24-07-2014، 12:33
نزديك عيد بود . بوي بهار مي آمد ، و درختها لباس نو به تن كرده بودند . بعضي از آنها ، مثل عروس سفيد پوش بودند ، و بعضي ديگر ، فقط جوانه داشتند . همانطور كه پشت پنجره نشسته بودم و به ماهي توي تنگ نگاه مي كردم ، يك مرتبه دلم گرفت . بنظرم آمد كه دل ماهي هم گرفته ، در چشمهايش موج غم ديده مي شد . انگار كه چشمهايش پر از اشك بود ، و فقط دنبال بهانه كوچكي مي گشت ، تا بيرون بريزد ، اما مگر گريه ماهي هم معلوم مي شود ؟ قطرات شفاف اشك چگونه روي گونه هايش خواهد غلطيد ؟
خوش به حال ماهي كه هر وقت گريه مي كند هيچكس اشكهايش را نمي بيند . من هم دلم مي خواهد مثل ماهي گريه كنم ، و هيچكس اشكهايم را نبيند ، اما نمي توانم ، وقتي كه گريه كرده باشم ، مادرم زود مي فهمد . همينكه از در وارد خانه مي شوم ، مادرم به چشمهام نگاه مي كند ، اگر گريه كرده باشم ، او متوجه مي شود . نمي توانم پنهان كنم ، مخصوصاً از مادرم .
چقدر دلم مي خواهد وقتي كه ماهي ، در تنگ ، خودش را اين طرف و آن طرف مي زند ، او را بردارم و ببرم و بيندازم توي دريا ، بجايي كه او متعلق به آنجاست ، و خواب آنجا را مي بيند ، اما مي دانم كه دريا از من و ماهي خيلي فاصله دارد . يادم هست مادرم مي گفت كه : « دريا جاي خيلي بزرگي است ، و ما نمي توانيم به اين زودي ها به آنجا برويم»
يادش بخير ، داداش احمدم مي خواست من را به دريا ببرد . و او مي گفت : « دريا جاييه كه آدم توش غرق ميشه ، دريا خيلي خيلي بزرگه ! »
داداش احمدم خيلي از دريا برايم حرف مي زد . اصلاً او قول داده بود امسال با هم برويم دريا ، تا او از نزديك آنجا را به من نشان بدهد . مي گفت : « اگه به دريا برسيم ، مي تونيم ماهي توي تنگمونو ، توي آب دريا بيا ندازيم . »
من هميشه در آرزوي ديدن دريا هستم ، مي خواهم ببينم ، آن همه آب چطوري يك جا جمع مي شود ؟ من دريا را فقط توي عكس ديدم ، اما مي خواهم صداي مو.جها را هم بشنوم . داداش احمدم چقدر از موجهاي بلند ، و مرغان دريائي برايم گفته بود ! يادش به خير.
او به مادرم هم قول داده بود ، قول زيارت آقا امام رضا . مادرم هم مرتب مي گفت ، و هي روزشماري مي كرد ، كه چه وقت به زيارت مي رود . داداش احمدم اصلاً اخلاقش همانطور بود ، مي خواست براي همه يك كاري بكند ، و چون وقتش را نداشت قولش را به آينده مي داد . هر وقت هم مي توانست سر قولش مي ايستاد ، اما او خيلي گرفتار بود ، شب روز نداشت ، همه اش اينطرف و آنطرف مي دويد درست مثل اين ماهي كه الان توي تنگه . آرام و قرار نداشت . شب و روز نمي شناخت .
چقدر دلم مي خواست . با او حرف بزنم ، خوب من كه چيزي نداشتم به او بگويم . منظورم اين است كه چيز بدرد خوري نداشتم كه بگويم ، ولي دوست داشتم كمي حرف بزنم ، و بقيه اش را او بگويد . من همه اش اصرار مي كردم ، و مي گفتم : « داداش احمد ، باز هم بگو ، خوب ، بعدش چي شد ؟ » او هم ، با آنكه خسته بود ، مي گفت ، بعد هم مي ديدم كه خوابش مي آيد . چشمهايش سرخ مي شد . مي گفت : « بقيه اش بمونه براي فردا شب » .
داداش احمد خيلي به من علاقه داشت ، خيلي ، اما حيف كه شهيد شد ، و من الان چند ماه است كه كه او را نديدم . منتظرم كه بياد و با هم تنگ آب را ، با ماهي اش برداريم و برويم دريا ، و بياندازيم توي آبهاي خورشان آنجا . حتماً داداش احمدم توي آن دنيا كنار ساحل يك درياي بزرگ منتظر نشسته ، تا من ماهي را ببرم پيش او ، و با هم بياندازيمش توي دريا .
چقدر دلم مي خواست ، كه امسال عيد ، وقتي كه سال تحويل مي شد ، او هم پيش ما بود ! پدرم مي گويد : « احمد امسال و هر سال ديگه ، و در تمام لحظه ها ، پيش ماست . جاي او ، توي قلب تك تك ماست . » ، اما مادرم هنوز هم چشمهايش به در است كه داداش احمد ، از راه برسد ، و او را به زيارت ببرد . او هنوز هم باور نمي كند ، كه پسر پاسدارش شهيد شده . شب عيد چقدر گريه كرد ! همه ما را به گريه انداخت . روز عيد رفتيم سر قبر داداش احمد . من تنگ ماهي را برداشتم و با خودم بردم گورستان . همه ما سر قبر نشسته بوديم ، و من هم تنگ را گذاشتم روي قبر داداش احمد . ماهي چه كار مي كرد ! حيوان مثل اينكه مي خواست ، ديوار شيشه اي تنگ را بشكند ، و بيرون بيايد !
مادرم ، همينطور كه حرف مي زد ، اشكهايش مثل سيل از صورتش سرازير شده بود . مي كوشيد گريه نكند ، و يك جوري بغضش را نگه دارد ، ولي نمي توانست . سيل اشك چادرش را خيس كرده بود . من هم چادر مادرم را مي گرفتم و مي كشيدم ، و هي مي گفتم : « مگه داداش احمد نگفت كه گريه نكن . مگه بهش قول ندادي ؟ » به من نگاه كرد . چشمهايش قرمز شده بود .
كاش مي توانستم آن كساني را كه داداش احمدم را كشتند ، با اين دستهام خفه كنم . آن وقت تنگ ماهي را بردارم و بروم لب دريا ، آنجا ، توي ساحل بياستم و با صداي بلند ــ آنقدر كه ماهي هاي ته دريا هم بشنوند ــ داد بزنم : « داداش احمد ، من آخر دريا را ديدم ، كاش تو هم پيشم بودي ، آخه دل من خيلي برات تنگ شده ، داداش احمد ! » حتماً داداش احمد ، جوابم را مي داد ، او هيچوقت مرا بي جواب نمي گذاشت ، اگر ته دريا هم برود ، باز هم جوابم را مي داد . من اورا مي شناسم . بعد به او مي گويم : « داداش ، بيا ماهي رو آوردم ، بگيرش . »
آنوقت آب تنگ را با ماهي خالي مي كردم توي دريا ، و شنا كردن ماهي را ، توي درياي بزرگ تماشا مي كردم ، و بعد داداش احمدم از آب بيرون مي آمد ، و دست مرا مي گرفت ، و با خودش به دريا مي برد . روي موجهاي بلند ، كنار ماهي هاي رنگي و زيبا ،
خدايا ! چقدر خوشحال مي شدم
خوش به حال ماهي كه هر وقت گريه مي كند هيچكس اشكهايش را نمي بيند . من هم دلم مي خواهد مثل ماهي گريه كنم ، و هيچكس اشكهايم را نبيند ، اما نمي توانم ، وقتي كه گريه كرده باشم ، مادرم زود مي فهمد . همينكه از در وارد خانه مي شوم ، مادرم به چشمهام نگاه مي كند ، اگر گريه كرده باشم ، او متوجه مي شود . نمي توانم پنهان كنم ، مخصوصاً از مادرم .
چقدر دلم مي خواهد وقتي كه ماهي ، در تنگ ، خودش را اين طرف و آن طرف مي زند ، او را بردارم و ببرم و بيندازم توي دريا ، بجايي كه او متعلق به آنجاست ، و خواب آنجا را مي بيند ، اما مي دانم كه دريا از من و ماهي خيلي فاصله دارد . يادم هست مادرم مي گفت كه : « دريا جاي خيلي بزرگي است ، و ما نمي توانيم به اين زودي ها به آنجا برويم»
يادش بخير ، داداش احمدم مي خواست من را به دريا ببرد . و او مي گفت : « دريا جاييه كه آدم توش غرق ميشه ، دريا خيلي خيلي بزرگه ! »
داداش احمدم خيلي از دريا برايم حرف مي زد . اصلاً او قول داده بود امسال با هم برويم دريا ، تا او از نزديك آنجا را به من نشان بدهد . مي گفت : « اگه به دريا برسيم ، مي تونيم ماهي توي تنگمونو ، توي آب دريا بيا ندازيم . »
من هميشه در آرزوي ديدن دريا هستم ، مي خواهم ببينم ، آن همه آب چطوري يك جا جمع مي شود ؟ من دريا را فقط توي عكس ديدم ، اما مي خواهم صداي مو.جها را هم بشنوم . داداش احمدم چقدر از موجهاي بلند ، و مرغان دريائي برايم گفته بود ! يادش به خير.
او به مادرم هم قول داده بود ، قول زيارت آقا امام رضا . مادرم هم مرتب مي گفت ، و هي روزشماري مي كرد ، كه چه وقت به زيارت مي رود . داداش احمدم اصلاً اخلاقش همانطور بود ، مي خواست براي همه يك كاري بكند ، و چون وقتش را نداشت قولش را به آينده مي داد . هر وقت هم مي توانست سر قولش مي ايستاد ، اما او خيلي گرفتار بود ، شب روز نداشت ، همه اش اينطرف و آنطرف مي دويد درست مثل اين ماهي كه الان توي تنگه . آرام و قرار نداشت . شب و روز نمي شناخت .
چقدر دلم مي خواست . با او حرف بزنم ، خوب من كه چيزي نداشتم به او بگويم . منظورم اين است كه چيز بدرد خوري نداشتم كه بگويم ، ولي دوست داشتم كمي حرف بزنم ، و بقيه اش را او بگويد . من همه اش اصرار مي كردم ، و مي گفتم : « داداش احمد ، باز هم بگو ، خوب ، بعدش چي شد ؟ » او هم ، با آنكه خسته بود ، مي گفت ، بعد هم مي ديدم كه خوابش مي آيد . چشمهايش سرخ مي شد . مي گفت : « بقيه اش بمونه براي فردا شب » .
داداش احمد خيلي به من علاقه داشت ، خيلي ، اما حيف كه شهيد شد ، و من الان چند ماه است كه كه او را نديدم . منتظرم كه بياد و با هم تنگ آب را ، با ماهي اش برداريم و برويم دريا ، و بياندازيم توي آبهاي خورشان آنجا . حتماً داداش احمدم توي آن دنيا كنار ساحل يك درياي بزرگ منتظر نشسته ، تا من ماهي را ببرم پيش او ، و با هم بياندازيمش توي دريا .
چقدر دلم مي خواست ، كه امسال عيد ، وقتي كه سال تحويل مي شد ، او هم پيش ما بود ! پدرم مي گويد : « احمد امسال و هر سال ديگه ، و در تمام لحظه ها ، پيش ماست . جاي او ، توي قلب تك تك ماست . » ، اما مادرم هنوز هم چشمهايش به در است كه داداش احمد ، از راه برسد ، و او را به زيارت ببرد . او هنوز هم باور نمي كند ، كه پسر پاسدارش شهيد شده . شب عيد چقدر گريه كرد ! همه ما را به گريه انداخت . روز عيد رفتيم سر قبر داداش احمد . من تنگ ماهي را برداشتم و با خودم بردم گورستان . همه ما سر قبر نشسته بوديم ، و من هم تنگ را گذاشتم روي قبر داداش احمد . ماهي چه كار مي كرد ! حيوان مثل اينكه مي خواست ، ديوار شيشه اي تنگ را بشكند ، و بيرون بيايد !
مادرم ، همينطور كه حرف مي زد ، اشكهايش مثل سيل از صورتش سرازير شده بود . مي كوشيد گريه نكند ، و يك جوري بغضش را نگه دارد ، ولي نمي توانست . سيل اشك چادرش را خيس كرده بود . من هم چادر مادرم را مي گرفتم و مي كشيدم ، و هي مي گفتم : « مگه داداش احمد نگفت كه گريه نكن . مگه بهش قول ندادي ؟ » به من نگاه كرد . چشمهايش قرمز شده بود .
كاش مي توانستم آن كساني را كه داداش احمدم را كشتند ، با اين دستهام خفه كنم . آن وقت تنگ ماهي را بردارم و بروم لب دريا ، آنجا ، توي ساحل بياستم و با صداي بلند ــ آنقدر كه ماهي هاي ته دريا هم بشنوند ــ داد بزنم : « داداش احمد ، من آخر دريا را ديدم ، كاش تو هم پيشم بودي ، آخه دل من خيلي برات تنگ شده ، داداش احمد ! » حتماً داداش احمد ، جوابم را مي داد ، او هيچوقت مرا بي جواب نمي گذاشت ، اگر ته دريا هم برود ، باز هم جوابم را مي داد . من اورا مي شناسم . بعد به او مي گويم : « داداش ، بيا ماهي رو آوردم ، بگيرش . »
آنوقت آب تنگ را با ماهي خالي مي كردم توي دريا ، و شنا كردن ماهي را ، توي درياي بزرگ تماشا مي كردم ، و بعد داداش احمدم از آب بيرون مي آمد ، و دست مرا مي گرفت ، و با خودش به دريا مي برد . روي موجهاي بلند ، كنار ماهي هاي رنگي و زيبا ،
خدايا ! چقدر خوشحال مي شدم