24-07-2014، 12:53
یه غروب تو چادر راویان منطقه اروند کنار نشسته بودم که متوجه اومدن یه دختر خانم 19-18 ساله به سمت چادر شدم . نزدیک و نزدیک تر اومد و رسید به چادر با لهجه شیرین اصفهانی سلام و خسته نباشیدی گفت و شروع به صحبت کردن کرد و از عملیات فاو می گفت و می پرسید . آنچنان از عملیات حرف می زد که متوجه شدم بسیار روی این عملیات کار کرده و مطالعات زیادی درباره عملیات فاو داشته ولی اشتباه فهمیده بودم !!
چیزهایی از عملیات فاو رو داشت بازگو می کرد که توی هیچ کتابی و روایتی نوشته نشده بود ، کنجکاو شدم که این چیزها رو از کجا می دونه . توی همین حین از من پرسید کسی رو به نام هشتگردی می شناسید ، گفت اصغر هشتگردی رو می شناسید ، می گفت توی اون عملیات بوده . من هم که همه حاضرین توی عملیات رو نمی شناختم و بهش گفتم که دخترم من که همه رزمندگان حاضر توی اون عملیات رو نمی شناسم ، بعد بهش گفتم که این چیزهایی که درباره عملیات می دونی رو ایشون به شما گفته ؟
از اینجا بود که بغض پنهان این دختر خانم ترکید و شروع به گفتن ماجرا کرد .
می گفت چند ماه قبل از راهیان نور شبی خواب دیدم که کنار اروند هستم و دوران جنگ است . ناگهان کسی را در کنار خودم دیدم و بعد با هم از اروند رد شدیم و به فاو رسیدیم و بعد در صحنه نبرد وارد شدیم و همه ی جاهای منطقه رو که عملیات در آن در حال اجرا بود را به من نشان داد ، حالا من تمام رزمندگان را در حال جنگ می دیدم و لحظه به لحظه با اونها بودم . از اون مرد جوان پرسیدم که شما کی هستی . رفت و چمدانی آورد و درش را باز کرد و از توی اون یه سربند قرمز و یه قاب عکس بیرون آورد .
به من گفت من اصغر هشتگردی هستم . برای اینکه خوب چهره من در ذهن تو بمونه خوب به عکس نگاه کن . بعد به من گفت برو و به مردم بگو که ما زنده ایم . چند روزی از اون شب گذشت و من در حیرت اون خواب و سردرگم بودم نمی دونستم چکار باید بکنم . تا اینکه دوباره این شهید به خواب من آمدن و گفتند جایی که باید بری و به مردم بگی راهیان نوره .
و بعد این دختر خانم به من گفت حالا اومدم اینجا و همه چی واسم تازگی داره ؟!!
همه جاها رو دیدم البته زمان جنگ ؟!
این دختر خانم می گفتن که بهترین جایی که به ذهنشون رسید تا از طریق اون پیام این شهید بزرگوار رو به مردم برسونه کمک گرفتن از دوستان راوی در منطقه ست . واسه همین اومدن پیش ما .
خلاصه اینکه ما اون روز منقلب شدیم و مصمم تر در انجام وظیفه شدیم . خلاصه شهدا جای جای این منطقه حضور دارن و حرف زدن برای مهمانان آنها و ذکر رشادت های آنها بسیار دشوار است .
راوی : حاج یوسف غلامی
چیزهایی از عملیات فاو رو داشت بازگو می کرد که توی هیچ کتابی و روایتی نوشته نشده بود ، کنجکاو شدم که این چیزها رو از کجا می دونه . توی همین حین از من پرسید کسی رو به نام هشتگردی می شناسید ، گفت اصغر هشتگردی رو می شناسید ، می گفت توی اون عملیات بوده . من هم که همه حاضرین توی عملیات رو نمی شناختم و بهش گفتم که دخترم من که همه رزمندگان حاضر توی اون عملیات رو نمی شناسم ، بعد بهش گفتم که این چیزهایی که درباره عملیات می دونی رو ایشون به شما گفته ؟
از اینجا بود که بغض پنهان این دختر خانم ترکید و شروع به گفتن ماجرا کرد .
می گفت چند ماه قبل از راهیان نور شبی خواب دیدم که کنار اروند هستم و دوران جنگ است . ناگهان کسی را در کنار خودم دیدم و بعد با هم از اروند رد شدیم و به فاو رسیدیم و بعد در صحنه نبرد وارد شدیم و همه ی جاهای منطقه رو که عملیات در آن در حال اجرا بود را به من نشان داد ، حالا من تمام رزمندگان را در حال جنگ می دیدم و لحظه به لحظه با اونها بودم . از اون مرد جوان پرسیدم که شما کی هستی . رفت و چمدانی آورد و درش را باز کرد و از توی اون یه سربند قرمز و یه قاب عکس بیرون آورد .
به من گفت من اصغر هشتگردی هستم . برای اینکه خوب چهره من در ذهن تو بمونه خوب به عکس نگاه کن . بعد به من گفت برو و به مردم بگو که ما زنده ایم . چند روزی از اون شب گذشت و من در حیرت اون خواب و سردرگم بودم نمی دونستم چکار باید بکنم . تا اینکه دوباره این شهید به خواب من آمدن و گفتند جایی که باید بری و به مردم بگی راهیان نوره .
و بعد این دختر خانم به من گفت حالا اومدم اینجا و همه چی واسم تازگی داره ؟!!
همه جاها رو دیدم البته زمان جنگ ؟!
این دختر خانم می گفتن که بهترین جایی که به ذهنشون رسید تا از طریق اون پیام این شهید بزرگوار رو به مردم برسونه کمک گرفتن از دوستان راوی در منطقه ست . واسه همین اومدن پیش ما .
خلاصه اینکه ما اون روز منقلب شدیم و مصمم تر در انجام وظیفه شدیم . خلاصه شهدا جای جای این منطقه حضور دارن و حرف زدن برای مهمانان آنها و ذکر رشادت های آنها بسیار دشوار است .
راوی : حاج یوسف غلامی