12-08-2014، 18:21
شاید یکی از ویژگیهای اختصاصی سیاست ورزی ایرانی این باشد که راس قدرت، خود کسی را برای همکاری انتخاب میکند و بعد چنان از او میترسد که تلاش میکند به هر بهانه ای او را از سر راه بردارد.
بنابراین، [میخواستم] یک کاری بکنم که [شاه] نترسد، چون شخصاً معتقدم که اشخاص ترسو معمولاً دست به کارهای خیلی شدید میزنند، [مانند] کشتن طرف و تحریکات خیلی شدید
خیلی مطالب دیگری هم هست که حالا موقعش نیست. شاه هم بینی بین الله، یک آدمی ست که واقعاً اصلاً طرز فکرش درست نیست. یک آدمی آبروی خودش و مملکت خودش را ببرد
حکایت علی امینی و محمدرضا بعد از کودتا چنین است. امینی آخرین نخست وزیر دوره پهلوی بود که شخصیت داشت و به بهانه و بی بهانه تا کمر خم نمیشد. تعجب ندارد شاه کم کم در حال اقتدار، راضی به همکاری با او نباشد و به یاران نزدیکش القاء کند که تحت فشار آمریکاییها، «مجبور» انتخاب امینی شده است. خاطره امینی از صحبت پادشاه درباره انتخابش به عنوان نخست وزیر در پی میآید.
یک روز صبح زودی بود، دیدم که سر لشکر [حسن] امینی، عمومی من، آمد که دیشب من در کاخ کشیک بودم و اعلی حضرت تا صبح نخوابیدند و هی راه رفتند و به من گفتند که صبح به دکتر امینی بگو که بیاید من را ببیند.
بلند شدم رفتم [به کاخ شاه] و [اعلی حضرت] گفتند که شما وضع مملکت [را] میدانید که چطور است و فلان و اینها و بالاخره شما بیاید این کار [نخست وزیری] را قبول کنید. من [پهلوی] خودم فکر کردم ایشانی که این همه سوء ظن دارد، چطور من [را میخواهد]؟ گفتم و الله راستش این است که من فکر میکردم که بروم و استراحت کنم میخواستم یک استجازه مرخصی بگیرم.
به ایشان گفتم که مادر من نقل میکرد: هر کسی به مکه میرود، [در] اولین زیارتی که میکند، میرود زیر آن ناودان طلا [و] هر چه از خداوند بخواهد، خداوند آن را به او میدهد. [مادرم] گفت من وقتی رفتم زیر ناودان طلا، فکر کردم که تو دلت میخواهد مثلاً صدراعظم بشوی، نخست وزیر بشوی. من گفتم خدایا، بالاخره این آرزوی بچه من را انجام بده. [مادرم] گفت، یک مرتبه استغفار کردم که نه، خدا هر چه مصلحتش هست، برایش پیش بیاور. [به شاه] گفتم که به نظر من، مثل این [است] که یک مصلحتی در این موضوع هست. بنابراین من [نخست وزیری را] قبول میکنم. حالا ایشان هم البته یک مقدار ادعای mysticism [تصرف] و مذهب و اینها میکرد. گفتم بله، به نظر من شاید این باشد، والا من خودم ؟؟؟؟؟ این کار بودم نه فعلاً داوطلب [هستم].
به هر حال، قبول کردیم و بیرون آمدیم. روی اصل همین عدم آمادگی، خوب، یک عده از دوستان نزدیک را مثل آقای [مهندس غلامعلی] فریور و الموتی و اینها را جمع کردیم و مشغول کار شدیم. خوب، نظر من واقعاً این بود که بعد از مصدق السلطنه و سقوطش و این atmosphere [جو]ی که به وجود آمده، باید سعی بکنیم یک مقداری در این جوانهای مأیوس، امید ایجاد بکنیم. چون شما بهتر میدانید، وقتی یک عده ای دنبال یک ایده آلی – حالا به غلط یا درست – رفتند و سر خوردند،... یک مدتی میروند به حال سکوت و انزوا تا این که واقعاً یک شوک معنوی در ایشان به وجود بیاید که برگردند. از اول من هدفم آن بود ... والا قطع نظر این که خوب، الموتی دوست من بود و آن [نامفهوم] توده ای من کاری ندارم، یا فریور، ارسنجانی، نوع اینها .
بنابراین، [میخواستم] یک کاری بکنم که [شاه] نترسد، چون شخصاً معتقدم که اشخاص ترسو معمولاً دست به کارهای خیلی شدید میزنند، [مانند] کشتن طرف و تحریکات خیلی شدید
خوب، البته میدانستم که واقعاً قصد خودم این بود که حتیالمقدور یک کاری نکنم [که] شاه بترسد. دو چیزی که مورد نظر [شاه] بود: یکی ارتش بود و یکی وزارت خانه. گفتم خیلی خوب، این دو تا را به عهده ایشان میگذاریم و یکی هم موضوع وزارت کشور بود که [روی] اصل ارتباطش با عموی من، سرلشکر [حسن] امینی – به آقای سپهبد [صادق امیر] عزیزی [محول کردم] گفتم خوب، این آدم درستی است و آدم صمیمی است چون البته انتخابات در نظر بود و ایشان [شاه] هیچ وقت در انتخابات نمیتواند بی نظر باشد.
بنابراین، [میخواستم] یک کاری بکنم که [شاه] نترسد، چون شخصاً معتقدم که اشخاص ترسو معمولاً دست به کارهای خیلی شدید میزنند، [مانند] کشتن طرف و تحریکات خیلی شدید. من واقعاً عقیدهام بر این بود که شاه [برای] مملکت ضروری است. این مملکت ما، این سلطنت را لازم دارد و این [مطلب را] هم به خود شاه، در همان موقع نخست وزیری، گفتم [که] آقا، مصدق السلطنه و قوام السلطنه هیچ وقت مخالف شما نبودند. نظرشان این بود که شما حکومت نکنید، سلطنت بکنید، برای این که سلطنت غیرمسئول است. حکومت است که مسئول است. بنابراین، اگر دخالت در حکومت کردید، این به ضرر مملکت تمام میشود.
[شاه] گفت، من [حرف تو را نسبت به] قوام السلطنه قبول دارم، اما مصدق السلطنه با من مخالف بود. گفتم که اولاً با شما مخلف نبود، گفت دلیل شما چیه؟ گفتم بهترین دلیل این که وقتی من را خواست برای وزارت کشور، من به او گفتم که قبل از این که صحبت با من علنی بشود، شما با شاه صحبت کنید. ایشان به من گفتند شاه از من چیزی را مضایقه نمیکند. البته آن مطلب دوم راجع به [ریاست شهربانی] سرلشگر فیروز [را] به او نگفتم. گفتم بهترین دلیل [من] این [است].
یک مورد دیگرش مورد مهندس فریور بود. در همان زمان کابینه مصدق، یک روز به مصدق السلطنه گفتم که آقا، من میخواهم به فریور یک مأموریتی به خارج بدهم. میخواهم [او را به] آلمان بفرستم. گفت آقاجان، شاه با این خوب نیست. من هم به عرض نمیرسانم. خودت رو به عرض برسان. آمدم رفتم پهلوی خود شاه. گفتم که میخواستم [فریور را] بفرستم برود خارجه؟ گفت خارج اشکالی ندارد ]به شاه] گفتم اینها دلیل بر این است که مصدق السلطنه و قوام السلطنه، که خوب، خیلی وسیله داشتند که شما را بردارند، روی اصل مصالح مملکت [شما را] بر نداشتند. اینها نه میخواستند شاه بشوند و نه میخواستند غیر [از] آن وظیفه ای که دارند وظیفه دیگری داشته باشند. خوب، یک عده اطرافیان شما و احیاناً اطرافیان آنها نگذاشتند.
به هر حال به شاه گفتم که آقا، راستش این است که اول باید با شما این را طی بکنم: من یا باید کار مملکت را بکنم، یا اشخاصی [را که بر علیه من] در اندرون در دربار، کار میکنند بپایم. چون بنده رسم این نیست که پول بدهم [و] جاسوس [در] دربار بگذارم که به من خبر بدهند، هر وقت شما اعتمادتان سلب شد، به من اطلاع بدهید که من خودم ول میکنم. گفت خیر و فلان و این ترتیبات. خوب البته دیگر به قول معروف «افعال مسلمین را حمل بر صحت باید کرد، اما قبول کردیم و آمدیم.
لاجوردی: [جریان] این که بعداً گفته بودند که جنابعالی در [اثر] فشار [آمریکاییها] مورد قبول [واقع شدید، چه بود]؟
امینی: ان اواخر بود اگر یادتان باشد، چند ماه قبل از انقلاب، وقتی که دموکراتها سرکار آمدند. خوب، این هم به نظر من این بود که ایشان [شاه] به نظر خودشان به آمریکاییها بگویند هر کسی [نخست وزیر بشود] غیر از دکتر امینی که این هم در انظار، کار مضحکی است. [نظر ایشان این بود که] در افکار عمومی داخل مملکت، یک سدی به وجود بیاورد و حال این که این گفتن بیشتر به ضرر خودش تمام شد تا من، که شاه مملکتی بگوید من روی فشار [آمریکاییها] فلان کس را انتخاب کردم پس بنابراین، شما در مقابل خارجی نمیتوانید تحمل بکنید! این خودش یک مقدار به نظر من سبک اش کرد و [در این زمینه] شرحی هم به ایشان نوشتم.
همان روز دوم، سوم آبان [1357] بود که چهارم [آبان] باید [به مراسم] سلام میرفتیم. وقتی این روزنامه های تهران بیرون آمد و من این [اظهارات شاه] را دیدم، هویدا وزیر دربار بود. به او تلفن کردم که آقا، یک همچنین چیزی در روزنامه است. ندیده بود. گفت ندیدم و [روزنامه را] آورد و گفت خوب، برای شما که بد نشد. گفتم آقا، برای من که بد نشد، ابروی مملکت رفته است؛ یک شاه مملکتی میگوید آقا، من دکتر امینی را نمیخواستم.«کندی» [John.F Kennedy] گفت [و] من هم قبول کردم! خلاصه، من یک شرحی [به شاه نوشتم]. بعد هم واقعاً منتظر بودم که از دربار بگویند که من [برای سلام 4 آبان] نیایم و من هم خودم را بزنم به زکام و نروم. دیدم که عصر سوم آبان آقای هدایت ذوالفقاری از دربار تلفن میکند [که] آقا، فراموش نکنید که تبریک را شما باید عرض کنید. تعجب کردم که یک همچنین حرفی را شاه به [روزنامهها] میزند [و بعد هم میخواهد من به سلام بروم].
خیلی مطالب دیگری هم هست که حالا موقعش نیست. شاه هم بینی بین الله، یک آدمی ست که واقعاً اصلاً طرز فکرش درست نیست. یک آدمی آبروی خودش و مملکت خودش را ببرد
خلاصه، یک شرحی تهیه کردم به طور خصوصی که بالاخره اشخاصی که اطراف شما هستند، اینها روی هم رفته به نظر من، شعور درستی ندارند، برای این که، این مطلبی که منتشر شد، من واقعاً از نظر مملکت فوقالعاده متأثر شدم. یک تکذیب نامه ای هم نوشتهام که بالاخره منتشر میکنم. امیدوارم که اعلی حضرت هم قبول کنید که این را من نمیتوانم بدون جواب بگذارم و امیدوارم که در آتیه سعی بفرمایید تحت تأثیر این عوامل واقع نشوید. رفتیم سلام و اسباب تعجب همه هم شد که با آن سابقه، من آمدم سلام. خوب، تبریک معمولی را گفتیم و وقتی آمدم بیرون به [نصرت الله] معینیان گفتم این کاغذ را شما به اعلی حضرت بدهید و جوابش را هم به من بدهید. خوب، این را دادند و آمدیم. چند روز بعدش یکی از آن روزنامه نویس های خارجی از ایشان [شاه] سؤال کرده بود که این [مطلب] صحیح است یا نه؟ حال من واقعاً منتظر بودم که ایشان بگویند آقا، صحیح نیست. [برعکس، شاه] گفت، نخیر، این صحیح است. خیلی مطالب دیگری هم هست که حالا موقعش نیست. شاه هم بینی بین الله، یک آدمی ست که واقعاً اصلاً طرز فکرش درست نیست. یک آدمی آبروی خودش و مملکت خودش را ببرد و بعد هم به مخالفین مسجل کند که بله، بنده نوکر آمریکاییها هستم؟ گفتم خوب، در هر صورت از من چیزی کم نمیشود، جز این که خودش را خراب کند و مقدمات همین کار [انقلاب] هم شد واقعاً.