02-08-2014، 13:09
مردی موقع برگشتن از ده پدری،به جای این که از جاده اصلی بیاد،یاد حرف پدرش افتاد که می گفت:جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد میشه!این طوری تعریف میکنه:من حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی،کیلومتر ها از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمیشد.وسط جنگل،داره شب میشه،نم بارونم هم گرفت.اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبیتم،نه از موتور ماشین سر در میارم!راه اوفتادم تو دل جنگلراست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.دیگه بارون حسابی تند شده بود.با یه صدایی برگشتم،دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی صدا بغل دستم وایساده انقدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم نبود.وقتی روی صندلی عقی جا گرفتم،سرم رو آوردم بالا واسه تشکر،دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!!خیلی ترسیدم.داشتم به خودم می اومدم که ماشین یهو همون طور بی صدا را افتاد.هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو نور رعد و برق دیدم به پیچ جلومونه!تمام تنم یخ کرده بود.نمی تونستم حتی جیغ بکشم ماشین هم همینطور داشت می رفت طرف دره تو لحظه های آخر خودم رو به خدا این قدر تزدیک دیدم که بابابزرگم خدا بیامرزم اومد جلو چشمم تو لحظه های آخر یه دست از بیرون پنجره اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده.نفهمیدم چه قدر گذشت تا به خودم اومدم.ولی هر دفعه که ماشین به شمت دره یا کوه میرفت یه دست می اومد و فرمون رو می چرخوند.ازدور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم را ندادم در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون انقدر تند می دویدم که هوا کم آورده بودم دویدم به سمت آبادی که نور ازش می اومد رفتم تو قهوه خونه و ولو شدم رو زمین بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم،تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو یکیشون داد زد:ممد نیگاه!این همون خنگیه که وقتی ما داشتم ماشینو هل میدادیم سوار شر.