27-10-2013، 19:10
وقتی که ۹ ساله بودم، برای اولین بار اردوی تابستانی رفتم، مادرم ساک سفرم را پر از کتاب کرد، کاری که برای من یک کار کاملا طبیعی به نظر میرسید. در خانواده من، خواندن مهمترین کار گروهی بود، ممکن است از نظر شما ضد اجتماعی به نظر برسد، ولی برای ما واقعا یک روش متفاوت برای اجتماعی بودن بود. شما در همان حین که گرمای بدن خانوادهتان را که کناران نشستهاند را حس میکنید، همزمان آزادید که در سرزمین رؤیاها، در ذهن خودتان قدم بزنید. ایده من این بود که اردو هم مثل همین خواهد بود! من یه تصویری داشتم از ۱۰ تا دختر که در کابین قطار نشستهاند و با لباسخوابهای همشکلشان به آرامی کتاب میخوانند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
اردو بیشتر شبیه یک پارتی بود. همان روز اول مشاورمان همه ما را جمع کرد و به ما شعاری را یاد داد و خواست هر روز در تمام طول تابستان، تکرارش کنیم، شعاری که میخواست پر سر و صدا و بانشاط باشیم.
من تا جایی که میتوانستم، این شعار را همراه با بقیه تکرار کردم و منتظر وقتی میشدم که بتوانم به کناری بروم و کتابهایم را بخوانم. ولی اولین باری که من کتابهایم رو از ساکم در آوردم، پرطرفدارترین دختر خوابگاه سمت من آمد و و از من پرسید «چرا اینقدر آرامی؟» دومین باری که من کتابم را باز کردم، مشاور، با حالت نگرانی در چهرهاش سمت من آمد و نکاتی را درباره جَو اردو را تکرار کرد و گفت همه ما باید سخت تلاش کنیم که اجتماعی باشیم.
من کتابهایم را کنار گذاشتم، و داخل ساک قرار دادم و زیر تختخوابم گذاشتم، آنها تمام تابستان را همان جا بودند. یک جورایی برای این کار احساس گناه میکردم. احساس میکردم که کتابها یک جوری به من احتیاج دارند، و آنها دارند من را صدا میزنند و من رهابشان کردهام. آن ساک را تا آخر تابستان که دوباره کنار خانوادهام برگشتم، باز نکردم.
خب، من این داستان را راجع به اردوی تابستانی گفتم. میتوانستم ۵۰ حادثه دیگر در زندگیام شبیه همین مورد را هم بازگو کنم. در همه این مواقع، اشخاصی بودند که به من گوشزد میکردند که موجودیت آرام و درونگرای من لزوما مسیر درستی برای ادامه راه زندگیام نیست، و اینکه من باید تلاش کنم که بیشتر خودم را برونگرا نشان بدهم. من همیشه در اعماق وجودم احساس میکردم که این توصیه اشتباه است و درونگراها همانطور که هستند، خیلی عالی هستند. ولی برای سالها من این بینش را انکار کردم، و درست به همین خاطر، یک وکیل در والاستریت شدم به جای اینکه نویسنده بشم، کاری که همیشه آرزوش رو داشتم، بخشی از این اتفاق به این خاطر بود که من نیاز داشتم که به خودم ثابت کنم که میتونم شجاع و مدعی باشم. وقتی که میخواستم که یک شام خوب با دوستانم صرف کنم، همیشه به بارهای شلوغ میرفتم . من این انتخابهای نفیخودی رو اینقدر واکنشی انجام میدادم، که حتی نمیفهمیدم که عامدانه انتخابشان میکنم.
این چیزی است که خیلی از درونگراها انجام میدهند، و این مسلما به ضرر خود ماست، ولی به ضرر همکارانمان و جامعهمان هم هست و حتی میشود با اندکی غلو گفت که این به ضرر جهان هم هست. چون وقتی که مسئله خلاقیت و رهبری پیش میاد، ما نیاز داریم که درونگراها آن کاری رو بکنند که در آن توانمند هستند.
یک سوم تا نیمی از جامعه درونگرا هستند. یعنی حتی اگه شما خودتان هم برونگرا باشید، دستکم یکی از همکاران، یا همسر یا یکی از بچههای شما درونگراست. همه این افراد، هدف این تبعیض هستند که در جامعه ما خیلی ریشهدار و واقعی است. همه ما از سنین خیلی کم، این تبعیض را درونی میکنیم.
اکنون برای اینکه این تبعیض را به خوبی ببینید شما باید بفهمید که درونگرایی چیست. درونگرایی با خجالتی بودن تفاوت دارد. خجالتی بودن درباره ترس از قضاوت جامعه است. درونگرایی بیشتر درباره این است که چطور شما به محرکها از جمله محرکهای اجتماعی پاسخ میدهید. برونگراها واقعا به دنبال مقدار زیادی از محرکها هستند، در حالی که درونگراها وقتی بیشترین احساس زندگی و آمادهترین حالت و بیشترین قابلیت را دارند که در جایی آرامتر و محیط کم سر و صداتری هستند. نه! همیشه این چیزها مطلق نیست، ولی بیشتر اوقات صحیح هستند. کلید اینکه قابلیتهای خودمون رو بیشینه کنیم این است که خودمان رو در مناطقی از محرکها بگذاریم که برای ما بهینه هستند.
ولی در حال حاضر جاهای زیادی را میشود مثال زد که این تبعیض در آنها اعمال میشود. مهمترین آنها مؤسسات ما، مدارس و محلهای کار ما هستند که بیشتر برای برونگراها طراحی شدهاند و برای پاسخ به نیاز برونگراها که همان دستیابی محرکهای زیاد باشد. و الان ما این سیستم عقیدتی را داریم که من به آن تفکر گروهی جدید میگویم، سیستمی که میگوید خلاقیت و بازدهی از عمدتا حاصل یک کار گروهی باید باشد.
در کلاسهای درس سابق بر این، دانشآموزان به ردیف مینشستند، ولی درحال حاضر، کلاس معمولی، چند میز دارد که کنار هم چپیده شدهاند و چهارتا هفت محصل، همگی روبروی هم مینشینند و همه بچهها مشغول انجام کارهای گروهی بیشمار هستند. حتی در موضوعاتی مثل ریاضیات یا نویسندگی خلاق، که شما فکر میکنید، یک فرد به پرواز فکری تکی نیاز دارد، الان از بچهها انتظار دارند که مثل اعضای یک کمیته کار کنند! و اگر بچههایی پیدا شوند که ترجیح بدهند تنها کار کنند، آن بچهها معمولا خارجی در نظر گرفته میشوند یا بدتر، یک مورد مشکل دار! اکثریت گزارشهای آموزگاران بر این باور تنظیم میشوند که دانشآموز ایدهآل، یک دانشآموز برونگرا است، با اینکه درونگراها معمولا نمرات خوبی میگیرند و آگاهتر هم هستند.
خب، چیزی شبیه همین درباره محیط کار هم صدق میکند. اکنون، اکثریت ما در اتاقهای باز و بدون دیوار کار میکنیم، جایی که ما در برابر سر و صدا و نگاههای مداوم همکارانمان هستیم و وقتی که صحبت از سرگروهی و رهبری میشود، درونگراها مدام برای موقعیتهای رهبری رد میشوند، حتی با اینکه درونگراها بیشتر مراقب هستند، و خیلی کمتر احتمال داره که ریسکهای بزرگ بکنند.
یک تحقیق جالب توسط آدام گِرانت در مدرسه وارتن نشان داد که رهبران درونگرا اغلب خروجی بهتری از برونگراها دارند، چون وقتی که آنها کارکنان بیشفعال را رهبری میکنند، خیلی بیشتر امکانش هست که اجازه بدهند آن کارمند ایدهاش را پی بگیرد.
در واقع، تعدادی از رهبران تأثیرگذار در تاریخ، درونگرا بودند. من چند تا مثال براتون میزنم. الینور روزوِلت، روزا پارک، گاندی — همه این آدمها خودشان را آرام و با لحن نرم و حتی خجالتی معرفی میکنند و همه آنها در مرکز توجه عموم بودند، با اینکه هر ذره از تنشان میگفت که اینکار را نکنند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آنها نیروی خاص در درونشان داشتند، مردم احساس میکردند که این رهبران سکاندار هستند، نه به این دلیل که از فرمان دادن به بقیه لذت میبردند و نه به خاطر لذت دیده شدن؛ آنها آنجا بودند چون هیچ چاره دیگری نداشتند، چون آنها به انجام کاری که معتقد بودند درست است، جذب شده بودند و باور داشتند.
همه ما در یک نقطهای از طیف درونگرا/برونگرا قرار داریم، کارل یونگ، روانشناسی که اولین بار این اصطلاح را وضع کرد، گفت که چیزی مثل یک درونگرای کامل یا یک برونگرای کامل وجود ندارد، بعضی آدمها سرراست، وسط طیف درونگرا/برونگرا هستند، و ما به این آدمها میانهرو میگوییم و من اغلب فکر میکنم که آنها بهترین چیز در دنیا را دارند، ولی خیلی از ما خودمان را درونگرا یا برونگرا میدانیم.
وقتی روانشناسان به زندگی آدمهای خیلی خلاق نگاه میکنند، چیزی که پیدا میکنند این است که آنها آدمهایی هستند که در تبادل ایدهها و رشد دادن ایدهها خیلی خوب هستند، ولی آنها یک رگه اصلی از درونگرایی هم در خودشان دارند.
به این دلیل است که تنهایی اغلب جزء خیلی مهمی از خلاقیت است. داروین پیادهرویهای طولانی و تنها در جنگل میکرد و دعوتهای شام را قویا رد میکرد. تیودور گیسِل، معروف به دکتر سوس، بسیاری از دستاوردهای شگفتانگیزش را در اتاقی تنها در بُرجی در پشت خونهاش در لِهولای کالیفرنیا خلق کرد. او در حقیقت میترسید که با کودکانی که کتابهایش را میخواندند، ملاقات کند، میترسید که آنها انتظار داشته باشند که یک شخصیت شبیه بابانوئل ببینند و با دیدن شخصیت تودار او مأیوس بشوند. استیو وُزنیاک اولین کامپیوتر اپل را اختراع کرد در حالی که تو چهاردیواری خودش در هیولت-پکارد، جایی که آن زمان در آن کار میکرد، نشسته بود، او گفته است که هرگز چنین متخصصی در زمینه کارش نمیشد اگر او اینقدر درونگرا نبود که یا وقتی که داشت بزرگ میشد، خانه را ترک میکرد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
همه اینها به معنی انزاطلبی و قطع همکاری نیست، در مثال ما، استیو وُزنیاک و استیو جابز کنار هم قرار گرفتند تا شرکت اپل را پایهگذاری کنند. ولی در عین حال باید دانست که تنهایی مهم است و برای بعضی از مردم در حکم هوایی است که آنها تنفس میکنند. در واقع، ما قرنهاست که قدرت بالای تنهایی را میشناسیم، فقط به تازگی ما به طور عجیبی در حال فراموشی آن هستیم.
اگر به اکثر دینهای اصلی جهان نگاه کنید شما جستجوگرها را میبینید: موسی، عیسی، بودا، محمد، همگی جستجوگرانی بودند که به تنهایی به طبیعت و حیاتوحش میرفتند، جاهایی که الهامات و تجلیهای عمیقی دارند که با خودشان به بقیه جامعه باز میگردانند. خب، بدون بیابان، هیچ الهامی هم نیست!
مشخص شدهاست که ما نمیتوانیم بین گروهی از آدمها باشیم، بدون اینکه به طور غریضی نظرهای آنها را تکرار و تقلید نکنیم. حتی در مورد چیزهای جزئی و شخصی مثل اینکه شما به چه کسی تمایل دارید، شما شروع به تقلید از عقاید آدمهای اطراف خودتان میکنید بدون اینکه حتی بفهمید که دارید این کار را میکنید.
و گروهها هم از نظر مسلطترین و کاریزماتیکترین شخص در گروه پیروی میکنند، ممکن است هیچ تناسبی بین اینکه بهترین سخنران باشید و اینکه بهترین ایدهها را داشته باشید وجود نداشته باشد. ممکن است که شما از آدمی با بهترین ایدهها پیروی کنید، ولی ممکن هم هست که نه.
آیا شما واقعا میخواهید این امر را به دست شانس بسپارید؟
بهتر این است که همه کسی به دنبال کار خودشان بروند، و ایدههای خودشان را تولید کنند، رها از مزاحمتهای دینامیک گروهی، و بعد همه دور هم جمع شوند به عنوان یک تیم و در یک محیط مدیریتشده مناسب با هم گفتگو کنند و با هم پیش بروند. پس چرا ما اینقدر اشتباه میکنیم؟ چرا ما مدرسهها و محیطهای کاریمان را اینطور میچینیم؟ و چرا ما اینقدر به درونگراها به خاطر اینکه میخواهند که برای مدتی در خلوت خودشان باشند، اینقدر احساس گناه تلقین میکنیم؟
یک پاسخ در اعماق تاریخ فرهنگی ما ریشه دارد. جوامع غربی، و بخصوص امریکا، همیشه آدمهای کاری را بر آدمهای اهل تفکر ترجیح دادهاند. ولی به نقل از تاریخدانها، در روزهای آغازین آمریکا، ما در فرهنگ ویژهای زندگی میکردیم که در آن هنوز، ارزش آدمها را در خود درونیشان و درستکاری اخلاقیشان میدانستیم. و اگر به کتابهای خودآموز از آن دوره نگاه کنید، همه عنوانهایی مثل این داشتند «شخصیت، اصیلترین چیز در جهان.» و شخصیتهای نمونه آن مثل آبراهام لینکن بودند که به خاطر افتادگی و فروتنیاش ستایش میشد. رالف والدو اِمِرسون از او به عنوان «مردی که با برتریاش تو را نمی رنجاند.» یاد میکند.
ولی بعد ما به قرن بیستم رسیدیم و وارد یک فرهنگ جدید شدیم که تاریخدانان آن را فرهنگ شخصیت میخوانند. اتفاقی که افتاد این بود که ما اقتصاد کشاورزی را به جهان تجارتهای بزرگ تکامل دادیم، ناگهان مردم از روستاها به شهرها حرکت کردند و به جای اینکه در کنار آدمهای که همه زندگی میشناختنشان، کار کنند، حالا مجبور بودند که خودشان را بین گروهی از آدمهای ناشناس ثابت کنند. خب، کاملا قابل درک است که ویژگیهایی مثل جذبه و کاریزما ناگهان اهمیت یافتند. و مطمئننا کتابهای خودآموز تغییر کردند تا این نیازها را تامین کنند و اسمهایی شبیه این داشتند «چگونه در دوستیابی پیروز شوید و بر آدمها تأثیر بگذارید» و شخصیتهای نمونهاش تجار خیلی بزرگ بودند.جهانی که ما اکنون در آن زندگی میکنیم، میراث این فرهنگ ماست.
همه اینها به این معنی نیستند که بگوییم مهارتهای اجتماعی مهم نیستند، و من هم اصلا شما را به نابودی کار تیمی دعوت نمیکنم. همون دینهایی که بزرگانش را به تنهایی در قله کوهها دعوت کرد، به ما عشق و اطمینان را آموزش میدهند. و مشکلاتی که ما امروزه با آن مواجهیم در زمینههایی مثل علم و اقتصاد آنقدر وسیع و پیچیدهاند که ما به یک ارتش از آدمها نیاز داریم که دور هم جمع شوند و با همکاری با هم آنها را حل کنند. ولی من میگویم اگه آزادی بیشتری به درونگراها بدهیم تا خودشان باشند، احتمال بیشتری دارد که آنها راهحل منحصر به فردشون را برای این مشکلات پیدا کنند.
حالا من میخوام که محتویات ساکم را به شما نشان بدهم. فکر کنید چه دارم؟ کتاب! من یک ساک پر از کتاب دارم. اینجا «چشمِ گربه» از مارگِت اتوود، اینجا یک رمان از میلان کوندرا و این هم «راهنمایی برای سردرگمها» از مایمونیدیز. ولی اینها دقیقا کتابهای من نیستند. من این کتابها را با خودم آوردم چون که آنها توسط نویسندههای مورد علاقه پدربزرگ من نوشته شده است.
پدر بزرگ من خاخام بود و همسرش مرده بود، او در یک آپارتمان کوچک در بروکلین تنها زندگی میکرد که وقتی که من بزرگ میشدم، بهترین جا در دنیا برای من بود ، از یک طرف به این خاطر که پر از حضور خیلی باوقار و آرام او بود و از طرف دیگر به این خاطر که پر از کتاب بود. منظورم اینه که واقعا هر میز و صندلی در این آپارتمان کاربری اولیهاش را از دست داده بود و به عنوان سطحی برای نگهداشتن پشتهای از کتابها استفاده میشد. مثل بقیه افراد خانواده من، محبوبترین چیز در همه دنیا برای پدربزرگ من خواندن بود.
ولی او حاضران را هم دوست داشت، و میتوانستید این عشق را در موعظههای هر هفتهاش، طی ۶۲ سالی که خاخام بود، حس کنید. او میوه خواندنهای هر هفتهاش را بر میداشت و او این پردههای پیچیده منقوش از تفکر دیرینه و انسانی را میبافت و مردم از همه جا میآمدند تا سخنرانی او را بشنوند.
زیر این نقش تشریفاتی پدربزرگم، او خیلی فروتن و واقعا درونگرا بود، اینقدر که وقتی این موعظهها را میخواند، با نگاه کردن به صورت همان حضار کلیسا مشکل داشت، با اینکه او ۶۲ سال بود که داشت حرف میزد، حتی خارج از جایگاه نیایش، وقتی که او را صدا میزنی که سلام کنی، او اغلب گفتگو را نیمهکاره تمام میکرد، از این میترسید که وقت زیادی از شما را بگیرد. ولی وقتی در سن ۹۴ سالگی مرد، پلیس مجبور شد که خیابانهای اطراف خانهاش را ببندد تا جمعیتی را که برای سوگواری او آمده بودند، جا دهد. و این روزها من تلاش میکنم که با روش خودم از مثال پدربزرگم بیاموزم.
بنابراین من جدیدا کتابی درباره درونگرایی منتشر کردم و حدود هفت سال طول کشید که بنویسمش. و برای من، آن هفت سال یک سعادت بزرگ بود، چون من میخواندم و مینوشتم، فکر میکردم و تحقیق میکردم. این نسخه من از ساعتهای تنهایی پدربزرگم در کتابخانهاش بود. ولی الان، ناگهان کار من خیلی متفاوت است، کار من اینست که اینجا باشم و دربارهاش حرف بزنم، درباره درونگرایی حرف بزنم! و این برای من خیلی دشوار است، چون با اینکه افتخار میکنم از اینکه الان اینجا با همه شما هستم، اینجا محیط طبیعی من نیست.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خب، من خودم را برای چنین موقعیتهایی به بهترین نحوی که میتوانستم آماده کردم. من درسال گذشته هر فرصتی که پیدا کردم سخنرانی عمومی را تمرین کردم و اسمش رو «سال خطرناک حرفزدن» گذاشتم! و این واقعا خیلی کمک کرد.
در پایان شما را دعوت به سه کار بکنم برای کسانی که این ایده یکسان با من را دارند:
اول: دیوانگی کار گروهی مستمر را پایان دهید. واقعا بس کنید! محیطهای کاری ما باید تشویقکننده باشند ، درست مثل اینکه پشت میزی برای خوردن قهوه با دوستانستان نشسته باشید و هر از چند گاه به صورت غیرمترقبه، کسی سکوت را بشکند و ایدهشا را مطرح کند. این نوع مجیط هم برای درونگراها عالی است و هم برای برونگراها. ما درونگراها به فضای شخصی و آزادی خیلی بیشتر و استقلال خیلی بیشتری در کار نیاز داریم. در مدرسه هم ما مطمئنا باید به بچهها آموزش بدهیم که با هم کار کنند، ولی ما باید به اونها آموزش بدهیم که چطوری به طور مستقل هم کار کنند. درونگراها باید بتوانند که مستقل کار کنند چون در این شرایط است که بخشی از تفکرات عمیق شکل میگیرد.
نکته دوم: به طبیعت بکر بروید. مثل بودا باشید، الهامات خودتان را داشته باشید. من نمیگویم که همه ما باید الان برویم و اتاقکهای خودمان را در جنگل بسازیم و هرگز دوباره با هم حرف نزنیم، ولی من میگویم که همه ما میتونیم یک لحظه تأمل کنیم و مدت زمان بیشتری رو صرف تفکرات درونی خودمون بکنیم.
سوم: نگاه دقیقی بندازید که داخل ساکتان چه دارید و چرا آن را آنجا گذاشتید. خُب برونگراها، هم ممکن است ساکی حاوی کتاب داشته باشند، یا شاید آنها پر از نوشیدنی یا وسایل پرش آزاد باشد. هر چه که هست، امیدوارم که هر وقت فرصت داشتید این چیزها را بیرون بیاورید و پوزش ما را برای سهیم شدن در این انرژی و خوشی بپذیرید.
درونگراها این احساس را دارند که باید از محتویات ساکشان محافظت کنند، ولی بعضی وقتها، فقط بعضی وقتها، امیدوارم که شما ساکتان را برای بقیه آدمها باز کنید که ببینند، چون که جهان به شما و به چیزهایی که شما همراه دارید، نیاز دارد!
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

اردو بیشتر شبیه یک پارتی بود. همان روز اول مشاورمان همه ما را جمع کرد و به ما شعاری را یاد داد و خواست هر روز در تمام طول تابستان، تکرارش کنیم، شعاری که میخواست پر سر و صدا و بانشاط باشیم.
من تا جایی که میتوانستم، این شعار را همراه با بقیه تکرار کردم و منتظر وقتی میشدم که بتوانم به کناری بروم و کتابهایم را بخوانم. ولی اولین باری که من کتابهایم رو از ساکم در آوردم، پرطرفدارترین دختر خوابگاه سمت من آمد و و از من پرسید «چرا اینقدر آرامی؟» دومین باری که من کتابم را باز کردم، مشاور، با حالت نگرانی در چهرهاش سمت من آمد و نکاتی را درباره جَو اردو را تکرار کرد و گفت همه ما باید سخت تلاش کنیم که اجتماعی باشیم.
من کتابهایم را کنار گذاشتم، و داخل ساک قرار دادم و زیر تختخوابم گذاشتم، آنها تمام تابستان را همان جا بودند. یک جورایی برای این کار احساس گناه میکردم. احساس میکردم که کتابها یک جوری به من احتیاج دارند، و آنها دارند من را صدا میزنند و من رهابشان کردهام. آن ساک را تا آخر تابستان که دوباره کنار خانوادهام برگشتم، باز نکردم.
خب، من این داستان را راجع به اردوی تابستانی گفتم. میتوانستم ۵۰ حادثه دیگر در زندگیام شبیه همین مورد را هم بازگو کنم. در همه این مواقع، اشخاصی بودند که به من گوشزد میکردند که موجودیت آرام و درونگرای من لزوما مسیر درستی برای ادامه راه زندگیام نیست، و اینکه من باید تلاش کنم که بیشتر خودم را برونگرا نشان بدهم. من همیشه در اعماق وجودم احساس میکردم که این توصیه اشتباه است و درونگراها همانطور که هستند، خیلی عالی هستند. ولی برای سالها من این بینش را انکار کردم، و درست به همین خاطر، یک وکیل در والاستریت شدم به جای اینکه نویسنده بشم، کاری که همیشه آرزوش رو داشتم، بخشی از این اتفاق به این خاطر بود که من نیاز داشتم که به خودم ثابت کنم که میتونم شجاع و مدعی باشم. وقتی که میخواستم که یک شام خوب با دوستانم صرف کنم، همیشه به بارهای شلوغ میرفتم . من این انتخابهای نفیخودی رو اینقدر واکنشی انجام میدادم، که حتی نمیفهمیدم که عامدانه انتخابشان میکنم.
این چیزی است که خیلی از درونگراها انجام میدهند، و این مسلما به ضرر خود ماست، ولی به ضرر همکارانمان و جامعهمان هم هست و حتی میشود با اندکی غلو گفت که این به ضرر جهان هم هست. چون وقتی که مسئله خلاقیت و رهبری پیش میاد، ما نیاز داریم که درونگراها آن کاری رو بکنند که در آن توانمند هستند.
یک سوم تا نیمی از جامعه درونگرا هستند. یعنی حتی اگه شما خودتان هم برونگرا باشید، دستکم یکی از همکاران، یا همسر یا یکی از بچههای شما درونگراست. همه این افراد، هدف این تبعیض هستند که در جامعه ما خیلی ریشهدار و واقعی است. همه ما از سنین خیلی کم، این تبعیض را درونی میکنیم.
اکنون برای اینکه این تبعیض را به خوبی ببینید شما باید بفهمید که درونگرایی چیست. درونگرایی با خجالتی بودن تفاوت دارد. خجالتی بودن درباره ترس از قضاوت جامعه است. درونگرایی بیشتر درباره این است که چطور شما به محرکها از جمله محرکهای اجتماعی پاسخ میدهید. برونگراها واقعا به دنبال مقدار زیادی از محرکها هستند، در حالی که درونگراها وقتی بیشترین احساس زندگی و آمادهترین حالت و بیشترین قابلیت را دارند که در جایی آرامتر و محیط کم سر و صداتری هستند. نه! همیشه این چیزها مطلق نیست، ولی بیشتر اوقات صحیح هستند. کلید اینکه قابلیتهای خودمون رو بیشینه کنیم این است که خودمان رو در مناطقی از محرکها بگذاریم که برای ما بهینه هستند.
ولی در حال حاضر جاهای زیادی را میشود مثال زد که این تبعیض در آنها اعمال میشود. مهمترین آنها مؤسسات ما، مدارس و محلهای کار ما هستند که بیشتر برای برونگراها طراحی شدهاند و برای پاسخ به نیاز برونگراها که همان دستیابی محرکهای زیاد باشد. و الان ما این سیستم عقیدتی را داریم که من به آن تفکر گروهی جدید میگویم، سیستمی که میگوید خلاقیت و بازدهی از عمدتا حاصل یک کار گروهی باید باشد.
در کلاسهای درس سابق بر این، دانشآموزان به ردیف مینشستند، ولی درحال حاضر، کلاس معمولی، چند میز دارد که کنار هم چپیده شدهاند و چهارتا هفت محصل، همگی روبروی هم مینشینند و همه بچهها مشغول انجام کارهای گروهی بیشمار هستند. حتی در موضوعاتی مثل ریاضیات یا نویسندگی خلاق، که شما فکر میکنید، یک فرد به پرواز فکری تکی نیاز دارد، الان از بچهها انتظار دارند که مثل اعضای یک کمیته کار کنند! و اگر بچههایی پیدا شوند که ترجیح بدهند تنها کار کنند، آن بچهها معمولا خارجی در نظر گرفته میشوند یا بدتر، یک مورد مشکل دار! اکثریت گزارشهای آموزگاران بر این باور تنظیم میشوند که دانشآموز ایدهآل، یک دانشآموز برونگرا است، با اینکه درونگراها معمولا نمرات خوبی میگیرند و آگاهتر هم هستند.
خب، چیزی شبیه همین درباره محیط کار هم صدق میکند. اکنون، اکثریت ما در اتاقهای باز و بدون دیوار کار میکنیم، جایی که ما در برابر سر و صدا و نگاههای مداوم همکارانمان هستیم و وقتی که صحبت از سرگروهی و رهبری میشود، درونگراها مدام برای موقعیتهای رهبری رد میشوند، حتی با اینکه درونگراها بیشتر مراقب هستند، و خیلی کمتر احتمال داره که ریسکهای بزرگ بکنند.
یک تحقیق جالب توسط آدام گِرانت در مدرسه وارتن نشان داد که رهبران درونگرا اغلب خروجی بهتری از برونگراها دارند، چون وقتی که آنها کارکنان بیشفعال را رهبری میکنند، خیلی بیشتر امکانش هست که اجازه بدهند آن کارمند ایدهاش را پی بگیرد.
در واقع، تعدادی از رهبران تأثیرگذار در تاریخ، درونگرا بودند. من چند تا مثال براتون میزنم. الینور روزوِلت، روزا پارک، گاندی — همه این آدمها خودشان را آرام و با لحن نرم و حتی خجالتی معرفی میکنند و همه آنها در مرکز توجه عموم بودند، با اینکه هر ذره از تنشان میگفت که اینکار را نکنند.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

آنها نیروی خاص در درونشان داشتند، مردم احساس میکردند که این رهبران سکاندار هستند، نه به این دلیل که از فرمان دادن به بقیه لذت میبردند و نه به خاطر لذت دیده شدن؛ آنها آنجا بودند چون هیچ چاره دیگری نداشتند، چون آنها به انجام کاری که معتقد بودند درست است، جذب شده بودند و باور داشتند.
همه ما در یک نقطهای از طیف درونگرا/برونگرا قرار داریم، کارل یونگ، روانشناسی که اولین بار این اصطلاح را وضع کرد، گفت که چیزی مثل یک درونگرای کامل یا یک برونگرای کامل وجود ندارد، بعضی آدمها سرراست، وسط طیف درونگرا/برونگرا هستند، و ما به این آدمها میانهرو میگوییم و من اغلب فکر میکنم که آنها بهترین چیز در دنیا را دارند، ولی خیلی از ما خودمان را درونگرا یا برونگرا میدانیم.
وقتی روانشناسان به زندگی آدمهای خیلی خلاق نگاه میکنند، چیزی که پیدا میکنند این است که آنها آدمهایی هستند که در تبادل ایدهها و رشد دادن ایدهها خیلی خوب هستند، ولی آنها یک رگه اصلی از درونگرایی هم در خودشان دارند.
به این دلیل است که تنهایی اغلب جزء خیلی مهمی از خلاقیت است. داروین پیادهرویهای طولانی و تنها در جنگل میکرد و دعوتهای شام را قویا رد میکرد. تیودور گیسِل، معروف به دکتر سوس، بسیاری از دستاوردهای شگفتانگیزش را در اتاقی تنها در بُرجی در پشت خونهاش در لِهولای کالیفرنیا خلق کرد. او در حقیقت میترسید که با کودکانی که کتابهایش را میخواندند، ملاقات کند، میترسید که آنها انتظار داشته باشند که یک شخصیت شبیه بابانوئل ببینند و با دیدن شخصیت تودار او مأیوس بشوند. استیو وُزنیاک اولین کامپیوتر اپل را اختراع کرد در حالی که تو چهاردیواری خودش در هیولت-پکارد، جایی که آن زمان در آن کار میکرد، نشسته بود، او گفته است که هرگز چنین متخصصی در زمینه کارش نمیشد اگر او اینقدر درونگرا نبود که یا وقتی که داشت بزرگ میشد، خانه را ترک میکرد.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

همه اینها به معنی انزاطلبی و قطع همکاری نیست، در مثال ما، استیو وُزنیاک و استیو جابز کنار هم قرار گرفتند تا شرکت اپل را پایهگذاری کنند. ولی در عین حال باید دانست که تنهایی مهم است و برای بعضی از مردم در حکم هوایی است که آنها تنفس میکنند. در واقع، ما قرنهاست که قدرت بالای تنهایی را میشناسیم، فقط به تازگی ما به طور عجیبی در حال فراموشی آن هستیم.
اگر به اکثر دینهای اصلی جهان نگاه کنید شما جستجوگرها را میبینید: موسی، عیسی، بودا، محمد، همگی جستجوگرانی بودند که به تنهایی به طبیعت و حیاتوحش میرفتند، جاهایی که الهامات و تجلیهای عمیقی دارند که با خودشان به بقیه جامعه باز میگردانند. خب، بدون بیابان، هیچ الهامی هم نیست!
مشخص شدهاست که ما نمیتوانیم بین گروهی از آدمها باشیم، بدون اینکه به طور غریضی نظرهای آنها را تکرار و تقلید نکنیم. حتی در مورد چیزهای جزئی و شخصی مثل اینکه شما به چه کسی تمایل دارید، شما شروع به تقلید از عقاید آدمهای اطراف خودتان میکنید بدون اینکه حتی بفهمید که دارید این کار را میکنید.
و گروهها هم از نظر مسلطترین و کاریزماتیکترین شخص در گروه پیروی میکنند، ممکن است هیچ تناسبی بین اینکه بهترین سخنران باشید و اینکه بهترین ایدهها را داشته باشید وجود نداشته باشد. ممکن است که شما از آدمی با بهترین ایدهها پیروی کنید، ولی ممکن هم هست که نه.
آیا شما واقعا میخواهید این امر را به دست شانس بسپارید؟
بهتر این است که همه کسی به دنبال کار خودشان بروند، و ایدههای خودشان را تولید کنند، رها از مزاحمتهای دینامیک گروهی، و بعد همه دور هم جمع شوند به عنوان یک تیم و در یک محیط مدیریتشده مناسب با هم گفتگو کنند و با هم پیش بروند. پس چرا ما اینقدر اشتباه میکنیم؟ چرا ما مدرسهها و محیطهای کاریمان را اینطور میچینیم؟ و چرا ما اینقدر به درونگراها به خاطر اینکه میخواهند که برای مدتی در خلوت خودشان باشند، اینقدر احساس گناه تلقین میکنیم؟
یک پاسخ در اعماق تاریخ فرهنگی ما ریشه دارد. جوامع غربی، و بخصوص امریکا، همیشه آدمهای کاری را بر آدمهای اهل تفکر ترجیح دادهاند. ولی به نقل از تاریخدانها، در روزهای آغازین آمریکا، ما در فرهنگ ویژهای زندگی میکردیم که در آن هنوز، ارزش آدمها را در خود درونیشان و درستکاری اخلاقیشان میدانستیم. و اگر به کتابهای خودآموز از آن دوره نگاه کنید، همه عنوانهایی مثل این داشتند «شخصیت، اصیلترین چیز در جهان.» و شخصیتهای نمونه آن مثل آبراهام لینکن بودند که به خاطر افتادگی و فروتنیاش ستایش میشد. رالف والدو اِمِرسون از او به عنوان «مردی که با برتریاش تو را نمی رنجاند.» یاد میکند.
ولی بعد ما به قرن بیستم رسیدیم و وارد یک فرهنگ جدید شدیم که تاریخدانان آن را فرهنگ شخصیت میخوانند. اتفاقی که افتاد این بود که ما اقتصاد کشاورزی را به جهان تجارتهای بزرگ تکامل دادیم، ناگهان مردم از روستاها به شهرها حرکت کردند و به جای اینکه در کنار آدمهای که همه زندگی میشناختنشان، کار کنند، حالا مجبور بودند که خودشان را بین گروهی از آدمهای ناشناس ثابت کنند. خب، کاملا قابل درک است که ویژگیهایی مثل جذبه و کاریزما ناگهان اهمیت یافتند. و مطمئننا کتابهای خودآموز تغییر کردند تا این نیازها را تامین کنند و اسمهایی شبیه این داشتند «چگونه در دوستیابی پیروز شوید و بر آدمها تأثیر بگذارید» و شخصیتهای نمونهاش تجار خیلی بزرگ بودند.جهانی که ما اکنون در آن زندگی میکنیم، میراث این فرهنگ ماست.
همه اینها به این معنی نیستند که بگوییم مهارتهای اجتماعی مهم نیستند، و من هم اصلا شما را به نابودی کار تیمی دعوت نمیکنم. همون دینهایی که بزرگانش را به تنهایی در قله کوهها دعوت کرد، به ما عشق و اطمینان را آموزش میدهند. و مشکلاتی که ما امروزه با آن مواجهیم در زمینههایی مثل علم و اقتصاد آنقدر وسیع و پیچیدهاند که ما به یک ارتش از آدمها نیاز داریم که دور هم جمع شوند و با همکاری با هم آنها را حل کنند. ولی من میگویم اگه آزادی بیشتری به درونگراها بدهیم تا خودشان باشند، احتمال بیشتری دارد که آنها راهحل منحصر به فردشون را برای این مشکلات پیدا کنند.
حالا من میخوام که محتویات ساکم را به شما نشان بدهم. فکر کنید چه دارم؟ کتاب! من یک ساک پر از کتاب دارم. اینجا «چشمِ گربه» از مارگِت اتوود، اینجا یک رمان از میلان کوندرا و این هم «راهنمایی برای سردرگمها» از مایمونیدیز. ولی اینها دقیقا کتابهای من نیستند. من این کتابها را با خودم آوردم چون که آنها توسط نویسندههای مورد علاقه پدربزرگ من نوشته شده است.
پدر بزرگ من خاخام بود و همسرش مرده بود، او در یک آپارتمان کوچک در بروکلین تنها زندگی میکرد که وقتی که من بزرگ میشدم، بهترین جا در دنیا برای من بود ، از یک طرف به این خاطر که پر از حضور خیلی باوقار و آرام او بود و از طرف دیگر به این خاطر که پر از کتاب بود. منظورم اینه که واقعا هر میز و صندلی در این آپارتمان کاربری اولیهاش را از دست داده بود و به عنوان سطحی برای نگهداشتن پشتهای از کتابها استفاده میشد. مثل بقیه افراد خانواده من، محبوبترین چیز در همه دنیا برای پدربزرگ من خواندن بود.
ولی او حاضران را هم دوست داشت، و میتوانستید این عشق را در موعظههای هر هفتهاش، طی ۶۲ سالی که خاخام بود، حس کنید. او میوه خواندنهای هر هفتهاش را بر میداشت و او این پردههای پیچیده منقوش از تفکر دیرینه و انسانی را میبافت و مردم از همه جا میآمدند تا سخنرانی او را بشنوند.
زیر این نقش تشریفاتی پدربزرگم، او خیلی فروتن و واقعا درونگرا بود، اینقدر که وقتی این موعظهها را میخواند، با نگاه کردن به صورت همان حضار کلیسا مشکل داشت، با اینکه او ۶۲ سال بود که داشت حرف میزد، حتی خارج از جایگاه نیایش، وقتی که او را صدا میزنی که سلام کنی، او اغلب گفتگو را نیمهکاره تمام میکرد، از این میترسید که وقت زیادی از شما را بگیرد. ولی وقتی در سن ۹۴ سالگی مرد، پلیس مجبور شد که خیابانهای اطراف خانهاش را ببندد تا جمعیتی را که برای سوگواری او آمده بودند، جا دهد. و این روزها من تلاش میکنم که با روش خودم از مثال پدربزرگم بیاموزم.
بنابراین من جدیدا کتابی درباره درونگرایی منتشر کردم و حدود هفت سال طول کشید که بنویسمش. و برای من، آن هفت سال یک سعادت بزرگ بود، چون من میخواندم و مینوشتم، فکر میکردم و تحقیق میکردم. این نسخه من از ساعتهای تنهایی پدربزرگم در کتابخانهاش بود. ولی الان، ناگهان کار من خیلی متفاوت است، کار من اینست که اینجا باشم و دربارهاش حرف بزنم، درباره درونگرایی حرف بزنم! و این برای من خیلی دشوار است، چون با اینکه افتخار میکنم از اینکه الان اینجا با همه شما هستم، اینجا محیط طبیعی من نیست.
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

خب، من خودم را برای چنین موقعیتهایی به بهترین نحوی که میتوانستم آماده کردم. من درسال گذشته هر فرصتی که پیدا کردم سخنرانی عمومی را تمرین کردم و اسمش رو «سال خطرناک حرفزدن» گذاشتم! و این واقعا خیلی کمک کرد.
در پایان شما را دعوت به سه کار بکنم برای کسانی که این ایده یکسان با من را دارند:
اول: دیوانگی کار گروهی مستمر را پایان دهید. واقعا بس کنید! محیطهای کاری ما باید تشویقکننده باشند ، درست مثل اینکه پشت میزی برای خوردن قهوه با دوستانستان نشسته باشید و هر از چند گاه به صورت غیرمترقبه، کسی سکوت را بشکند و ایدهشا را مطرح کند. این نوع مجیط هم برای درونگراها عالی است و هم برای برونگراها. ما درونگراها به فضای شخصی و آزادی خیلی بیشتر و استقلال خیلی بیشتری در کار نیاز داریم. در مدرسه هم ما مطمئنا باید به بچهها آموزش بدهیم که با هم کار کنند، ولی ما باید به اونها آموزش بدهیم که چطوری به طور مستقل هم کار کنند. درونگراها باید بتوانند که مستقل کار کنند چون در این شرایط است که بخشی از تفکرات عمیق شکل میگیرد.
نکته دوم: به طبیعت بکر بروید. مثل بودا باشید، الهامات خودتان را داشته باشید. من نمیگویم که همه ما باید الان برویم و اتاقکهای خودمان را در جنگل بسازیم و هرگز دوباره با هم حرف نزنیم، ولی من میگویم که همه ما میتونیم یک لحظه تأمل کنیم و مدت زمان بیشتری رو صرف تفکرات درونی خودمون بکنیم.
سوم: نگاه دقیقی بندازید که داخل ساکتان چه دارید و چرا آن را آنجا گذاشتید. خُب برونگراها، هم ممکن است ساکی حاوی کتاب داشته باشند، یا شاید آنها پر از نوشیدنی یا وسایل پرش آزاد باشد. هر چه که هست، امیدوارم که هر وقت فرصت داشتید این چیزها را بیرون بیاورید و پوزش ما را برای سهیم شدن در این انرژی و خوشی بپذیرید.
درونگراها این احساس را دارند که باید از محتویات ساکشان محافظت کنند، ولی بعضی وقتها، فقط بعضی وقتها، امیدوارم که شما ساکتان را برای بقیه آدمها باز کنید که ببینند، چون که جهان به شما و به چیزهایی که شما همراه دارید، نیاز دارد!