12-05-2014، 16:51
سلام ۲روز پیش مصاحبه ای داشتم از یه خانوم که ترسناک نبود ولی جالب بود مینویسم از زبون ونقل خودش
من سلما سال تولد ۱۳۳۱
الان شصت و اندی سن دارم .از بیماری ناراحتی اعصاب رنج میبرم داستان از آن جا شروع شد که مادرم مرا باردار شد وقتی مرا به دنیا آورد یک چشم او کور وچشم دیگرش کم سو شد .چهار ماهگی برایم در اتاق نهنو بستند که آرام بخوابم خاله ام زیر نهنو در حال قند شکستن بود و هاونگ رافراموش کرده بود دخترش مرا تاب داد من از نهنو پرت شدم مستقیم روی قسمت تیز هاونگ پرت شدم و در آن سال ها مجبور شدند مرا عمل کنند تا رحمم آسیب نبیند در ۵ سالگی مادرم را کشتند به دلیل تهمت ناروا در ۱۲ سالگی ازدواج کردم و به دلیل اینکه دختر نبودم طلاقم دادند در حالی که میدانستند در نوزادی بر اثر پرت شدن روی قند شکن این بلا به سرمآمده پدرم مرا به نو چگی فروخت در ۱۴ سالگی دوباره ازدواج کردم شوهرم مرد خوبی بود باردار شدم نوزادم به دنیا آمد برای چیدن محصولات باغ رفتیم و وقتی برگشتیم دیدیکدیدیم خانه آتش گرفته و نوزادم سوخته به صورتی که پوستش ذوب شده بود ازآن به بعد تشنج کردم و مرا قشی نامیدند به همان دلیل پدرم دگر مرا به خانه راه نداد با همسرم به یکی از روستا های دماوند به اسم ساران رفتیم شوهرم چاه کن بود .من بعد از آن صاحب دو فرزند شدم یکی از آنان معلول بود شبی خبر آوردند چاه روی سرشوهرت خراب شده وشوهرت مرده من دیوانه شدم با کلفتی دوارن گذراندم تا الان که از پا افتاده ام .
میگم یه سری از بخت ها نفرین شده ان قدر داشته هامون رو بدونیم
من سلما سال تولد ۱۳۳۱
الان شصت و اندی سن دارم .از بیماری ناراحتی اعصاب رنج میبرم داستان از آن جا شروع شد که مادرم مرا باردار شد وقتی مرا به دنیا آورد یک چشم او کور وچشم دیگرش کم سو شد .چهار ماهگی برایم در اتاق نهنو بستند که آرام بخوابم خاله ام زیر نهنو در حال قند شکستن بود و هاونگ رافراموش کرده بود دخترش مرا تاب داد من از نهنو پرت شدم مستقیم روی قسمت تیز هاونگ پرت شدم و در آن سال ها مجبور شدند مرا عمل کنند تا رحمم آسیب نبیند در ۵ سالگی مادرم را کشتند به دلیل تهمت ناروا در ۱۲ سالگی ازدواج کردم و به دلیل اینکه دختر نبودم طلاقم دادند در حالی که میدانستند در نوزادی بر اثر پرت شدن روی قند شکن این بلا به سرمآمده پدرم مرا به نو چگی فروخت در ۱۴ سالگی دوباره ازدواج کردم شوهرم مرد خوبی بود باردار شدم نوزادم به دنیا آمد برای چیدن محصولات باغ رفتیم و وقتی برگشتیم دیدیکدیدیم خانه آتش گرفته و نوزادم سوخته به صورتی که پوستش ذوب شده بود ازآن به بعد تشنج کردم و مرا قشی نامیدند به همان دلیل پدرم دگر مرا به خانه راه نداد با همسرم به یکی از روستا های دماوند به اسم ساران رفتیم شوهرم چاه کن بود .من بعد از آن صاحب دو فرزند شدم یکی از آنان معلول بود شبی خبر آوردند چاه روی سرشوهرت خراب شده وشوهرت مرده من دیوانه شدم با کلفتی دوارن گذراندم تا الان که از پا افتاده ام .
میگم یه سری از بخت ها نفرین شده ان قدر داشته هامون رو بدونیم