14-05-2014، 14:46
داستان
کاری صورت میگیرد؛ یک قصه پرحادثه
هاینریش بل/ ترجمه: علی عبداللهی
اسفند ۱۳۹۲ و فروردین ۱۳۹۳
شک ندارم یکی از مراحل عجیب زندگیام زمانی است که در کارخانهی آلفرد وونزیدل کار میکردم. من ذاتا آدمی هستم که بیشتر تمایل دارم در بحر افکارم فرو بروم و هیچ کاری نکنم. ولی گاهی مشکلات مالی پیدرپی وادارم میکنند بهاصطلاح یک جایی تن به کار بدهم چون فکرکردن هم عین هیچ کاری نکردن عایدی ندارد. این بود که یکروز در اوج افلاس به یک آژانس کاریابی متوسل شدم و بعد، مرا به اتفاق هفت همدرد دیگر به کارخانهی وونزیدل فرستادند تا یک آزمون ویژه از ما بگیرند و ببینند به دردشان میخوریم یا نه.
در همان نظر اول نسبت به آن کارخانه بدگمان شدم: کارخانه، از دم ساخته شده بود از شیشههای آجریشکل و من هم همانقدر که از کارکردن نفرت دارم، از ساختمانهای روشن و فضاهای پرنور بدم میآید. بدگمانیام زمانی بیشتر شد که درست بعد از ورود، در رستوران بسیار روشن کارخانه که با رنگهای شاد نقاشی شده بود، بهمان صبحانه دادند. پیشخدمتهای خوشظاهر با تخممرغ، قهوه و نان برشته همراه با آبپرتقال در تنگهای بلورین خوشتراش از ما پذیرایی میکردند. ماهیهای کوچک طلایی درون آکواریوم، کلههای فربه و پفکردهی خود را به دیوارهی خزهگرفتهی آن میمالیدند. پیشخدمتها آنقدر شنگول بهنظر میرسیدند که چیزی نمانده بود از فرط شادی بترکند. احساس کردم بدجوری دارند خویشتنداری میکنند تا مبادا از فرط شادی بزنند زیر آواز. وجودشان مثل مرغهای انباشته از تخم، پر بود از ترانههای ناخوانده.
بیدرنگ متوجه موضوعی شدم که از قرار معلوم همدردهای من حدسش را هم نمیزدند: اینکه آن صبحانه هم بخشی از آزمایش یادشده بود. این بود که با دقت و تأنی تمام و با آگاهیِ آدمی که خوب میداند دارد چه مواد ارزندهای را به بدن خود روانه میکند، هر لقمه را میجویدم. کاری کردم که در حالت عادی هیچ قدرتی در این دنیا نمیتواند مرا به انجامش وادارد: آبپرتقال را ناشتا به معدهی خالیام سرازیر کردم، از خیر قهوه، تخممرغ و قسمت عمدهی نان برشته گذشتم، بلند شدم و مثل آدمی آمادهبهکار، در سالن غذاخوری پایین و بالا رفتم.
به این ترتیب اولین نفری بودم که به سالن امتحان راهنماییام کردند. آنجا پرسشنامههای امتحانی روی میزهای خوشترکیب و زیبا آماده بودند. رنگ سبز دیوارها طوری بود که چهبسا تزیینگرهای سینهچاک را ناخودآگاه وامیداشت صفت «دلفریب» را بهکار ببرند. تنابندهای آنجا نبود ولی چون مطمئن بودم مرا زیر نظر دارند، مثل آدمی مشغولبهکار رفتار کردم که به مخیلهاش هم نمیرسد او را میپایند. باعجله خودنویس را از جیبم بیرون کشیدم، بازش کردم، پشت نزدیکترین میز نشستم و پرسشنامه را با قاطعیتِ آدمهای پرحرارتی که صورتحساب رستوران را جلو میکشند، سمت خودم کشیدم.
سوال اول: آیا به نظر شما این درست است که انسان فقط دو دست، دو پا، دو چشم و دو گوش دارد؟
اینجا بود که نخستینبار میوهی اندیشههای خودم را برداشت کردم و بیدرنگ نوشتم: «حتی چهار دست و چهار پا و چهار گوش هم برای فرونشاندن شور و اشتیاق من به کار کفایت نمیکند. درکل، تجهیزات بدن انسان ناقص و نارساست.»
سوال دوم: در آنِ واحد به چند تلفن میتوانید جواب بدهید؟
پاسخ این سوال هم به سادگی حل معادلهی یکمجهولی بود و نوشتم: «اگر تلفنها فقط هفت رشته باشد، جوابدادن بهشان برایم کسالتآور میشود. ولی اگر نُه تلفن باشد تازه احساس میکنم تمام توانم را بهکار میبرم.»
سوال سوم: در اوقات فراغت چه میکنید؟
پاسخ من: «مدتهاست که دیگر با چیزی بهنام اوقات فراغت از بیخوبن بیگانهام. این واژه را در پانزدهمین سالروز تولدم از فرهنگ واژگان خود حذف کردم، چون در ازل، کار بود.»
من آنجا کار گرفتم. خیلی زود در عمل احساس کردم که حتی پاسخگویی به نُه خط تلفن هم ظرفیت کاریام را بهطور کامل پر نمیکند. در دهنی گوشیها با صدای بلند جملههایی اینچنینی میگفتم: «فوری اقدام کنید»، «کاری انجام دهید»، «باید اقدامی صورت گیرد»، «کاری صورت خواهد گرفت»، «اقدامی صورت گرفته»، «بایستی اقدامی صورت میگرفت». ولی بیشتر وقتها، به فراخور حالوهوای موجود از وجه امری استفاده میکردم.
کاری صورت میگیرد؛ یک قصه پرحادثه
هاینریش بل/ ترجمه: علی عبداللهی
اسفند ۱۳۹۲ و فروردین ۱۳۹۳
شک ندارم یکی از مراحل عجیب زندگیام زمانی است که در کارخانهی آلفرد وونزیدل کار میکردم. من ذاتا آدمی هستم که بیشتر تمایل دارم در بحر افکارم فرو بروم و هیچ کاری نکنم. ولی گاهی مشکلات مالی پیدرپی وادارم میکنند بهاصطلاح یک جایی تن به کار بدهم چون فکرکردن هم عین هیچ کاری نکردن عایدی ندارد. این بود که یکروز در اوج افلاس به یک آژانس کاریابی متوسل شدم و بعد، مرا به اتفاق هفت همدرد دیگر به کارخانهی وونزیدل فرستادند تا یک آزمون ویژه از ما بگیرند و ببینند به دردشان میخوریم یا نه.
در همان نظر اول نسبت به آن کارخانه بدگمان شدم: کارخانه، از دم ساخته شده بود از شیشههای آجریشکل و من هم همانقدر که از کارکردن نفرت دارم، از ساختمانهای روشن و فضاهای پرنور بدم میآید. بدگمانیام زمانی بیشتر شد که درست بعد از ورود، در رستوران بسیار روشن کارخانه که با رنگهای شاد نقاشی شده بود، بهمان صبحانه دادند. پیشخدمتهای خوشظاهر با تخممرغ، قهوه و نان برشته همراه با آبپرتقال در تنگهای بلورین خوشتراش از ما پذیرایی میکردند. ماهیهای کوچک طلایی درون آکواریوم، کلههای فربه و پفکردهی خود را به دیوارهی خزهگرفتهی آن میمالیدند. پیشخدمتها آنقدر شنگول بهنظر میرسیدند که چیزی نمانده بود از فرط شادی بترکند. احساس کردم بدجوری دارند خویشتنداری میکنند تا مبادا از فرط شادی بزنند زیر آواز. وجودشان مثل مرغهای انباشته از تخم، پر بود از ترانههای ناخوانده.
بیدرنگ متوجه موضوعی شدم که از قرار معلوم همدردهای من حدسش را هم نمیزدند: اینکه آن صبحانه هم بخشی از آزمایش یادشده بود. این بود که با دقت و تأنی تمام و با آگاهیِ آدمی که خوب میداند دارد چه مواد ارزندهای را به بدن خود روانه میکند، هر لقمه را میجویدم. کاری کردم که در حالت عادی هیچ قدرتی در این دنیا نمیتواند مرا به انجامش وادارد: آبپرتقال را ناشتا به معدهی خالیام سرازیر کردم، از خیر قهوه، تخممرغ و قسمت عمدهی نان برشته گذشتم، بلند شدم و مثل آدمی آمادهبهکار، در سالن غذاخوری پایین و بالا رفتم.
به این ترتیب اولین نفری بودم که به سالن امتحان راهنماییام کردند. آنجا پرسشنامههای امتحانی روی میزهای خوشترکیب و زیبا آماده بودند. رنگ سبز دیوارها طوری بود که چهبسا تزیینگرهای سینهچاک را ناخودآگاه وامیداشت صفت «دلفریب» را بهکار ببرند. تنابندهای آنجا نبود ولی چون مطمئن بودم مرا زیر نظر دارند، مثل آدمی مشغولبهکار رفتار کردم که به مخیلهاش هم نمیرسد او را میپایند. باعجله خودنویس را از جیبم بیرون کشیدم، بازش کردم، پشت نزدیکترین میز نشستم و پرسشنامه را با قاطعیتِ آدمهای پرحرارتی که صورتحساب رستوران را جلو میکشند، سمت خودم کشیدم.
سوال اول: آیا به نظر شما این درست است که انسان فقط دو دست، دو پا، دو چشم و دو گوش دارد؟
اینجا بود که نخستینبار میوهی اندیشههای خودم را برداشت کردم و بیدرنگ نوشتم: «حتی چهار دست و چهار پا و چهار گوش هم برای فرونشاندن شور و اشتیاق من به کار کفایت نمیکند. درکل، تجهیزات بدن انسان ناقص و نارساست.»
سوال دوم: در آنِ واحد به چند تلفن میتوانید جواب بدهید؟
پاسخ این سوال هم به سادگی حل معادلهی یکمجهولی بود و نوشتم: «اگر تلفنها فقط هفت رشته باشد، جوابدادن بهشان برایم کسالتآور میشود. ولی اگر نُه تلفن باشد تازه احساس میکنم تمام توانم را بهکار میبرم.»
سوال سوم: در اوقات فراغت چه میکنید؟
پاسخ من: «مدتهاست که دیگر با چیزی بهنام اوقات فراغت از بیخوبن بیگانهام. این واژه را در پانزدهمین سالروز تولدم از فرهنگ واژگان خود حذف کردم، چون در ازل، کار بود.»
من آنجا کار گرفتم. خیلی زود در عمل احساس کردم که حتی پاسخگویی به نُه خط تلفن هم ظرفیت کاریام را بهطور کامل پر نمیکند. در دهنی گوشیها با صدای بلند جملههایی اینچنینی میگفتم: «فوری اقدام کنید»، «کاری انجام دهید»، «باید اقدامی صورت گیرد»، «کاری صورت خواهد گرفت»، «اقدامی صورت گرفته»، «بایستی اقدامی صورت میگرفت». ولی بیشتر وقتها، به فراخور حالوهوای موجود از وجه امری استفاده میکردم.