیال
تاکمن در کتابش باور رایج دربارۀ چگونگی آغاز جنگ جهانی اول را به چالش میکشد. تا پیش از روایت او همگان بهانۀ شروع نزاع را به ترور ولیعهد اتریش در سارایوو پیوند میزدند. این در حالی است که تاکمن از یک سو آمادهسازی نیروها و برنامهریزیهای نظامی که به نبرد انجامید را مربوط به سالها پیش از شعله کشیدن آتش جنگ میداند و از دیگر سو به ویژگیهای اجتماعی و روانی برخی ملتهای درگیر جنگ اشاره میکند و معتقد است عقدههای فروخورده و نابلدی فرماندهان و رهبران سیاسی در بروز نبرد بزرگ تاثیری شگرف داشته است. او از آن جمله به آلمانها اشاره میکند. ملتی که طی یک قرن، از سوی اکثر همسایگان اروپایی، کوچک و حقیر شمرده شده بودند؛ چنان که اهالی فرانسه و بریتانیا، آنان را جنگلنشینانی زمخت میدانستند که از نژادی وحشی برآمدهاند.
نیای اقوام آلمانی از جمله به قبیلۀ باستانی «واندال» برمیگشت که با امپراتوری روم در ستیز بودند و در شمار «بربرها» دانسته میشدند و اروپاییان دیگر با دستاویز قرار دادن نام اجدادشان، واندالیسم را برساخته بودند که در زبانهای اروپایی به معنی ویرانگری و میل سیریناپذیر به تخریب چیزهای زیبا و آثار هنری است.
بعدها اقوام ژرمن به سرکردگی توتونها، سرزمینهایی خودمختار ایجاد کردند و از قرن سیزدهم آن را «امپراتوری مقدس روم» نامیدند. این مجموعه تا اوایل قرن نوزدهم دوام آورد و سپس بخش اصلی و عمدۀ آن «پروس» نام گرفت و در دهۀ ششم همان قرن، کشور آلمان امروزی از ادغام حکومتهای ملوکالطوایفی سر برآورد.
در سدۀ ۱۴۰۰ «برلن یک مشت کلبۀ چوبی بود» و حوالی سال ۱۵۰۰، که معمولاً سرآغاز عصر سرآمد شدن اروپای غربی دانسته میشود، آلمان جامعهای جنگلنشین تلقی میشد. اما دیری نگذشت که ورق زمانه برگشت. «جنگلنشینان سابق در انتهای قرن هجدهم، فاتحان پرنخوت و خونخوار قرن پیش را اینک مردمانی میدیدند پوچ و منحط با کلاه گیس آبی و موهای سبز... و خرچنگی که ژرار دُنروال [شاعر] در خیابانهای پاریس میگرداند تا نظر مردم را به خود جلب کند.»
قیصر دائمالسفر و محبوب جفاکار
جنگ بزرگ، تلاشی تاریخی از سوی آلمانها برای سروری بر اروپا بود. آنان پس از سایر ملتهای غرب اروپا و با تأنی وارد رقابت در عرصۀ فرهنگسازی و پیشتاز بودن در صنعت و نظامیگری شده بودند، اما تقریبا در تمام زمینهها از آنان پیشی گرفتند. زمانی که با احساس شکوفایی و بلوغ پا به میدان گذاشتند نه تنها هماوردی برای خود نمیدیدند بلکه به حریفان قدیمی به دیدۀ تحقیر مینگریستند در عین آنکه در برابر قدمت آنها احساس حقارت میکردند. چنان که به تعبیر محمد قائد، انگلستان را «مملکت دکاندارها» میدیدند و استثنائاً در این مورد با نگاه ناپلئون موافق بودند.
باربارا تاکمن، وجود پاریس را خار بزرگ دیگری میداند در دل و چشم سران آلمان. چنان که «قیصر دائمالسفر از نزول اجلال به پایتختهای خارجی قوت قلب مییافت و جایی که بیش از همه دلش میخواست ببیند پاریس دستنیافتنی بود. در پاریس، مرکز تمام زیباییها، همۀ آنچه خواستنی بود، تمام آنچه برلن نداشت، به رویش بسته بود. میخواست استقبال پاریسیان را به دست آورد و نشان عالی لژیون دونور بگیرد و دوبار ترتیبی داد تا منویات ملوکانه به اطلاع فرانسویان برسد. دعوتی نیامد که نیامد.» و پر واضح است که محبوبی چنین جفاکار را مستحق نابودی بداند.
آلمانها همزمان با رشد علمی، فرهنگی و نظامی روزافزونشان، هر لحظه بیش از قبل مجال جغرافیای تاریخیشان را تنگ مییافتند و پی رهایی از مرزهای گذشته میگشتند. غول پیشرفت میخواست از چراغ جغرافیا بیرون بجهد و آلمانها به کار توجیه این زیادهخواهی مشغول بودند. در آن روزگار عمدۀ ساکنان پروس معتقد بودند که «کشورشان باید میان «قدرت جهانی» شدن یا «سقوط» یکی را انتخاب کند؛ در میان ملل جهان، آلمان از جهات اجتماعی - سیاسی در رأس پیشرفت در فرهنگ است، اما در محدودهای کوچک و غیرطبیعی فشرده شده و نمیتواند بدون قدرت سیاسی فزاینده، دامنۀ بزرگتر نفوذ و سرزمینهای جدید به اهداف اخلاقی بزرگش برسد؛ این افزایش قدرت باید با جنگ به دست آید و نتیجه میگرفتند فتح قانون ضرورت است، جنگ قانون طبیعت است.»
اندر حکایت برگریزانی که پایان جنگ نشد
چنین بود که ملت نه چندان محبوب اروپایی که حتی اتریش [که رایش سوم بعدها چند سالی آن را در کام کشید] نیز هیچگاه نمیخواست بخشی از آن باشد، با هدف «پیروزی در جنگی برقآسا و خردکننده برای تسلط همیشگی بر قارۀ اروپا» به نبردی خونبار متوسل شد.
آنها با آمادگی کامل البته برای جنگی کوتاه که در پایانش گوهر پیروزی را در آغوش کشند، راهی جبهههای نبرد شدند، اما رویای آنها به این سادگیها راه تحقق نپیمود. «نتایج اجرای آن نقشههای دور و دراز قرار بود تا ابد پایدار بماند» اما کسی نبود تا در جامعۀ آن روز آلمان این حقیقت را طرح و تبیین کند که «حفظ امپراتوری گستردهای از شرق مسکو تا غرب اقیانوس اطلس به مراتب دشوارتر از ایجاد آن است و اروپا لحاف چهل تکهای است که هیچ فاتحی نخواهد توانست سر و تهش را به هم گره بزند.»
با این همه ژرمنها، نه تنها بدون حتی لحظهای تردید در پیروزی، پا به میدان نبرد گذاشتند، بلکه یقین داشتند که «وقتی یک بار برای همیشه پیروز شوند فرهنگشان خودبهخود و به طور طبیعی جایگزین فرهنگهای مبتذل، منحط و پست سایر ملتهای اروپا خواهد شد.» چنین بود که پس از اشغال بلژیک، وقتی تیری به سوی سربازانشان رها شد، آنچنان برایشان غیرمنتظره و غیرقابل تحمل بود که میزبانان ناسپاس را از کشتار گسترده و سوختن خانهها و نابودی دهکدههایشان گریزگاهی نبود. تاییدی بر این سخن «گوته» که «اگر قرار بر انتخاب میان بیعدالتی و بینظمی باشد، آلمانیها بیعدالتی را ترجیح میدهند.»
جنگافروزان، در اروپایی آتش نبرد را شعلهور کردند که تا چند سال پیش از آن، هرگونه نبردی احمقانه مینمود. سال ۱۹۱۰ در بریتانیا، نویسندۀ کتابی با عنوان «توهم بزرگ»، که به یازده زبان ترجمه شد و طرفداران بسیار یافت، ثابت میکرد جنگ در اروپا ممکن نیست، زیرا وابستگی مالی و اقتصادی ملتها به یکدیگر به اندازهای است که جنگ صرفۀ اقتصادی ندارد؛ پس هیچ ملتی چنان احمق نیست که جنگ را شروع کند. با این حساب چرا کمتر از ۴ سال بعد جنگی چنین خانمانسوز درگرفت؟ لابد عالم و عامی، صلحدوست و جنگطلب، اعیان و فقیر باور کرده بودند جنگ برای عزت و شرف است نه فعالیتی اساسا اقتصادی برای تصاحب چیزی یا حفظ مالکیت چیزهایی! فکر میکردند حالا که جنگ ناگزیر است، صرف کردن یکی، دو ماه تابستان برای فیصله دادن امر ناگزیر خیلی هم فکر بدی نیست. چنان که قیصر به سربازانش که در نخستین هفتۀ ماه اوت عازم جنگ بودند، گفته بود: «پیش از ریختن برگها به خانه برمیگردید.» جنگ اما تا سالها ادامه یافت و نه به فصل ریختن برگها متوقف شد و نه به هنگام سقوط کشتهگان.
شلوار سرخ، کلاه پر میدهد بر باد!
باربارا تاکمن، در توصیف تراژدی عقل سلیم در میدان جنگ جهانی اول به حساسیت ارتش فرانسه بر استفاده از لباسهای شیک و سنتی برای سربازان اشاره میکند. آنجا که در سال ۱۹۱۲ پیشنهاد شد با توجه به افزایش برد تفنگهای جدید و نیاز سربازان به استتار، کت آبی و کلاه و شلوار قرمز و دستکش سفید را کنار بگذارند و لباس آبی - خاکستری برای صحرا یا خاکستری - سبز برای جنگل بپوشند. «غریو و غوغا برخاست که نه تنها حیثیت قشون بلکه عنعنات ملی و کیان مملکت در خطر است. قهرمانان ارتش اعلام کردند پوشاندن رنگی گلآلود و بیشکوه بر تن سرباز فرانسوی در حکم تحقق آرزوهای قلبی دشمنان ملت و فراماسونهاست.» وزیر پیشین جنگ فرانسه فریاد زد: «حذف شلوار قرمز؟ هرگز! شلوار قرمز یعنی فرانسه!» جانشین او پس از پایان جنگ نوشت: «آن چسبیدن کورکورانه و ابلهانه به چشمگیرترین رنگ، عواقبی سخت در پی داشت.» عواقب سختی که تاکمن این چنین توصیفش میکند: «منظرۀ میدان جنگ پس از نبرد باورکردنی نبود، هزارها کشته همچنان سرپا بودند و تل کشتهها که روی هم تلنبار شده بود مثل پشتبند دیوار آنها را در هوا نگه میداشت. افسران فارغالتحصیل دانشکدۀ سنسیر با کلاه گرد که پری سفید بالای آن بود و دستکشهای سفید به جنگ میرفتند؛ مُردن با دستکش سفید را شیک میدانستند!»
فرانسویهای شیکپوش با دستکش سفید و شلوار قرمز، مجهز به یک قبضه شمشیر به جنگ رگبار مسلسلها رفته بودند. آنان متعلق به عصر تفنگهای سر پُر، تک تیر یا خشابی بودند که اگر سریع میدویدند، بخت این را داشتند تا شمشیر به دست بر سر نفرات دشمن فرود آیند، اما اینک گلوله توپهای جدید و تیربارها چنان پیاپی و تنگ هم میبارید که به دیواری از تگرگ سرب و فولاد و آتش میماند و احتمال اینکه حتی به یک وجب از زمین طی چند دقیقۀ پیاپی تیر یا ترکشی اصابت نکند ناچیز بود.»
جالب اینکه ارتش فرانسه در برابر تجهیز به تکنولوژیهای روز نیز مقاومت میکرد چنان که «در برابر پذیرفتن توپهای جدید با کالیبر بالای ۷۵ میلیمتر به همان اندازه سرسختی نشان داده بودند که بعدها در برابر حذف شلوار قرمز!» از توپ سنگین هم بیزار بودند، آن را برای برنامه تهاجم سریع فرانسه به قصد فتح و نابودی آلمان دست و پاگیر میدانستند. آنها حتی اینکه فرمانده کل ارتش فرانسه «چون همه جا با اتومبیل میرفت به چکمهاش مهمیز نمیبست اسباب تاسف میدانستند که یکی دیگر از نمادهای شکوه دیرین از دست رفت!»
قرنها پیش از فرانسویها، این ینیچریها (سربازان ارتش عثمانی) بودند که استفاده از توپ و زدن حریف از راه دور را خلاف آیین مروت میدانستند و دویست سال طول کشید تا حساب کار دستشان بیاید، اما اروپاییها چنین درسهای تلخی را از همان چند هفتۀ اول ماه خونبار اوت و پس از کشتار بیحساب مسلسلها یاد گرفتند و ابتدا آلمانیها، بعد فرانسویها و انگلیسیها و آخر سر روسها، فهمیدند سوارهنظام از این پس تنها به درد گشت و دیدبانی میخورد و برای پناه گرفتن در برابر رگبار مسلسل و شلیک پیاپی توپهای سریع ته پُر باید سنگر کَند. چنین بود که پس از هزاران سال جنگ تن به تن، جنگاوران عصر جدید تازه دریافتند استفاده از بیل و کلنگ و درازکش کردن در سنگر میتواند در پیروزی موثر باشد.
این سنگرها اما خود فصلی تازه در داستان جنگ بود که طرفهای درگیر را در ورطهای مملو از بیهودگی، تکرار اعمالی بیثمر، مرگ میلیونها مرد جوان و کشته یا معلول شدن شماری دیگر در غائلهای که دولتها قادر به خروج از آن نبودند، گرفتار کرد.
سنگر سربازان؛ جولانگاه موشها
پس از یک رشته نبرد پرتحرک و پر تلفات در اوت و سپتامبر ۱۹۱۴، با مغلوبه شدن جنگ، از پشت مرز سوئیس تا بلژیک و فرانسه و تا کانال مانش سنگرهایی به هم پیوسته به درازای حدود ۹۶۰۰ کیلومتر در مقابل همدیگر کندند و شماری عظیم سرباز در آنها استقرار یافتند. سنگرها یا [با توجه به امتداد طولانی آنها] خندقها در جاهایی شکل نوعی محله و گذر مییافت و سربازها اتاقهایی با سقف و در و پنجرۀ معمولی درست میکردند و حتی گاه جلو پنجرهها گلدان میگذاشتند. انگار پیشاهنگها برای کارآموزی و تفریح کلبه ساخته باشند. اما واقعیت روزمره وحشتناکتر از این حرفها بود. الکساندر استیوارت، سروان ارتش بریتانیا بود که در سال ۱۹۶۴ در هشتاد و شش سالگی درگذشت. دفترچۀ او از خاطرات جنگ بعدها در سال ۲۰۰۷ توسط نوهاش و با عنوان «تجربههای یک افسر بسیار بیاهمیت» منتشر شد. او در خاطراتش شرحی تکاندهنده دارد از زندگی در سنگرهای جبهۀ غرب. او در یادداشت روز ۲ ژوئن ۱۹۱۶ مینویسد: «بازگشت به سنگرها. گودالهای این قسمت خط جبهه پر از موش است. خیلی وقتها روی سر و کلۀ آدمهایی که خوابند میدوند. وقتی بریانتین موهایم را لیس میزدند خیلی حالم بد میشد. تصمیم گرفتم دیگر به موهایم روغن نزنم.» او در ۲۸ اکتبر همان سال دربارۀ جمع شدن آب در کف خندقها و استفاده از جسد همرزمان به عنوان زیرپایی مینویسد: «انفجار گلولههای توپ تمام زمینهها را شخم زده و روزهاست باران میبارد. سی سانت که بکنی به آب میرسی. زمین بیشتر لجن است تا گل. آدم قدم که برمیدارد هشت ده سانت فرو میرود و به زحمت میتواند پایش را بیرون بکشد. کسی که مدتی یک جا ایستاده یا نشسته به قدری در لجن فرو میرود که گیر میکند و دو سه نفر باید کمکش کنند بیرون بیاید. آدمهایی که برای رفت و آمد به ستاد گردان از سنگر بیرون میروند در گل گیر میکنند و هر قدر داد میزنند نمیشود برایشان کمک فرستاد. آلمانیها همین جوری اینجا و آنجا توپ میاندازند. کسی که یک جسد پیدا کند که روی آن بایستد یا بنشیند خیلی شانس آورده.»
تاکمن در روایت جنگ جهانی اول، آدمهای به ظاهر قدرتمندی را به تصویر میکشد که در برابر تحولاتی که یقین داشتند در راه است، ناتوانند و در روز واقعه تنها توانستند در برابر همگان اشک بریزند، اما قادر نبودند در برابر تندباد حوادث بایستند و «مفهوم موهومی به نام «مسیر تاریخ» را تغییر دهند.» چنان که وزیر جنگ فرانسه هنگام افتتاح جلسۀ کابینه حرفش را قطع کرد، سرش را میان دو دست گرفت و چنان زار زد که قادر به ادامه صحبت نشد و وینستون چرچیل هنگام وداع با فرمانده نیروی اعزامی بریتانیا به فرانسه چنان به گریه افتاد که نتوانست جملاتش را تمام کند. روایت او از جنگ جهانی اول به اندازۀ خود جنگ تکاندهنده و وحشتناک است. خصوصاً آنجا که از شرایط سربازان پس از سنگربندی در مرزهای کشورهای درگیر مینویسد و خندقهایی که «انسان، ادرار، مدفوع، مگس، شپش، ساس، کنه، مهمات، تفنگ، فشنگ، زخمی، جنازه و موش کف آن ولو بود.» او روند عبث و بیهودۀ جنگ را در چند جمله خلاصه میکند و میگوید این نبردها در سه سال پایان جنگ هیچ دستاوردی نداشت جز کشتههای بسیار: «در امتداد این خندقها از چند پله یا از نردبان بالا میرفتند، از پشت کیسههای شن به خندق مقابل تیر میانداختند، پس از آنکه توپخانه از جای دیگر، باران گلوله بر سر دشمن میباراند، سربازها بیرون میریختند، به خندق روبهرو یورش میبردند، با مشقت از ردیف سیمهای خاردار میگذشتند، در جنگ تن به تن با سرنیزه میکشتند یا اسیر میگرفتند، قدری زمین در فاصلۀ بین ردیف خندقها تصرف میکردند، چند ساعت یا چند روز در آن میماندند، با ضد حمله بیرون رانده میشدند، کشتهها، نیمه جانها و حتی زخمیهای نالان را ناچار در منطقۀ بین دو ردیف سنگر متخاصمان جا میگذاشتند، سر جای اول برمیگشتند، چند روز یا چند هفته بعد حرکت از نو. روزها، ماهها، سالها به همین ترتیب. در هر یک از این حمله و ضد حملههای کم اثر و بیثمر هزارها نفر کشته میشدند، اما سه سال و نیم هر طرفی همان جا که بود ماند.»
«توپهای ماه اوت» همچنان که مترجم در مقدمۀ کتاب نوشته، روایت فاجعهای است که در استفاده از فناوری قرن بیستم با طرز فکر و تاکتیکهای قرن نوزدهم و حتی پیش از آن رخ داد. وقتی ابزار مدرن گرفتار در دست آدمهای قدیمی، جنگی را سامان میدهد که قرار بود فتحالفتوح باشد و به تمام جنگها پایان دهد، اما تمام مسائلی که انتظار میرفت با عملیات برقآسا حل شود ماند برای جنگ بعدی، و رقابتهای اقتصادی و کینههای قومی اروپای ابتدای آن قرن، بیست سال پس از پایان جنگ جهانی اول بار دیگر شدیدتر از پیش بیرون زد.
در این متن، میدان جنگ بوتۀ آزمایشی است برای سنجش رفتار آدمها در موقعیتی تاریخی که همیشه آرزویش را داشتهاند تا لیاقت خویش را نشان دهند. و اینکه خطا، حماقت، خلق و جو و تصادف صرف تا چه حد بر ترکیب واقعیات عینی، منافع و مطامع اقتصادی، موقعیت تاریخی، طرحهای استراتژیک و ارادۀ افراد اثرگذار است.
***
[color][size][font]توپهای ماه اوت
باربارا تاکمن
ترجمۀ محمد قائد
نشر ماهی
چاپ اول، ۱۳۹۳
۵۴۴ صفحه
۴۰ هزار تومان
[/font][/size][/color]