دم از بازی حکم میزنی؟
دم از حکم دل میزنی؟
پس به زبان قمار برایت میگویم:
قمار زندگی را به کسی باختم که{تک}{دل}را با خشت برید...
جریمه اش یک عمر حسرت شد...
باخت زیبایی بود.
یاد گرفتم: از روی دل حکم نکنم...
دل را باید {بر}زد جایش سنگ ریخت
که با خشت تک بری نکنند...
بعضی ها به ما نمیخورن !!!
ما جاخالی دادیم خوردن به شما . . .
مبارکتون باشه
دل مثل چسب میمونه
چن بار که بکنی دیگه نمی چسبه . . .
هیچ گـاه فکــر نمی کـردم فاصـله بینمــان آنقــدر زیـاد شـود کـه...
تـو بی خـــیـال زنـدگی کنــی ...
و مــن با خیــالـت ،
بـی خیــال زندگــی شــوم !!!
حــرفت که می شــود...
بـا خنــده می گــویم :
یـادش بخــیر ، فرامـوشــش کـردم …
امــا نمــی داننــد هنــوز هــم
کســی اشتبــاه تمــاس می گیــرد سست میشـوم که نکنـد تـو باشـی !
تـــو بـا مــن تمـــام کــردی ...
مـــن هـــم بــی تـــو …
نــــــــــــه
هوا سرد نیست...
سرمای کلامت، دیوانه ام میکند
بی رحم !
شوق نگاهم را ندیدی؟
تمام من به شوق دیدنت، پر میکشید
ولی …
همان نگاه بی تفاوتتــــــــ
برای زمین گیر شدنم کافی بـــــــــــــود
حـرف تــازه ای نـدارم …
فقـط ....
خـزان در راه اسـت …
کلاه بگـذار ســر خـاطــراتی که یـخ زده اند ،
شـاید یـادت بیـافتد جیب هـایت را وقتـی دست هـایم مهمـانشـان بـودنـد …
خوش بـه حال ِ تو،
که وقتی ” او ” آمد ؛ بدون ِ هیچ دردِسری ،
فراموشم کردی …
اشتبـــاه از مــن بــود...
پررنگ نوشته بودمت……
به ســـختی پـــاک مـیشـــوی!!
من همین امـــروز بود که رفتم …
رفتم و روی همان نیمکت نشستم …
گل سپیـــدی روی آن گذاشتم و مثل همیشه زیر لب گفتم :
هرجا که هستی تولدت مبارک !
چیـــزیم نیست ، خوبــــم !
فقـــط تـــو را نـــــــــــــدارم …
گاهــی اوقات بـــی قانونی ؛
عجیب بیداد می کند در عاشقـــی ….
یکی دور می زند …
امــا ….
دیگری جــریمه میشــود و تـــاوان میپردازد …
دم از حکم دل میزنی؟
پس به زبان قمار برایت میگویم:
قمار زندگی را به کسی باختم که{تک}{دل}را با خشت برید...
جریمه اش یک عمر حسرت شد...
باخت زیبایی بود.
یاد گرفتم: از روی دل حکم نکنم...
دل را باید {بر}زد جایش سنگ ریخت
که با خشت تک بری نکنند...
بعضی ها به ما نمیخورن !!!
ما جاخالی دادیم خوردن به شما . . .
مبارکتون باشه
دل مثل چسب میمونه
چن بار که بکنی دیگه نمی چسبه . . .
هیچ گـاه فکــر نمی کـردم فاصـله بینمــان آنقــدر زیـاد شـود کـه...
تـو بی خـــیـال زنـدگی کنــی ...
و مــن با خیــالـت ،
بـی خیــال زندگــی شــوم !!!
حــرفت که می شــود...
بـا خنــده می گــویم :
یـادش بخــیر ، فرامـوشــش کـردم …
امــا نمــی داننــد هنــوز هــم
کســی اشتبــاه تمــاس می گیــرد سست میشـوم که نکنـد تـو باشـی !
تـــو بـا مــن تمـــام کــردی ...
مـــن هـــم بــی تـــو …
نــــــــــــه
هوا سرد نیست...
سرمای کلامت، دیوانه ام میکند
بی رحم !
شوق نگاهم را ندیدی؟
تمام من به شوق دیدنت، پر میکشید
ولی …
همان نگاه بی تفاوتتــــــــ
برای زمین گیر شدنم کافی بـــــــــــــود
حـرف تــازه ای نـدارم …
فقـط ....
خـزان در راه اسـت …
کلاه بگـذار ســر خـاطــراتی که یـخ زده اند ،
شـاید یـادت بیـافتد جیب هـایت را وقتـی دست هـایم مهمـانشـان بـودنـد …
خوش بـه حال ِ تو،
که وقتی ” او ” آمد ؛ بدون ِ هیچ دردِسری ،
فراموشم کردی …
اشتبـــاه از مــن بــود...
پررنگ نوشته بودمت……
به ســـختی پـــاک مـیشـــوی!!
من همین امـــروز بود که رفتم …
رفتم و روی همان نیمکت نشستم …
گل سپیـــدی روی آن گذاشتم و مثل همیشه زیر لب گفتم :
هرجا که هستی تولدت مبارک !
چیـــزیم نیست ، خوبــــم !
فقـــط تـــو را نـــــــــــــدارم …
گاهــی اوقات بـــی قانونی ؛
عجیب بیداد می کند در عاشقـــی ….
یکی دور می زند …
امــا ….
دیگری جــریمه میشــود و تـــاوان میپردازد …