امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

شانس

#1
Heart 
پیرمردی اسبی داشت و با آن اسب زمینش را شخم می‌زد.
روزی آن اسب از دست پیرمرد فرار کرد و در صحرا گم شد.
همسایگان برای ابراز همدردی با پیرمرد، به نزد او آمدند و گفتند:
عجب بد شانسی‌ای آوردی
پیرمرد جواب داد: بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟
چندی بعد اسب پیرمرد به همراه چند اسب وحشی دیگر
به خانه‌ی پیرمرد بازگشت.
این‌بار همسایگان با خوشحالی به او گفتند:
عجب خوش شانسی‌ای

آوردی!اما پیرم
رد جواب داد: خوش شانسی؟ بد شانسی؟ کسی چه می‌داند؟
بعد از مدتی پسر جوان پیرمرد در حالی که سعی می‌کرد یکی از آن
اسب‌های وحشی را رام کند از روی اسب به زمین خورد و پایش شکست.
باز همسایگان گفتند: “عجب بد شانسی‌ای آوردی!” و این‌بار هم پیرمرد
جواب داد: “بد شانسی؟ خوش شانسی؟ کسی چه می‌داند؟”
در همان هنگام، ماموران حکومتی به روستا آمدند.
آن‌ها برای ارتش به سربازهای جوان احتیاج داشتند.
از این رو هرچه جوان در روستا بود را برای سربازی با خود بردند،
اما وقتی دیدند که پسر پیرمرد پایش شکسته است و نمی‌تواند
راه برود، از بردن او منصرف شدند.
“خوش شانسی؟ بد شانسی؟
چـــه می‌داند؟
هر حادثه‌ای که در زندگی ما روی می‌دهد، دو روی دارد.
یک روی خوب و یک روی بد.
هیچ اتفاقی خوب مطلق و یا بد مطلق نیست.
بهتر است همیشه این دو را در کنار هم ببینیم.
زندگی سرشار از حوادث است…
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان