امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرگذشت واقعي".." با قلب من زندگي كن{داستان}

#1
سرگذشت واقعي ".."با قلب من زندگي كن




- تورو خدا با خودت اینطوری نکن مادر، اگه خودت تنها بودی این همه نگران نمی شدم اما آخه با این بچه چیکار می خوای بکنی؟ چه جوری می خوای ترو خشکش کنی؟ این همه بی رحم نباش، بیا بریم خونه ما یا بذار من بیام پیشت. نمی تونی از پس این زبون بسته بربیای، تلف می شه اونوقت مدیونش می شی. تازه، شرکت رو می خوای چیکار کنی؟ تا کی می تونی بالا سرکارت نباشی؟


ساک سورمه ای رنگ کوچکی که وسایل «نگار» در آن بود را از مادر گرفتم و با لبخند گفتم: « مادرجون، دیگه این همه هم که فکر می کنی دست و پا چلفتی نیستم. قربونت برم الهی، شما نمی خواد نگران باشی. برو خونه و به آقاجون برس. نگار پاره تن منه، مطمئن باش از عهده نگه داریش بر میام. تا همین جا هم واطقعا لطف کردی. کار و زندگیت رو ول کردی و راه بیمارستان رو رفتی و اومدی. امیدوارم بتونم محبتاتو جبران کنم. خیالت راحت باشه، اگه دیدم نمی تونم از نگار مراقبت کنم و برام سخته، حتما مزاحمت می شم. فعلا که آبجی تو شرکت هست و خیلی بهتر از من از پس کارا برمیاد. زحمت شرکت رو یه مدتی می ندازم روی دوشش، می خوام یه مدت با نگار تو خونه تنها باشم. شما غصه نخور و به جاش برام دعا کن مادرجون. حالا هم برو سوار شو که آژانس خیلی وقته منتظره.» چشمان مادر خیس اشک بود. دستش را دور گردنم حلقه کرد و با گریه گفت: « تو رو خدا غصه نخور «سهراب» جان، مراقب خودت و این طفل معصوم باش.» و کمی از پتویی که صورت نگار را پوشانده بود کنار زد و صورتش را بوسید و سپس سوار ماشین آژانس شد و رفت.
مادر که رفت غم عالم هوار شد روی دلم. نمی دانستم چطور باید پا به خانه ای بگذارم که جای جایش برایم یادآور خاطرات روژین است؟ بعد از رفتن او دیگر به این خانه نیامدم و حالا تصمیم گرفته بودم با دخترکم در خانه ای که در آن خوشبخت بودیم تنها باشم. به آرامی و با گام هایی لرزان وارد خانه سرد و خالی مان شدم. نگاهی به صورت معصوم  و زیبای نگار انداختم و اشک در چشمانم حلقه زد. در و دیوار خانه انگار با صدایی بلند ناله سر داده بودند و من بغض چنان گلویم را می فشرد که هر آن احساس می کردم نزدیک است خفه شوم! تمام وجودم منجمد شده بود. به سمت اتاق نگار رفتم و درش را باز کردم. همه چیز مرتب و سرجایش بود. بیچاره روژین، با چه ذوقی وسایل فرزندمان را می چید و هر روز با خوشحالی وصف ناپذیر نگاهشان می کرد و می گفت: «سهراب، نمی دونی چه جوری دارم برای به دنیا اومدنش لحظه شماری می کنم!» نگار را بیشتر به خودم چسباندم و آرام در گوشش نجوا کردم: «دختر عزیزم، اینجا اتاق توست. ببین مامانی با چه سلیقه وسایلت رو چیده و مرتب کرده؟» از اینکه نگار را در آغوش داشتم احساس غرور می کردم اما قلبم آکنده از اندوه و غم بود. دیگر توان ایستادن نداشتم. نگار را روی تختش گذاشتم و خودم کنارش زانو زدم و زارزار گریستم. نگار آمده بود خوشبختی مان را هزاربرابر کند اما صد افسوس که دیگر روژین نبود...
با روژین در محل کارم آشنا شدم. او مدیر عامل شرکتی بود که من تازه در آن استخدام شده بودم. از طریق یکی از دوستانم به آن شرکت معرفی شده بودم. روژین دختری جدی و پرتلاش و با پشتکار بود  و به خوبی از عهده اداره شرکتی که پدرش برایش تاسیس کرده بود بر می آمد. او مهربان و خنده رو بود و با انرژی مثبتی که از وجودش ساطع می شد به همه کارمندان انگیزه می داد و من چند روز پس از ورودم به آن شرکت شیفته شخصیت او شدم. هفته ها و ماهها از پی هم سپری شدند تا اینکه یک روز به خودم جرات دادم و با اضطراب به اتاقش رفتم  و از وخواستم تا بعداز پایان ساعت کاری با هم قهوه ای بخوریم و صحبت کنم.
دل توی دلم نبود و برای آن لحظه سرنوشت ساز هزار و یک نقشه کشیده بودم. اگر جواب منفی می داد کاخ آرزوهایم ویران می شد. خوشبختانه خداوند صدای قلبم را شنید و من در کمال و حیرت و ناباوری جواب مثبت را از او گرفتم. برایم لذت بخش بود وقتی روژین گفت: « منم  نسبت به شما حس خاصی پیدا کرده بودم و دعا می کردم یه روزی ازم خواستگاری کنین!» دو ماه بعد من و رژوین به عقد هم در آمدیم و با دعای خیر خانواده هایمان راهی خانه بخت شدیم و زندگی مشترکمان را آغاز کردیم.  هر چه می گذشت روزهای قشنگ تری را با روژین تجربه می کردم و به خودم افتخار می کردم که همسری چون او نصیبم شده. با تشویق های روژین تحصیلاتم را ادامه دادم و مدرک دکترایم را هم گرفتم. به اصرار خودش مدیر عامل شرکت شده بودم و با کمک او روزبه روز از پله های ترقی بالا می رفتیم.


چند سالی از زندگی مان می گذشت و حالا وقتش رسیده بود که بچه دارشویم و خوشبختی مان را تکمیل کنیم. وقتی روژین خبر بارداری اش را داد، اشک شوق در چشمانم حلقه زد. موجی از امید و شادمانی به زندگی مان راه پیدا کرده بود. در اولین سونوگرافی هر دو می خندیدیم و روژین می گفت: « بچه مون چقدر کوچیکه!» برای به دنیا آمدن دخترمان، روزها را می شماریدیم. روژین دیگر سرکار نمی رفت. می خواست خانه بماند و از ثمره عشق مان نگهداری کند. اوضاع به خوبی پیش می رفت تا  اینکه... روژین ماه هفتم بارداری اش پشت سرمی گذراند.  من مشغشول مطالعه بودم و او داشت کمد بچه را مرتب می کرد که ناگهان دستش را روی پیشانی اش گذاشت و گفت: «چه سردرد بدی گرفتم، چشمام داره از جاش در میاد!» این را گفت و ناگهان نقش برزمین شد. سراسیمه و هراسان برایش یک لیوان آب آوردم. کمی آب رو صورتش پاشیدم اما فایده ای نداشت وبه هوش نیامد. رنگ صورتش سرخ سرخ شده بود. کم مانده بود قلبم از حرکت بازایستد. فور با اورژانس تماس گرفتم.  چند دقیقه بعد آمدند و او را فوری به بیمارستان منتقل کردند. بعد از عکسبرداری، دکتر دستور داد که  او را هر چه سریعتر به اتاق عمل ببرند. من حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه باید بکنم؟ در کمال درماندگی از دکتر پرسیدم:« چی شده آقای دکتر؟ چه اتفاقی برای همسرم افتاده ؟» دکتر درست برعکس من در کمال خونسردی پاسخ داد: « همسرتون دچار خونریزی مغزی شده. ما همه تلاش خودمون رو می کنیم.»
گیج شده بودم، چرا این اتفاق افتاده بود؟ روژین را به اتاق عمل بردند و من همچون مرغی پرکنده، خودم را به در و دیوار می کوبیدم. نمی دانم چقدر گذشت که دکتر از اتاق بیرون آمد. با حالتی مغموم و گرفته گفت: « خیلی متاسفم... ما نهایت تلاش خودمون رو کردیم... همسرتون مرگ مغزی شده!» حرف های دکتر را نمی فهمیدم. فقط می دیدم لب هایش تکان می خورد. حس می کردم دارم کابوسی تلخ می بینم و خدا خدا می کردمی که نفر پیدا شود و مرا از خواب بیدار کند. ظرف چند ساعت آرزوها و آمال هایم ویران شده بود. از فرط شوک کف زمین افتادم. به هوش که آمدم به سرعت از تخت پائین آمدم و از دکتر خواستم برایم توضیح دهد که چرا این اتفاق افتاده؟ و بعد در هاله ای از حیرت و ناباوری توضیحات پزشک را شنیدم. روژین چند وقتی بود از سردردهایی خفیف می نالید. بارها خواسته بودم نزد پزشک برود اما او این سردردها را به حساب بارداری اش می گذاشت. ظاهرا غده ای بدخیم که در مغز روژین شکل گرفته بود باعث پارگی ناگهانی یکی از شریان های اصلی شده بود. پزشک به آرامی گفت: « دیگه کاری از دست ما ساخته نیست ولی می تونیم با کمک دستگاههای احیا بخش همسرتون رو زنده نگه داریم و جنینش رو به دنیا بیاریم.» نمی دانستم چه بگویم، چشمانم از شدت حیرت و ناباوری گردش شدند. یعنی من روژین نازنینم را برای همیشه از دست داده بودم؟
دو روز بعد نگار کوچولو به دنیا آمد و به دنیا سلام کرد. لحظه تلخ و شیرینی بود وقتی او را داخل دستگاه انکوباتور دیدم. او تکه کوچکی از روژین بود و می دانستم که تا آخر عمرم ارزشمندترین یادگار عشقم خواهد بود. اسم دخترمان را نگار گذاشتم، همانطور که روژین می خواست. هنوز چند ساعت بیشتر از تولد روژین نمی گذشت که دنیا با همه غم هایش روی سرم هوار شد. پزشکی مرا به اتاق صدا زد و گفت: « دیگه از دست ما برای همسرتون کاری بر نمیاد. اون کاملا دچار مرگ مغزی شده. اگر صلاح بدونید می تونید با اهدای اعضای بدنش به انسان های دیگه حیاتی دوباره ببخشید.» تمام بدنم به رعشه افتاده بود. رضایت برای اهدای عضو وداع قطعی و ابدی با روژین و از بین رفتن تنها بارقه امیدم بود اما می دانستم که با این کارم روژین را خوشحال می کنم.

او زنی فداکار و مهربان بود. یادم آمد یک روز، وقتی تازه ازدواج کرده بودیم روژین گفت: « سهراب اگه من یه روزی مرگ مغزی شدم اعضای بدنم رو اهدا کن. نذار جسم بی ارزشم زیرخروارها خاک بپوسه. اینطوری می تونم در وجود چند نفر دیگه به زندگی ادامه بدم!» آن روز کلی به حرفهای روژین خندیدم و سربه سرش گذاشتم. اصلا تصورش را هم نمی کردم که یک روز این اتفاق واقعا بیافتد. اصلا فکرش را نمی کردم سرنوشت ما را اینگونه بازی دهد. بعد از یک شبانه روز فکر کردن تصمیم خودم را گرفتم و رضایتم را اعلام کردم. تصمیم آسانی نبود و جرات و جسارت می طلبید. وقتی برای آخرین بار دستان روژین را در دستانم گرفتم، همچون بچه ها گریه می کردم. آرام کنار گوشش نجوا کردم:« تو فرشته زندگی م بودی. دوست دارم بدونی  همیشه عاشقانه دوستت خواهم داشت و برای دوباره دیدنت لحظه شماری می کنم. می دونم از تصمیمی که گرفتم خوشحالی. فداکاری و از خودگذشتگی با روحت عجین شده. نگارمون بزرگ شد بهش می گم که مادرش چه فرشته ایی بود. حتما به تو افتخار خواهد کرد.» روژین را به اتاق عمل بردند. از پدر شدنم بیشتر از یک روز نگذشته بود و حالا می بایست خودم را برای مراسم خاکسپاری عزیزترین عزیزم آماده کنم. روزی که می توانست بهترین روز عمر من و روژین باشد برایم بدترین مصیبت را به ارمغان آورده بود.
قلب او را به زنی همسن خودش پیوند زده شد. او هم مادری جوان بود. کلیه هایش به یک پسر جوان و قرنیه چشمانش را به یک کودک پیوند زدند. حال خود را نمی فهمیدم و احساس می کردم به پاهایم سرب آویزان کرده اند اما می باید به خاطر نگارمان قوی می ماندم. نگار انگار همچون مادرش مقاوم و شجاع بود و برای زندگی تلاش می کرد. مراسم خاکسپاری روژین را با قلبی شکسته برگزار کردیم و در همان حال نگار با کمک انواع و اقسام لوله ها   و دستگاهها  و عینکی مخصوص برای محافظت از چشمانش زنده بود و هر روز قوی تر از قبل می شد. هر روز از پشت شیشه نگاهش می کردم و اشک می ریختم و می گفتم: « بابایی اینجاست دخترم، قوی باش و دوام بیار.» دو ماه بعد لحظه ای رسید که بی صبرانه انتظارش را می کشیدم. پزشکان خبر دادند که می توانم دخترم را به خانه ببرم. دست و پای خود را حسابی گم کرده بود و این مادرم بود که با حضورش در کنارم به من آرامش می داد. بالاخره نگار وارد خانه اش شد، خانه ای که هنوز همه جایش بوی روژین را می داد. لحظات سخت و زجرآوری بود. خودم خواسته بودم که با دخترم تنها باشم. می خواستم با یاد و خاطره روژین خلوت کنم. می دانستم که فصلی تازه از زندگی ام آغاز شده. با آنکه ادامه زندگی در آن خانه پرخاطره خیلی سخت بود ولی در عوض نگار می توانست به مادرش نزدیک باشد. کم کم به وظایف خودم آشنا شدم. مادرم هم هر روز به کمکم می آمد.

مدتی بعد خانمی که قلب روژین در سینه اش می تپید به همراه فرزند خردسال و همسرش برای دیدن من و نگار آمدند. با دیدن او تمام وجودم یخ کرده بود. او ارزشمندترین عضو بدنم روژین را با خود داشت. وقتی نگار را در آغوش گرفت و سرش را روی سینه اش گذاشت، نگار آرام شد و چند دقیقه بعد به خوابی آرام فرو رفت. تا به حال ندیده بودم نگار به خوابی آنچنان آرام فرو رود. چشمانم پرازاشک بود. صحنه ای تلخ وشیرین بود. قلب روژین هنوز هم برای نگار می تپید. از آن پس نگار، مادر دومی هم پیدا کرد. آن زن و همسرش در هفته چند روز به خانه ما می آیند و نگار در آغوش آن زن آرم می گیرد.  خدا را شکر می کنم و خوشحالم از این بابت که خداوند جراتی به موقع به من عطا کرد. حالا خانه مان پر است از عکس های روژین. وقتی نگار بزرگ شود همه چیز را برایش تعریف خواهم کرد و به او خواهم گفت که مادرش زنی نمونه و فداکار بود. نگار را همانطور تربیت خواهم کرد که خواسته روژین بود. با وجود آنکه هنوز مرگ عزیزترینم را باور نکرده ام ولی می دانم حقیقتی است که باید با آن کنار بیایم. تنها قوت قلبم این است که قلب روژین هنوز هم برای نگار می تپد و در جسمی دیگر به حیات خود ادامه می دهد...
پاسخ
آگهی
#2
خوب بود
پاسخ
 سپاس شده توسط eɴιɢмαтιc


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18
  داستان|خيانت آرمان به دختر همسايه|
Heart داستان عاشقانه و غم انگیز ستاره و پرهام

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان