26-04-2014، 5:55
داستان
گچهای سفید در هم می تنیدند و به اشکال مختلفی در میامدند..
که یکدفعه با ضربه محکم خط کش معلم به تخته سیاه اندی بخود آمد...
نگاهی به برگه امتحانی اش انداخت.
این آخرین امتحانش بود وبعد از آن کلی برنامه برای تعطیلات تابستانی اش داشت..
در همین افکار غوطه ور شده بود که صدای زنگ مدرسه
سکوت کلاس رو شکست و بچه ها
با صدای همهمه شان مدرسه را روی سرشان گذاشتند...
برگه رو تحویل داد و دوان دوان مثل زندانی که از زندان آزاد میشود
از مدرسه بیرون زد و بسمت خانه رفت...
آنقدر دویده بود که بریده بریده حرف میزد...مادرش ساکش رو برایش بسته بود و پدرش
مشغول دستمال کشیدن به ماشین قرمز و قدیمی شان بود ، با اشاره ای به اندی گفت:
زود باش عمه رکسان منتظره....اندی کوله پشتی اش را روی دوش انداخت
و سوار ماشین شد در حالی که نظاره گر درختان و جاده بود
غرق فکر راجب تعطیلاتش بود..
آنقدر غرق شده بود
که نفهمید چطوری چند ساعت گذشت و به خانه عمه اش رسیدند.
پدرش دستی به شونه اش زد و گفت: پسر خوبی باش و عمه ات رو اذیت نکن..
اندی با خوشحالی سر تکان داد و وارد خانه عمه رکسان که عمارت قدیمی و شیکی بود شد.
صدای ماشین پدرش که دور میشد ضعیف و ضعیفتر میشد...
پیرزنی که بروی ویلنچر نشسته بود
از اتاق پذیرایی بستمش آمد..تسبیه چوبی در دست داشت و زیر لب ذکر میگفت..
با دیدن اندی یکه خورد و همین که آمد حرفی بزند.
کتی دخترعمه اش با خوشحالی جیغ زد:
وااااااااای ، مامان اندی اومده...
عمه رکسان زنی میانسال با موهای شرابی بود که از چهارچوب
آشپزخانه سر بیرون آوردو به اندی خوش آمد گفت.
بعد از استقبال خانواده بکیان از اندی..اتاق زیر شیروانی را به او دادند.
اتاقی که بوی نم چوب داخلش
موج میزد..اندی کوله پشتی اش رو به گوشه ای انداخت و به سالن پذیرایی برگشت.
شوهر عمه سیبیلویش آلبرت از راه رسید و با دستای مردونش دستش رو فشرد..
میز ناهار چیده شده و پر از غذای رنگین بود...اندی که حسابی گشنه اش بود
شروع به خوردن پوره سیب زمینی کرد..عمه رکسان با مهربانی نگاهش میکرد..
بعد از اینکه شکمش پر و سیر شد...تازه متوجه کتی شد که داشت بهش نگاه میکرد..
کتی با لبخندی که روی لب داشت گفت: خونه درختی رو یادته؟؟؟
اندی با اینکه چیزی یادش نمیومد سر تکان داد..چون خیلی وقت بودش که آنجا نیامده بود
و همیشه چند ساعت میماندن و میرفتن چون
مادر اندی رابطه زیاد خوبی با عمه اش رکسان نداشت.
بالاخره از جا بلند شدن و به محوطه سبز بیرون پیوستن ...
کتی تابه تا میدوید و زیر لب شعر میخوند
به نزدیکی تاکستان انگوری که روبروی خونه قرار داشت رسیدن...
درخت تنومندی بود که بالاش چندین جعبه مقوایی قرار داشت..
از نردبونی که طنب شکل بود بالا رفتند و داخل اتاقک کوچکش
نشستن...کتی از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید...
یکمی با عروسکش بازی کرد و بعد گفت:
اندی دوست پسر یعنی چی؟؟اندی که داشت به اطراف نگاه میکرد یکه خورد
وصورتش سرخ شد..
خوب یعنی دوست دیگه....کتی با پررویی گفت:
دوستم کلارا دیروز داشت تعریف میکرد که دوست پسرش
بوسش کرده...اندی سرشو پایین انداخت: خوب...کتی گفت: خوب نداره؟؟
میشه دوست پسرم باشی...اندی چنان از جا پرید که سرش به سقف چوبی اتاقک خورد
آب دهانش رو قورت داد و گفت: یعنی بوست کنم؟
کتی خندید و صورتشو جلو برد: لطفا....
اندی بعد از کمی مکث سرشو جلو برد و گونه کتی رو بوسید..
سپس هردو خندیدن ...کتی ادامه داد: میدونی چیه ..
راستش مامان بابا ها اینطوری انجامش نمیدن...
اندی بدون اینکه حرفی بزنه گوش داد...کتی گفت: خودم دیدم..
.تازه یه کارایی هم میکن که روم نمیشه بگم..
اندی گفت: خوب کتی بهتره بگردیم خونه...
کتی هم سر تکان داد و به دنبال اندی از نردبان پایین آمد و هردو
به خانه برگشتن...هوا رو به تاریکی میرفت و عمو آلبرت روبروی
تلویزیون ولوو شده بود و گه گاهی نگاهی به ساعت
می انداخت...عمه رکسان هم عینک گردی به چشم زده بود
و کتابی که در دست داشت رو مطالعه میکرد..
مادربزرگ هم روی ویلچرش همچنان نشسته بود و با تسبیه
چوبی اش زیر لب ذکر میگفت و درحال خودش نبود..
زودتر از اونکه فکرش رو بکنه میز شام چیده شد و همه بجز مادربزرگ از شام لذت بردن..
بعد از شام کتی و اندی بالا رفتن تا بخوابن...
از مسیر راه پله که میگذشتن کتی آرام گفت: اندی بیا میخوام یه چیزی
نشونت بدم...اندی که زیاد مایل نبود اما تو رودروایسی موند و دنبالش رفت.
.اتاق کتی پر از عروسک و کاغذ دیواری
آبی و زرد بود...کتی از کنار تختش عروسک شیکی رو برداشت
و گفت: این اندی پسرداییمه ..اندی اینم رزاس..
اندی سرتکان داد و گفت: سلام رزا..
.عروسک با لبهای پلاستیکش خیره به سمتی که کتی نگه داشته بود ماند..
اندی گفت: خوب...کتی گفت: خوب میخوای مال تو باشه...
اندی گفت: نه ممنونم احتیاجی بهش ندارم
کتی خندید و گفت: میخواستی هم نمیدادم....اندی تأکید کرد: نمیخواااام
کتی با همان لبخند کودکانه اش گفت: باشه..شب بخیر
اندی از جا بلند شد و به اتاق زیرشیروانی اش برگشت...
بوی نم مشامش رو پر کرده بود از پنجره چوبی و کوچک
ستاره ها رو میدید که در هم میدویدند...زودتر از آنکه فکرش رو بکنه خوابش برد...
توی خواب کتی رو دید که لباس عروس سفیدی پوشیده بود
و همه دورشون جمع شده بودن..
کتی رو به جمع گفت: شوهرم اندی...
.اندی که اصلا احساس خوبی نداشت گفت: اشتباه شده...
همه جمع بدبینانه نگاهش میکردند و بهش نزدیک و نزدیک تر میشدن...
کتی صورتشو گرفت و گفت: بامن ازدواج نمیکنی..
.اندی با عصبانیت داد زد: نههههههههههههههه
جمیعت انقدر نزدیک شدن که بدن اندی داشت له میشد...
با صدای نه خودش از خواب پرید..
چشمش به سقف چوبی خورد و نفس راحتی کشید: خداروشکر که خواب بود..
نگاهی به ساعت مچی سفیدش انداخت که عدد 12 را نشان میداد...
بشدت تشنه اش بود...از تخت پایین آمد و در را باز کرد..
صدای عجیبی از اتاق پذیرایی بگوش میرسید.
جلوتر رفت و از بالا عمو و عمه و کتی و مادربزرگ
کتی رو دید که همه دور یک میز نشسته بودند
زیر لب چیزی عجیب غریب رو با صدایی وهم آلود میخواندن ..
زبانی که اندی چیزی از آن نمیفهمید
از زیر چشمان مادربزرگ گوله گوله اشک میرخت و تسبیه
که در دست داشت بشدت میلرزید..
اندی متعجب محو تماشای آنها شده بود..عمه رکسان پارچ شیشه ای
که چیز سرخ رنگی مثل خون داخلش
بود رو برداشت و لیوان ها رو پر کرد ...
همه باهم گفتند: بسلامتی شیطان بزرگ و شروع به خوردن کردند..
اندی بدون اینکه بفهمه پایش به تیله شیشه ای کتی
که کنار راه پله افتاده بود خورد و تیله از بالا با صدای بلندی
روی زمین افتاد ...یکدفعه همه چشمها بسمت او برگشت...
در چهره عمو آلبرت و عمه رکسان هیچ اثری از مهربونی
روز نبود...بشدت برافروخته و وحشتناک شده بودند...
عمه رکسان جیغ کشید : اونجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟
مادربزرگ شروع به لرزیدن کرد و گفت: پناه بر شیطان..... این شومه.....
عمو آلبرت با عصبانیت دنبال اندی دوید ...اندی به اتاق برگشت و درو محکم بست...
صدای مشت های آلبرت
که به در میکوبید با صدای خشم آلود خودش قاطی شده بود:
پسر احمق...برا چی از اتاقت بیرون آمدی...
چی دیدی ؟؟؟؟ راستشو بگو./.. اندی اشکش در اومده
و گریه کنان گفت: هیچی هیچی ...متاسفم...
صدای جیغ های عمه اش از پشت در بگوش میرسید..
.مادربزرگ ملینا هم بلند میگفت: خواست شیطان بوده
که قربانی بشه....اونو بکشین وگرنه نفرین همه مونو میگیره...
کتی بلند گفت: رزا اندی...رزاااااااا
اندی یکم گیج شد اما فهمید که منظور کتی اینه که به خونه درختی پناه ببره...
عمه رکسان گفت: من کلیدو میارم...
اندی با دستپاچگی پنجره رو باز کرد ...فاصله اش تا زمین خیلی زیاد بود..
آرام روی شیروانی قدم گذاشت ...
صدای نعره های عمو و عمه اش همچنان بگوش میرسید..
اندی بشدت قلبش میزد و ترسیده بود ...
چندین قدم برداشت و از دیدن فاصله ای که تا زمین داشت
سرش گیچ رفت..سر خورد و از ردیف اول به سوم شیروانی افتاد...
شانس آورد که پیرهنش به دودکش شومینه
گیر کرد وگرنه کارش تموم میشد...محکم دودکشو بغل کرد...
از آنجا روی بالکن طبقه دوم پرید..صدای باز شدن
مهیب در اتاق از پنجره روی شیروانی می آمد..
.عمو آلبرت داد زد: نهههههههههههه اینجا نیست...
عمه اش گفت: نمیتونه فرار کنه....بدو آلبرت باید پیداش کنیم..
آلبرت باشکم بزرگش بسختی از پنجره بیرون آمد..
اندی از بالکن به بالکن همکف و سپس دوان دوان به سمت تاکستان دوید
..آلبرت داد زد: اوناهاش دیدمش داره
میره سمت تاکستان عمه اش بدو بدو پله ها رو طی کرد و از در خانه بیرون زد..
مادربزرگ ملینا هم فقط زیر لب دعاهای شیطانی میخواند و میلرزید..
کتی هم پشت سر مادرش میدورد...آلبرت پایش لیز خورد و از روی شیروانی افتاد
روی بالکن طبقه همکف روی میز پلاستیکی که صدای شکستن میز کل تاکستانو برداشت.
.عمه رکسان بناچار سر برگردوند وفریاد مادربرگ پیچید: آلبرتتتتتتتت
لعنتی ، نگفتن ..نفرین شروع شده و تا اون بچه لعنتی رو نکشین تموم نمیشه
....شیطان یاری دهدددددددد.
آلبرت که معلوم بود دست وپایش آسیب دیده داد زد:
پسررو بگیرین من چیزیم نیست..آخخخخ .
نمیتوانست از جایش بلند شود همانجا زیر میز ماند...
اما اندی در این فرصت سریعا از به خانه درختی رفت
و داخل اتاقک قایم شد..صدای عمه رکسان که
وحشیانه نعره میکشید می آمد: کجاییییییییییی؟
صدا داشت نزدیکتر میشد که کتی گفت: مامان رفت سمت تاکستان بغلی من دیدم..
اندی بشدت خوشحال بود..اگر کتی کمکش نمیکرد..معلوم نبود چه بلایی سرش میاد..
صدا دورتر و دورتر شد..اندی همچنان میلرزید..
صدای خس خس چیزی روی سقف اتاقک اندی رو بخود آورد..
با ترس سرش رو بیرون آورد و گربه سیاهی رو دید که زل زه بود بهش...
گربه نعره کشید وچنگی به صورت اندی انداخت و از درخت پایین پرید...
خون از صورت اندی جاری شد و پایین روی زبان کسی افتاد که بشدت تشنه خون بود...!!!!!
اندی به پایین نگاه کرد...ملینا مادربزرگ کتی با چهره ای وحشتنا ک روی ویلچرش پیش گربه
نشسته بودو خون اندی رو وحشیانه مزه مزه میکرد...
همین که اندی آمد حرفی بزند پیرزن دست روی لبش گذاشت و علامت ساکت رو نشون داد..
اشاره کرد بهش که بیاد پایین ...اندی به ناچاری پایین اومد.. روبروی پیرزن ایستاد..
پیرزن دستش رو روی کاسه سر اندی گذاشت و زیر لب آیات شیطانی اش رو زمزمه کرد...
احساس سرگیجه عجیبی بهش دست داد قبل از اینکه حرکتی کنه ...بیهوش شد....
وقتی چشم باز کرد.. داخل خانه بود گربه سیاه رنگو دید روی سینه اش بی حرکت نشسته
دوروبرش عمو و عمه اش ایستاده و ذکرهای مادربزرگ رو دنبال میکردند...
روی میز بسته بودنش و کنارش کاسه های شمع قرار داشت..
کتی آرام اشک میریخت و با ناراحتی اندی رو نگاه میکرد...
بعد از چند مکث کوتاه ، پیرزن بلند داد کشید: وقتشه...
عمو آلبرت چاقوی داس مانندی برداشت و رگ گردن اندی رو زد .
.خون فواره زد و روی لباس و
صورت خانواده بکیان پاشید..پیرزن حریصانه خون رو میمکید ..
عمه اش آرام خونش رو میخورد
اما کتی گریان خواست دور بشه که عمه رکسان محکم دستش رو گرفت..
تنها کاری که ازش بر میومد
این بود که لبهاشو ببنده تا خون اندی که دوسش داشت توی دهانش نره...
بدن بیجان اندی بعد از چندبار وحشیانه لرزیدن ساکن شد
و گربه شروع به چنگ و خوردن گوشتش کرد..
ملینا با آرامش گفت: شیطان بزرگ از ما راضیه...بخیر گذشت...کتی گریه کنان به اتاقش برگشت
و تا صبح خوابش نبرد...گربه سیاه هم دلی از عزا در آورد...باقی مانده بدن اندی را توی دخمه داخل خانه
چال کردند...و چند روز بعد عمه رکسان به برادرش پدر اندی زنگ زد و با سیاه کاری گفت
که اندی گم شده و غیبش زده...و هیچوقت کسی از ماجرای آن شب چیزی نفهمید..
پایان
گچهای سفید در هم می تنیدند و به اشکال مختلفی در میامدند..
که یکدفعه با ضربه محکم خط کش معلم به تخته سیاه اندی بخود آمد...
نگاهی به برگه امتحانی اش انداخت.
این آخرین امتحانش بود وبعد از آن کلی برنامه برای تعطیلات تابستانی اش داشت..
در همین افکار غوطه ور شده بود که صدای زنگ مدرسه
سکوت کلاس رو شکست و بچه ها
با صدای همهمه شان مدرسه را روی سرشان گذاشتند...
برگه رو تحویل داد و دوان دوان مثل زندانی که از زندان آزاد میشود
از مدرسه بیرون زد و بسمت خانه رفت...
آنقدر دویده بود که بریده بریده حرف میزد...مادرش ساکش رو برایش بسته بود و پدرش
مشغول دستمال کشیدن به ماشین قرمز و قدیمی شان بود ، با اشاره ای به اندی گفت:
زود باش عمه رکسان منتظره....اندی کوله پشتی اش را روی دوش انداخت
و سوار ماشین شد در حالی که نظاره گر درختان و جاده بود
غرق فکر راجب تعطیلاتش بود..
آنقدر غرق شده بود
که نفهمید چطوری چند ساعت گذشت و به خانه عمه اش رسیدند.
پدرش دستی به شونه اش زد و گفت: پسر خوبی باش و عمه ات رو اذیت نکن..
اندی با خوشحالی سر تکان داد و وارد خانه عمه رکسان که عمارت قدیمی و شیکی بود شد.
صدای ماشین پدرش که دور میشد ضعیف و ضعیفتر میشد...
پیرزنی که بروی ویلنچر نشسته بود
از اتاق پذیرایی بستمش آمد..تسبیه چوبی در دست داشت و زیر لب ذکر میگفت..
با دیدن اندی یکه خورد و همین که آمد حرفی بزند.
کتی دخترعمه اش با خوشحالی جیغ زد:
وااااااااای ، مامان اندی اومده...
عمه رکسان زنی میانسال با موهای شرابی بود که از چهارچوب
آشپزخانه سر بیرون آوردو به اندی خوش آمد گفت.
بعد از استقبال خانواده بکیان از اندی..اتاق زیر شیروانی را به او دادند.
اتاقی که بوی نم چوب داخلش
موج میزد..اندی کوله پشتی اش رو به گوشه ای انداخت و به سالن پذیرایی برگشت.
شوهر عمه سیبیلویش آلبرت از راه رسید و با دستای مردونش دستش رو فشرد..
میز ناهار چیده شده و پر از غذای رنگین بود...اندی که حسابی گشنه اش بود
شروع به خوردن پوره سیب زمینی کرد..عمه رکسان با مهربانی نگاهش میکرد..
بعد از اینکه شکمش پر و سیر شد...تازه متوجه کتی شد که داشت بهش نگاه میکرد..
کتی با لبخندی که روی لب داشت گفت: خونه درختی رو یادته؟؟؟
اندی با اینکه چیزی یادش نمیومد سر تکان داد..چون خیلی وقت بودش که آنجا نیامده بود
و همیشه چند ساعت میماندن و میرفتن چون
مادر اندی رابطه زیاد خوبی با عمه اش رکسان نداشت.
بالاخره از جا بلند شدن و به محوطه سبز بیرون پیوستن ...
کتی تابه تا میدوید و زیر لب شعر میخوند
به نزدیکی تاکستان انگوری که روبروی خونه قرار داشت رسیدن...
درخت تنومندی بود که بالاش چندین جعبه مقوایی قرار داشت..
از نردبونی که طنب شکل بود بالا رفتند و داخل اتاقک کوچکش
نشستن...کتی از خوشحالی تو پوست خودش نمی گنجید...
یکمی با عروسکش بازی کرد و بعد گفت:
اندی دوست پسر یعنی چی؟؟اندی که داشت به اطراف نگاه میکرد یکه خورد
وصورتش سرخ شد..
خوب یعنی دوست دیگه....کتی با پررویی گفت:
دوستم کلارا دیروز داشت تعریف میکرد که دوست پسرش
بوسش کرده...اندی سرشو پایین انداخت: خوب...کتی گفت: خوب نداره؟؟
میشه دوست پسرم باشی...اندی چنان از جا پرید که سرش به سقف چوبی اتاقک خورد
آب دهانش رو قورت داد و گفت: یعنی بوست کنم؟
کتی خندید و صورتشو جلو برد: لطفا....
اندی بعد از کمی مکث سرشو جلو برد و گونه کتی رو بوسید..
سپس هردو خندیدن ...کتی ادامه داد: میدونی چیه ..
راستش مامان بابا ها اینطوری انجامش نمیدن...
اندی بدون اینکه حرفی بزنه گوش داد...کتی گفت: خودم دیدم..
.تازه یه کارایی هم میکن که روم نمیشه بگم..
اندی گفت: خوب کتی بهتره بگردیم خونه...
کتی هم سر تکان داد و به دنبال اندی از نردبان پایین آمد و هردو
به خانه برگشتن...هوا رو به تاریکی میرفت و عمو آلبرت روبروی
تلویزیون ولوو شده بود و گه گاهی نگاهی به ساعت
می انداخت...عمه رکسان هم عینک گردی به چشم زده بود
و کتابی که در دست داشت رو مطالعه میکرد..
مادربزرگ هم روی ویلچرش همچنان نشسته بود و با تسبیه
چوبی اش زیر لب ذکر میگفت و درحال خودش نبود..
زودتر از اونکه فکرش رو بکنه میز شام چیده شد و همه بجز مادربزرگ از شام لذت بردن..
بعد از شام کتی و اندی بالا رفتن تا بخوابن...
از مسیر راه پله که میگذشتن کتی آرام گفت: اندی بیا میخوام یه چیزی
نشونت بدم...اندی که زیاد مایل نبود اما تو رودروایسی موند و دنبالش رفت.
.اتاق کتی پر از عروسک و کاغذ دیواری
آبی و زرد بود...کتی از کنار تختش عروسک شیکی رو برداشت
و گفت: این اندی پسرداییمه ..اندی اینم رزاس..
اندی سرتکان داد و گفت: سلام رزا..
.عروسک با لبهای پلاستیکش خیره به سمتی که کتی نگه داشته بود ماند..
اندی گفت: خوب...کتی گفت: خوب میخوای مال تو باشه...
اندی گفت: نه ممنونم احتیاجی بهش ندارم
کتی خندید و گفت: میخواستی هم نمیدادم....اندی تأکید کرد: نمیخواااام
کتی با همان لبخند کودکانه اش گفت: باشه..شب بخیر
اندی از جا بلند شد و به اتاق زیرشیروانی اش برگشت...
بوی نم مشامش رو پر کرده بود از پنجره چوبی و کوچک
ستاره ها رو میدید که در هم میدویدند...زودتر از آنکه فکرش رو بکنه خوابش برد...
توی خواب کتی رو دید که لباس عروس سفیدی پوشیده بود
و همه دورشون جمع شده بودن..
کتی رو به جمع گفت: شوهرم اندی...
.اندی که اصلا احساس خوبی نداشت گفت: اشتباه شده...
همه جمع بدبینانه نگاهش میکردند و بهش نزدیک و نزدیک تر میشدن...
کتی صورتشو گرفت و گفت: بامن ازدواج نمیکنی..
.اندی با عصبانیت داد زد: نههههههههههههههه
جمیعت انقدر نزدیک شدن که بدن اندی داشت له میشد...
با صدای نه خودش از خواب پرید..
چشمش به سقف چوبی خورد و نفس راحتی کشید: خداروشکر که خواب بود..
نگاهی به ساعت مچی سفیدش انداخت که عدد 12 را نشان میداد...
بشدت تشنه اش بود...از تخت پایین آمد و در را باز کرد..
صدای عجیبی از اتاق پذیرایی بگوش میرسید.
جلوتر رفت و از بالا عمو و عمه و کتی و مادربزرگ
کتی رو دید که همه دور یک میز نشسته بودند
زیر لب چیزی عجیب غریب رو با صدایی وهم آلود میخواندن ..
زبانی که اندی چیزی از آن نمیفهمید
از زیر چشمان مادربزرگ گوله گوله اشک میرخت و تسبیه
که در دست داشت بشدت میلرزید..
اندی متعجب محو تماشای آنها شده بود..عمه رکسان پارچ شیشه ای
که چیز سرخ رنگی مثل خون داخلش
بود رو برداشت و لیوان ها رو پر کرد ...
همه باهم گفتند: بسلامتی شیطان بزرگ و شروع به خوردن کردند..
اندی بدون اینکه بفهمه پایش به تیله شیشه ای کتی
که کنار راه پله افتاده بود خورد و تیله از بالا با صدای بلندی
روی زمین افتاد ...یکدفعه همه چشمها بسمت او برگشت...
در چهره عمو آلبرت و عمه رکسان هیچ اثری از مهربونی
روز نبود...بشدت برافروخته و وحشتناک شده بودند...
عمه رکسان جیغ کشید : اونجا چیکار میکنی؟؟؟؟؟
مادربزرگ شروع به لرزیدن کرد و گفت: پناه بر شیطان..... این شومه.....
عمو آلبرت با عصبانیت دنبال اندی دوید ...اندی به اتاق برگشت و درو محکم بست...
صدای مشت های آلبرت
که به در میکوبید با صدای خشم آلود خودش قاطی شده بود:
پسر احمق...برا چی از اتاقت بیرون آمدی...
چی دیدی ؟؟؟؟ راستشو بگو./.. اندی اشکش در اومده
و گریه کنان گفت: هیچی هیچی ...متاسفم...
صدای جیغ های عمه اش از پشت در بگوش میرسید..
.مادربزرگ ملینا هم بلند میگفت: خواست شیطان بوده
که قربانی بشه....اونو بکشین وگرنه نفرین همه مونو میگیره...
کتی بلند گفت: رزا اندی...رزاااااااا
اندی یکم گیج شد اما فهمید که منظور کتی اینه که به خونه درختی پناه ببره...
عمه رکسان گفت: من کلیدو میارم...
اندی با دستپاچگی پنجره رو باز کرد ...فاصله اش تا زمین خیلی زیاد بود..
آرام روی شیروانی قدم گذاشت ...
صدای نعره های عمو و عمه اش همچنان بگوش میرسید..
اندی بشدت قلبش میزد و ترسیده بود ...
چندین قدم برداشت و از دیدن فاصله ای که تا زمین داشت
سرش گیچ رفت..سر خورد و از ردیف اول به سوم شیروانی افتاد...
شانس آورد که پیرهنش به دودکش شومینه
گیر کرد وگرنه کارش تموم میشد...محکم دودکشو بغل کرد...
از آنجا روی بالکن طبقه دوم پرید..صدای باز شدن
مهیب در اتاق از پنجره روی شیروانی می آمد..
.عمو آلبرت داد زد: نهههههههههههه اینجا نیست...
عمه اش گفت: نمیتونه فرار کنه....بدو آلبرت باید پیداش کنیم..
آلبرت باشکم بزرگش بسختی از پنجره بیرون آمد..
اندی از بالکن به بالکن همکف و سپس دوان دوان به سمت تاکستان دوید
..آلبرت داد زد: اوناهاش دیدمش داره
میره سمت تاکستان عمه اش بدو بدو پله ها رو طی کرد و از در خانه بیرون زد..
مادربزرگ ملینا هم فقط زیر لب دعاهای شیطانی میخواند و میلرزید..
کتی هم پشت سر مادرش میدورد...آلبرت پایش لیز خورد و از روی شیروانی افتاد
روی بالکن طبقه همکف روی میز پلاستیکی که صدای شکستن میز کل تاکستانو برداشت.
.عمه رکسان بناچار سر برگردوند وفریاد مادربرگ پیچید: آلبرتتتتتتتت
لعنتی ، نگفتن ..نفرین شروع شده و تا اون بچه لعنتی رو نکشین تموم نمیشه
....شیطان یاری دهدددددددد.
آلبرت که معلوم بود دست وپایش آسیب دیده داد زد:
پسررو بگیرین من چیزیم نیست..آخخخخ .
نمیتوانست از جایش بلند شود همانجا زیر میز ماند...
اما اندی در این فرصت سریعا از به خانه درختی رفت
و داخل اتاقک قایم شد..صدای عمه رکسان که
وحشیانه نعره میکشید می آمد: کجاییییییییییی؟
صدا داشت نزدیکتر میشد که کتی گفت: مامان رفت سمت تاکستان بغلی من دیدم..
اندی بشدت خوشحال بود..اگر کتی کمکش نمیکرد..معلوم نبود چه بلایی سرش میاد..
صدا دورتر و دورتر شد..اندی همچنان میلرزید..
صدای خس خس چیزی روی سقف اتاقک اندی رو بخود آورد..
با ترس سرش رو بیرون آورد و گربه سیاهی رو دید که زل زه بود بهش...
گربه نعره کشید وچنگی به صورت اندی انداخت و از درخت پایین پرید...
خون از صورت اندی جاری شد و پایین روی زبان کسی افتاد که بشدت تشنه خون بود...!!!!!
اندی به پایین نگاه کرد...ملینا مادربزرگ کتی با چهره ای وحشتنا ک روی ویلچرش پیش گربه
نشسته بودو خون اندی رو وحشیانه مزه مزه میکرد...
همین که اندی آمد حرفی بزند پیرزن دست روی لبش گذاشت و علامت ساکت رو نشون داد..
اشاره کرد بهش که بیاد پایین ...اندی به ناچاری پایین اومد.. روبروی پیرزن ایستاد..
پیرزن دستش رو روی کاسه سر اندی گذاشت و زیر لب آیات شیطانی اش رو زمزمه کرد...
احساس سرگیجه عجیبی بهش دست داد قبل از اینکه حرکتی کنه ...بیهوش شد....
وقتی چشم باز کرد.. داخل خانه بود گربه سیاه رنگو دید روی سینه اش بی حرکت نشسته
دوروبرش عمو و عمه اش ایستاده و ذکرهای مادربزرگ رو دنبال میکردند...
روی میز بسته بودنش و کنارش کاسه های شمع قرار داشت..
کتی آرام اشک میریخت و با ناراحتی اندی رو نگاه میکرد...
بعد از چند مکث کوتاه ، پیرزن بلند داد کشید: وقتشه...
عمو آلبرت چاقوی داس مانندی برداشت و رگ گردن اندی رو زد .
.خون فواره زد و روی لباس و
صورت خانواده بکیان پاشید..پیرزن حریصانه خون رو میمکید ..
عمه اش آرام خونش رو میخورد
اما کتی گریان خواست دور بشه که عمه رکسان محکم دستش رو گرفت..
تنها کاری که ازش بر میومد
این بود که لبهاشو ببنده تا خون اندی که دوسش داشت توی دهانش نره...
بدن بیجان اندی بعد از چندبار وحشیانه لرزیدن ساکن شد
و گربه شروع به چنگ و خوردن گوشتش کرد..
ملینا با آرامش گفت: شیطان بزرگ از ما راضیه...بخیر گذشت...کتی گریه کنان به اتاقش برگشت
و تا صبح خوابش نبرد...گربه سیاه هم دلی از عزا در آورد...باقی مانده بدن اندی را توی دخمه داخل خانه
چال کردند...و چند روز بعد عمه رکسان به برادرش پدر اندی زنگ زد و با سیاه کاری گفت
که اندی گم شده و غیبش زده...و هیچوقت کسی از ماجرای آن شب چیزی نفهمید..
پایان