19-02-2014، 21:33
با یه لبخند گشاد برگشتم طرف آسنا و گفتم:
- به نظرت الان نایل داره به سارا چی میگه؟
یه سیب از روی میز برداشت و درحالی که یه گاز بزرگ روش می زد گفت:
- معلومه دیگه ! داره ازش می پرسه که آشپزی بلده یا نه؟!
با خنده گفتم: دقیقاً!
رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم دیدم آسنا آماده شده و منو مجبور کرد که با موهای خیس لباس بپوشم و بریم بازار ...
بارون بدجوری می بارید ، موهای منم خیس ! یه سرما خوردگی حسابی رو پیش بینی کردم...
- ای تو روحت آسنا ، اگه امروز منو نفرستادی بیمارستان...
- این همه غر نزن بابا ... اتفاقاً خدارو شکر کن بارون میاد معلوم نیست که موهاتو خشک نکردی ...
دیگه واقعاً موندم بهش چی بگم ! هوا زیاد سرد نبود ولی بارون قطع نمی شد... جلوی یه مغازه موندیم، آسنا با دستش یه لباس رو بهم نشون داد... نمی تونستم خوب ببینمش ، چشمام رو ریز کردم تا شاید بهتر بشه ولی همه جا داشت تار و تار تر می شد... احساس ضعف شدیدی توی بدنم کردم ، بازم این حس لعنتی ... نمی تونستم جلوم رو درست ببینم ، چشمام یواش یواش داشت سیاهی می رفت ... صداهای اطرافم خفیف و خفیف تر می شد ... بی حسی که توی نک انگشتام حس می کردم داشت به سرعت پیشترفت می کرد ، حالا فقط صدای ضربان قلبم رو حس می کردم. همه جا کاملاً تار شده بود ، با آخرین زوری که توی بدنم مونده بود دست آسنا رو فشار دادم و دیگه هیچی نفهمیدم...
چشمام رو به سختی باز کردم هنوز هم احساس ضعف می کردم ولی از بی حسی بدنم خیلی کم شده بود ... بازم اطرافم تار بود ... چندبار پلکام رو بازوبسته کردم تا بتونم اطرافم رو تشخیص بدم...
با سوزش خفیفی که روی دست راستم حس کردم نگاهم رو به سمت دستم بردم... نه! بازم سِرُم... حالم از هرچی سِرُم بود به هم می خورد... سَرَم خیلی درد می کرد...اشک هام بی اختیار از صورتم پایین می ریختند و هیچ کمکی به کمتر شدن دردم نمی کردند...
- حالت خوبه؟
نگاهم به چشمای نگران آسنا افتاد ، اینقدر توی خودم غرق بودم که متوجهش نشده بودم، اشکام رو با گوشه ی دستم پاک کردم و گفتم: آره ... آره... خوبم
حرفم هیچی از نگرانی آسنا کم نکرد،خواستم بلندشم ولی قدرتش رو نداشتم... شاید اگه توی یه فیلم بودم باید می پرسیدم اینجا کجاست؟من اینجا چی کار می کنم؟ ... هِه خنده دار به نظر می اومد... دیگه تقریبا برام عادت شده بود، رنگ سفید بیمارستان دیگه واسم عذاب آور نبود... شاید دیگه تسلیم شده بودم...
تالاسمی بیماری بود که از وقتی یادم میاد منو همراهی می کرد ، مامانم همیشه می گفت: " همه ارث خونه و ماشین و پول می برنو ما مریضی!"
تا قبل از اومدنم به بیرون از ایران خیلی اذیتم نمی کرد ولی به محض اینکه اولین اجرامون رو بیرون از ایران انجام دادیم ، تالاسمی روی دیگه اش رو به من نشون داد... بیش تر افراد خانواده ی مادریم کم و بیش با این مریضی دست و پنجه نرم می کردند ... همه از بی خطر بودن این بیماری حرف می زدن ولی همین چند وقت پیش بود که پسرخاله ام قربانی این ارث خانوادگی شد و اون موقع بود که تازه فهمیدم که " بتا تالاسمی ماژور" یه بیماری کشنده است !
هیچ وقت نذاشتم خانوادم از عود کردن بیماریم چیزی بدونن ... بدونن که چی؟ ... این طوری حداقل یه دفعه خبر مرگم رو می شنون ولی اونطوری باید هر روز که خورشید طلوع می کرد تا شب هزار بار می مردن و زنده می شدن تا بفهمن هنوز هم نفس می کشم... این طوری همه راحت تر بودن...
حتی هیچ کدوم از دوستام به جز آسنا از این موضوع خبر نداشت ، دلم نمی خواست کسی از سر ترحم باهام دوست باشه... دلم نمی خواست زجرشون بدم...
تا قبل از مرگ پسرخاله ام هیچ وقت فکر نمی کردم که ممکنه یه روز به خاطر این رنگ پریدگی ها و ضعف ها جونمو از دست بدم ...
همیشه فکر می کردم آخرش غش کردن و تزریق خونه ... ولی حالا خودم رو خیلی به مرگ نزدیک میدونستم ... تقریباً تمام پولی که از تاتر می گرفتم رو صرف کارای درمانی این مریضی می کردم تاشاید بتونم چند وقت بیش تر زنده بمونم...
حتی نمی دونستم چطور میشه که جونمو از دست بدم، یهنی دلم نمی خواست که بدونم ... شایدم جرعتش رو نداشتم..
برخورد دست آسنا با دستام و گرفتن دستم توی دستاش ، نگاهم رو به سمت چشمای پُرِش هدایت کرد...
- همه چی درست میشه الینا ... نگران هیچی نباش...
دلم می خواست داد بزنم بگم چی درست میشه ؟ کِی می خواد درست بشه؟ ... از اینکه هرجایی و تو هر موقعیتی ممکن بود یهو حالم خراب بشه متنفر بودم ... از خودم خجالت می کشیدم... احساس ضعیف بودن می کردم ... و احساس پوچی...
بغض گلومو می سوزوند و من دلم نمی خواست بهش اجازه ی شکستن بدم ... آروم گفتم:
- متاسفم که نتونستی...
با تشویش بهم نگاه کرد لباش رو به هم فشار داد اما نتونست جلوی بارونی شدن چشماش رو بگیره... دستام رو محکم فشار دادو سط حرفم پریدو در حالی که صداش می لرزید گفت:
- الینا تو حق نداری این قدر ناامید باشی ... تو خوب میشی باشه؟
بغضم شکست فقط به جای سِرُم روی دستم نگاه می کردم و گریه می کردم . منو توی بغلش گرفت و با همون صدا ولی این دفعه آروم و با اطمینان گفت:
- بهت قول میدم... بهت قول میدم که همه چی درست میشه ... فقط امید داشته باش....
سرم رو تکون دادم و لبخند مصنوعی زدم که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد.
- آسنا من باید برم
- نه!
همینطور که سعی می کردم بلندشم گفتم:
- من اجرا دارم...
دستش رو جلوم گرفت و دوباره منو خوابوند و گفت:
- یه ساعت و خورده ای به اجراتون مونده، یکم استراحت کن ... سِرُمت که تموم شد می ریم...
مخالفت نکردم . با وجود درد شدیدی که تو تمام بدنم حس می کردم چشمام رو بستم و خوابیدم..............
نظرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر+سپاسسس
- به نظرت الان نایل داره به سارا چی میگه؟
یه سیب از روی میز برداشت و درحالی که یه گاز بزرگ روش می زد گفت:
- معلومه دیگه ! داره ازش می پرسه که آشپزی بلده یا نه؟!
با خنده گفتم: دقیقاً!
رفتم یه دوش گرفتم وقتی اومدم دیدم آسنا آماده شده و منو مجبور کرد که با موهای خیس لباس بپوشم و بریم بازار ...
بارون بدجوری می بارید ، موهای منم خیس ! یه سرما خوردگی حسابی رو پیش بینی کردم...
- ای تو روحت آسنا ، اگه امروز منو نفرستادی بیمارستان...
- این همه غر نزن بابا ... اتفاقاً خدارو شکر کن بارون میاد معلوم نیست که موهاتو خشک نکردی ...
دیگه واقعاً موندم بهش چی بگم ! هوا زیاد سرد نبود ولی بارون قطع نمی شد... جلوی یه مغازه موندیم، آسنا با دستش یه لباس رو بهم نشون داد... نمی تونستم خوب ببینمش ، چشمام رو ریز کردم تا شاید بهتر بشه ولی همه جا داشت تار و تار تر می شد... احساس ضعف شدیدی توی بدنم کردم ، بازم این حس لعنتی ... نمی تونستم جلوم رو درست ببینم ، چشمام یواش یواش داشت سیاهی می رفت ... صداهای اطرافم خفیف و خفیف تر می شد ... بی حسی که توی نک انگشتام حس می کردم داشت به سرعت پیشترفت می کرد ، حالا فقط صدای ضربان قلبم رو حس می کردم. همه جا کاملاً تار شده بود ، با آخرین زوری که توی بدنم مونده بود دست آسنا رو فشار دادم و دیگه هیچی نفهمیدم...
چشمام رو به سختی باز کردم هنوز هم احساس ضعف می کردم ولی از بی حسی بدنم خیلی کم شده بود ... بازم اطرافم تار بود ... چندبار پلکام رو بازوبسته کردم تا بتونم اطرافم رو تشخیص بدم...
با سوزش خفیفی که روی دست راستم حس کردم نگاهم رو به سمت دستم بردم... نه! بازم سِرُم... حالم از هرچی سِرُم بود به هم می خورد... سَرَم خیلی درد می کرد...اشک هام بی اختیار از صورتم پایین می ریختند و هیچ کمکی به کمتر شدن دردم نمی کردند...
- حالت خوبه؟
نگاهم به چشمای نگران آسنا افتاد ، اینقدر توی خودم غرق بودم که متوجهش نشده بودم، اشکام رو با گوشه ی دستم پاک کردم و گفتم: آره ... آره... خوبم
حرفم هیچی از نگرانی آسنا کم نکرد،خواستم بلندشم ولی قدرتش رو نداشتم... شاید اگه توی یه فیلم بودم باید می پرسیدم اینجا کجاست؟من اینجا چی کار می کنم؟ ... هِه خنده دار به نظر می اومد... دیگه تقریبا برام عادت شده بود، رنگ سفید بیمارستان دیگه واسم عذاب آور نبود... شاید دیگه تسلیم شده بودم...
تالاسمی بیماری بود که از وقتی یادم میاد منو همراهی می کرد ، مامانم همیشه می گفت: " همه ارث خونه و ماشین و پول می برنو ما مریضی!"
تا قبل از اومدنم به بیرون از ایران خیلی اذیتم نمی کرد ولی به محض اینکه اولین اجرامون رو بیرون از ایران انجام دادیم ، تالاسمی روی دیگه اش رو به من نشون داد... بیش تر افراد خانواده ی مادریم کم و بیش با این مریضی دست و پنجه نرم می کردند ... همه از بی خطر بودن این بیماری حرف می زدن ولی همین چند وقت پیش بود که پسرخاله ام قربانی این ارث خانوادگی شد و اون موقع بود که تازه فهمیدم که " بتا تالاسمی ماژور" یه بیماری کشنده است !
هیچ وقت نذاشتم خانوادم از عود کردن بیماریم چیزی بدونن ... بدونن که چی؟ ... این طوری حداقل یه دفعه خبر مرگم رو می شنون ولی اونطوری باید هر روز که خورشید طلوع می کرد تا شب هزار بار می مردن و زنده می شدن تا بفهمن هنوز هم نفس می کشم... این طوری همه راحت تر بودن...
حتی هیچ کدوم از دوستام به جز آسنا از این موضوع خبر نداشت ، دلم نمی خواست کسی از سر ترحم باهام دوست باشه... دلم نمی خواست زجرشون بدم...
تا قبل از مرگ پسرخاله ام هیچ وقت فکر نمی کردم که ممکنه یه روز به خاطر این رنگ پریدگی ها و ضعف ها جونمو از دست بدم ...
همیشه فکر می کردم آخرش غش کردن و تزریق خونه ... ولی حالا خودم رو خیلی به مرگ نزدیک میدونستم ... تقریباً تمام پولی که از تاتر می گرفتم رو صرف کارای درمانی این مریضی می کردم تاشاید بتونم چند وقت بیش تر زنده بمونم...
حتی نمی دونستم چطور میشه که جونمو از دست بدم، یهنی دلم نمی خواست که بدونم ... شایدم جرعتش رو نداشتم..
برخورد دست آسنا با دستام و گرفتن دستم توی دستاش ، نگاهم رو به سمت چشمای پُرِش هدایت کرد...
- همه چی درست میشه الینا ... نگران هیچی نباش...
دلم می خواست داد بزنم بگم چی درست میشه ؟ کِی می خواد درست بشه؟ ... از اینکه هرجایی و تو هر موقعیتی ممکن بود یهو حالم خراب بشه متنفر بودم ... از خودم خجالت می کشیدم... احساس ضعیف بودن می کردم ... و احساس پوچی...
بغض گلومو می سوزوند و من دلم نمی خواست بهش اجازه ی شکستن بدم ... آروم گفتم:
- متاسفم که نتونستی...
با تشویش بهم نگاه کرد لباش رو به هم فشار داد اما نتونست جلوی بارونی شدن چشماش رو بگیره... دستام رو محکم فشار دادو سط حرفم پریدو در حالی که صداش می لرزید گفت:
- الینا تو حق نداری این قدر ناامید باشی ... تو خوب میشی باشه؟
بغضم شکست فقط به جای سِرُم روی دستم نگاه می کردم و گریه می کردم . منو توی بغلش گرفت و با همون صدا ولی این دفعه آروم و با اطمینان گفت:
- بهت قول میدم... بهت قول میدم که همه چی درست میشه ... فقط امید داشته باش....
سرم رو تکون دادم و لبخند مصنوعی زدم که نگاهم به ساعت روی دیوار افتاد.
- آسنا من باید برم
- نه!
همینطور که سعی می کردم بلندشم گفتم:
- من اجرا دارم...
دستش رو جلوم گرفت و دوباره منو خوابوند و گفت:
- یه ساعت و خورده ای به اجراتون مونده، یکم استراحت کن ... سِرُمت که تموم شد می ریم...
مخالفت نکردم . با وجود درد شدیدی که تو تمام بدنم حس می کردم چشمام رو بستم و خوابیدم..............
نظرررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر+سپاسسس