17-06-2014، 13:28
» آزمایش کردن سه داماد
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت».
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت».
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت
خاطره ای در اتوبوس
آقا یه شب داشتم با اتوبوس بر می گشتم تهران، اتوبوس از این VIP ها بود، منم صندلی آخر نشسته بودم، جلوی منم یه دختر نشسته بود. شب ساعت 12 بود تو اتوبوس فیلم که نشون داده بودن تازه تموم شده بود و همه ساکت شده بودن و می خواستن بخوابن. منم داشتم با لب تاپم کار می کردم. این دختره که جلوی من بود به خودش اسپری خوشبو کننده زد…بعد از 15 دقیقه دیدم دوباره صدای اسپری میاد و بوش ناراحتم کرد، ولی چیزی نگفتم، دوباره 15 دقیقه دیگه صدای اسپری اومد و کفر من در اومد ولی چیزی نگفتم…این صدای اسپری هر یه ربع به یه ربع میومد و بوش منو اذیت می کرد… ساعت 2 بود دیگه کلافه شدم و بد جوری عصبانی، از پشت محکم زدم به دختره که از خواب پرید، با یه قیافه حق به جانب و عصبی گفتم خانم مریضییییی؟؟ مشکل روانی دارییی؟؟؟ چیه هی تند و تند اسپری به خودت میزنی؟؟؟…تا می خواست چیزی بگه، یه دفعه دیدم باز صدای اسپری اومد یه آن برگشتم دیدم بالا سرم از این دستگاه خوشبو کننده هاست که رفته رو حالت اتومات و هر 15 دقیقه… :ی
آقا منو میگییی نمی دونستم گریه کنم، برم بمیرمممم؟؟
فقط تند و تند معذرت خواهی می کردم
بنده خدا چیزی هم دیگه بهم نگفت و خوابید…
فرهاد و هوشنگ در آسایشگاه روانى
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد…
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه…
حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
» پیرزن ایرانی و نوه اش در آمریکا
پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و میخواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوه اش را با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی (امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره. مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده
اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه ام رو با خودم میارم.
مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه. اولین سوال شما اینه که :
: 1 پایتخت آمریکا کجاست؟ نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن :
درست بود حالا سوال دوم
2- روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای "
درسته ، حالا سوال سوم:
3- امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "
واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4- در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
نوه ش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
مادربزگش میگه : " بوش "
اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!
» اس ام اس از یه شماره غریبه
دیدم یه شماره غریب اس ام اس داده: "چطوری مهندس بی معرفت؟"
زدم: شما؟
زد: "یکی که با وجود همه بی معرفتیات دلش طاقت دوریتو نداره و همیشه برمی
گرده طرف تو."
یکم فک کردم و گفتم: "نیوشا تویی؟ برگشتی ایران عسلم؟ نیوشا از اون موقع
که تو رفتی از دلتنگی تو و تنهایی دارم میمیرم، اما چون میدونستم هیشکیو
مثل تو نمی تونم دوست داشته باشم سمت هیشکی نرفتم."
گفت: "من نیوشا نیستم، فک کنم با وجود نیوشا باید به من بگی دوست دختر سابق."
کلی فک کردم قبل نیوشا با کی بودم،
زدم: "یاسمن تویی؟ تو دوست دختر اول و آخر من و ملکه آرزوهای منی تا ابد،
سابق چیه، میگن دلتو به هرکی بار اول ببازی دیگه بقیه عشقا برات بی رنگ
میشه و منم که دلم به تو قفل شده نفس."
گفت: "من یاسمن نیستم، حالا که اِنقد سرت شلوغه کاش لااقل یادگاری ازت تو
دلم نبود."
کلی فک کردم خدایا یادگاری تو دل؟ کدومشونه!؟
گفتم: "ستاره تویی؟ باید قبول کنی برای ما زود بود و آبروی خودمون میرفت،
صد بار بهت گفتم اون بچه رو بنداز، هنوزم دیر نشده، اگه بندازیش میتونیم
تا ابد با هم بمونیم زندگی من، هنوزم جدایی از تو رو باور نمی کنه دلم."
گفت: "احمق، من عاطفه ام، فک نکنم بشناسی، با اینکه آخرین دیدارمون 2
ساعت پیش بوده، نمی خواد بقیه رو رو کنی کثافت، حیف من که وسط کلاس از
دانشگاه برگشتم اومدم دم خونه دنبالت بریم بیرون با هم دور بزنیم."
منم با کمال پررویی زدم:
"عاطفه، میدونستم تویی عزیزم، داشتم اذیتت
میکردم ببینم چقدر دوستم داری و روم حساسی!؟!
» آسانسور یه پاساژ باکلاس
من و دو تا از دوستام رفته بودیم تو یه پاساژ فوق العاده، های کلاس..!.
یه اسانسور خیلی شیک داشت هوس کردیم سوار شیم، رفتیم توو دکمه طبقه 3 روز فشار دادیم…..
از اونجا که محیط خیلی باکلاس بود سعی میکردیم خیلی متمدانه و با نجابت رفتار کنیم واسه همین هممون رو به در آسانسور منتظر بودیم که الان باز میشه، الان باز میشه…اما باز نشد. :| :|افتادیم به جون در. دوستم میگفت بدبخت شدیم گیر کرده… :|اون یکی دوستم موبایلشو دراورد زنگ بزنه باباش …. :|یهو دیدیم صدای خنده میاد!.
برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم و فهمیدم که ای دل غافل آسانسور دو تا در داشته و جماعتی بیرون در دارن ما رو تماشا می کنن..
.حلا با چه خجالتی رفتیم بیرون…بماند!!
» سوتی جالب در مراسم ختم
یادمه 13 سالم بود مادر بزرگم فوت کرد آمبولانس اومد جنازرو برد و داییم باهاشون رفت.همه توو خونه داشتن گریه و زاری و این صوبتا مام به یه سری از این بچه خنگای فامیل توو اتاق عقبی خونه داشتیم آمپول بازی و اینا میکردیم :دی مشغول زدن آمپول بودیم که تلفن زنگ خورد
همه توو گیرو دار بودن و دستشون بند بود من تلفن رو از توو همون اتاق ورداشتم دیدم داییمه.
مکالمات بین منو دایی
من: سلام دایی
دایی منوچ:سلام پِدَسگ گوشیو بده بزرگترت
من:دایی همه دستشون بنده خوب من ورداشتم
دایی منوچ:خوب علی جان یه کاری کن برو مهمونارو بشمار ببین چند نفرن که من غذا بگیرم بیام ولی تابلو نشمار زشته بعد بیا به من بگو
من پشت خط منتظر میمونم
منم خیلی تیریپ کارگاهی رفتم بشمارم دیدم خیلی ضایس یهو به ذهنه متروکم رسید برم کفش مهمونارو بشمارم شروع به شمارش کردم دیدم 160 تا کفش هست)
دویدمو دویدم به تلفن رسیدم
من:دایی 160 نفرن
دایی منوچ:چی؟مطمئنی؟ننه ما انقد طرفدار داشت ینی؟
من:آره دایی درست شمردم و خدافظی کردیم
داییم اومد دیدیم غذاها دقیقا دو برابر اضافه اومد و من به این نتیجه رسیدم که هر لنگه کفش نشانه ی هر مهمان نیس هر جفت کفش نشانه ی مهمانه ))
تا چهلم مامان بزرگم بهم اون غذا مونده هارو میدادن میخوردم :دی
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
یک روز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند.
یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم می زدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت. دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت».
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت».
نوبت به داماد آخری رسید.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت. اما داماد از جایش تکان نخورد.
او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟
همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت
خاطره ای در اتوبوس
آقا یه شب داشتم با اتوبوس بر می گشتم تهران، اتوبوس از این VIP ها بود، منم صندلی آخر نشسته بودم، جلوی منم یه دختر نشسته بود. شب ساعت 12 بود تو اتوبوس فیلم که نشون داده بودن تازه تموم شده بود و همه ساکت شده بودن و می خواستن بخوابن. منم داشتم با لب تاپم کار می کردم. این دختره که جلوی من بود به خودش اسپری خوشبو کننده زد…بعد از 15 دقیقه دیدم دوباره صدای اسپری میاد و بوش ناراحتم کرد، ولی چیزی نگفتم، دوباره 15 دقیقه دیگه صدای اسپری اومد و کفر من در اومد ولی چیزی نگفتم…این صدای اسپری هر یه ربع به یه ربع میومد و بوش منو اذیت می کرد… ساعت 2 بود دیگه کلافه شدم و بد جوری عصبانی، از پشت محکم زدم به دختره که از خواب پرید، با یه قیافه حق به جانب و عصبی گفتم خانم مریضییییی؟؟ مشکل روانی دارییی؟؟؟ چیه هی تند و تند اسپری به خودت میزنی؟؟؟…تا می خواست چیزی بگه، یه دفعه دیدم باز صدای اسپری اومد یه آن برگشتم دیدم بالا سرم از این دستگاه خوشبو کننده هاست که رفته رو حالت اتومات و هر 15 دقیقه… :ی
آقا منو میگییی نمی دونستم گریه کنم، برم بمیرمممم؟؟
فقط تند و تند معذرت خواهی می کردم
بنده خدا چیزی هم دیگه بهم نگفت و خوابید…
فرهاد و هوشنگ در آسایشگاه روانى
فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرو رفت.
هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست.
و اما خبر بد…
این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حوله حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه…
حالا من کى مى تونم برم خونهمون ؟
» پیرزن ایرانی و نوه اش در آمریکا
پیرزن ایرانی از ایران به آمریکا میاد و میخواد شهروند آمریکایی بشه. پیرزن نوه اش را با خودش برمیداره تا اونو به امتحان شهروندی (امتحانی که باید قبل از تبعیت بده ) ببره. مامور مهاجرت به زن ایرانی میگه که باید به 4 سوال ساده درمورد آمریکا جواب بده
اگه درست جواب بده او یه شهروند آمریکایی میشه.
پیرزن میگه : باشه ، اما من انگلیسی نمیتونم حرف بزنم نوه ام رو با خودم میارم.
مرده میگه باشه ، بزار اون برات ترجمه کنه. اولین سوال شما اینه که :
: 1 پایتخت آمریکا کجاست؟ نوه ی پیرزن به پیرزن میگه : من دانشگاه تو کدوم شهر آمریکا بودم؟
پیرزن میگه : " واشنگتن :
درست بود حالا سوال دوم
2- روز استقلال آمریکا کی است؟
نوه ش میگه : نیومن مارکوس کی حراج داره؟
مادربزرگش میگه : "4 جولای "
درسته ، حالا سوال سوم:
3- امسال چه کسی نامزد ریاست جمهوری آمریکا بود اما شکست خورد؟
نوه به مادربزگش میگه : اون مرتیکه معتاد که با دخترت عروسی کرد کجا باید بره؟
پیرزن میگه : " توگور "
واو ، شگفت آوره! حالا سوال آخر:
4- در حال حاضر چه کسی رئیس جمهور آمریکاست؟
نوه ش این جور ترجمه میکنه : از چیه جورابای پدربزگ بدت میاد؟
مادربزگش میگه : " بوش "
اکنون پیرزن یک شهروند آمریکایی شده!!
» اس ام اس از یه شماره غریبه
دیدم یه شماره غریب اس ام اس داده: "چطوری مهندس بی معرفت؟"
زدم: شما؟
زد: "یکی که با وجود همه بی معرفتیات دلش طاقت دوریتو نداره و همیشه برمی
گرده طرف تو."
یکم فک کردم و گفتم: "نیوشا تویی؟ برگشتی ایران عسلم؟ نیوشا از اون موقع
که تو رفتی از دلتنگی تو و تنهایی دارم میمیرم، اما چون میدونستم هیشکیو
مثل تو نمی تونم دوست داشته باشم سمت هیشکی نرفتم."
گفت: "من نیوشا نیستم، فک کنم با وجود نیوشا باید به من بگی دوست دختر سابق."
کلی فک کردم قبل نیوشا با کی بودم،
زدم: "یاسمن تویی؟ تو دوست دختر اول و آخر من و ملکه آرزوهای منی تا ابد،
سابق چیه، میگن دلتو به هرکی بار اول ببازی دیگه بقیه عشقا برات بی رنگ
میشه و منم که دلم به تو قفل شده نفس."
گفت: "من یاسمن نیستم، حالا که اِنقد سرت شلوغه کاش لااقل یادگاری ازت تو
دلم نبود."
کلی فک کردم خدایا یادگاری تو دل؟ کدومشونه!؟
گفتم: "ستاره تویی؟ باید قبول کنی برای ما زود بود و آبروی خودمون میرفت،
صد بار بهت گفتم اون بچه رو بنداز، هنوزم دیر نشده، اگه بندازیش میتونیم
تا ابد با هم بمونیم زندگی من، هنوزم جدایی از تو رو باور نمی کنه دلم."
گفت: "احمق، من عاطفه ام، فک نکنم بشناسی، با اینکه آخرین دیدارمون 2
ساعت پیش بوده، نمی خواد بقیه رو رو کنی کثافت، حیف من که وسط کلاس از
دانشگاه برگشتم اومدم دم خونه دنبالت بریم بیرون با هم دور بزنیم."
منم با کمال پررویی زدم:
"عاطفه، میدونستم تویی عزیزم، داشتم اذیتت
میکردم ببینم چقدر دوستم داری و روم حساسی!؟!
» آسانسور یه پاساژ باکلاس
من و دو تا از دوستام رفته بودیم تو یه پاساژ فوق العاده، های کلاس..!.
یه اسانسور خیلی شیک داشت هوس کردیم سوار شیم، رفتیم توو دکمه طبقه 3 روز فشار دادیم…..
از اونجا که محیط خیلی باکلاس بود سعی میکردیم خیلی متمدانه و با نجابت رفتار کنیم واسه همین هممون رو به در آسانسور منتظر بودیم که الان باز میشه، الان باز میشه…اما باز نشد. :| :|افتادیم به جون در. دوستم میگفت بدبخت شدیم گیر کرده… :|اون یکی دوستم موبایلشو دراورد زنگ بزنه باباش …. :|یهو دیدیم صدای خنده میاد!.
برگشتیم پشت سرمونو نگاه کردیم و فهمیدم که ای دل غافل آسانسور دو تا در داشته و جماعتی بیرون در دارن ما رو تماشا می کنن..
.حلا با چه خجالتی رفتیم بیرون…بماند!!
» سوتی جالب در مراسم ختم
یادمه 13 سالم بود مادر بزرگم فوت کرد آمبولانس اومد جنازرو برد و داییم باهاشون رفت.همه توو خونه داشتن گریه و زاری و این صوبتا مام به یه سری از این بچه خنگای فامیل توو اتاق عقبی خونه داشتیم آمپول بازی و اینا میکردیم :دی مشغول زدن آمپول بودیم که تلفن زنگ خورد
همه توو گیرو دار بودن و دستشون بند بود من تلفن رو از توو همون اتاق ورداشتم دیدم داییمه.
مکالمات بین منو دایی
من: سلام دایی
دایی منوچ:سلام پِدَسگ گوشیو بده بزرگترت
من:دایی همه دستشون بنده خوب من ورداشتم
دایی منوچ:خوب علی جان یه کاری کن برو مهمونارو بشمار ببین چند نفرن که من غذا بگیرم بیام ولی تابلو نشمار زشته بعد بیا به من بگو
من پشت خط منتظر میمونم
منم خیلی تیریپ کارگاهی رفتم بشمارم دیدم خیلی ضایس یهو به ذهنه متروکم رسید برم کفش مهمونارو بشمارم شروع به شمارش کردم دیدم 160 تا کفش هست)
دویدمو دویدم به تلفن رسیدم
من:دایی 160 نفرن
دایی منوچ:چی؟مطمئنی؟ننه ما انقد طرفدار داشت ینی؟
من:آره دایی درست شمردم و خدافظی کردیم
داییم اومد دیدیم غذاها دقیقا دو برابر اضافه اومد و من به این نتیجه رسیدم که هر لنگه کفش نشانه ی هر مهمان نیس هر جفت کفش نشانه ی مهمانه ))
تا چهلم مامان بزرگم بهم اون غذا مونده هارو میدادن میخوردم :دی