18-04-2014، 21:30
خیانت
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
پسرک از شادی در پوست خود نمی گنجید ... راست می گفت ... خیلی وقت بود که ندیده بودش ... دلش واسش یه ذره شده بود ... تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی 15 سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و دادو عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن ...
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه ... همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی دید زود باید بر می گشت...
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد ...
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد ... حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند ...
پسرک خواست سر سخن رو باز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد ... من دیگه برم خداحافظ ...
خداحافظی کردند و پسرک در سوگ لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ...
دخترک هراسان و دل نگران بود ... در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ... یه خرس عروسکی خوشگلی بود ... هوا دیگه داشت کم کم سر می شد و سرعت ماشین هاییکه رد می شدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر می کرد ...
پسره مثل همیشه چند دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود ... دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت.
دختر بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت وگفت : مرسی ... ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود ... لبخندی زد و به رو خودش نیاورد ... چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است ... این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او ... معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه ی اول جای دیگه بود ...
کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه یه نقطه ای در آن طرف کرد ... پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود ...
سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود ...
پسرک از شادی در پوست خود نمی گنجید ... راست می گفت ... خیلی وقت بود که ندیده بودش ... دلش واسش یه ذره شده بود ... تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی 15 سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و دادو عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن ...
دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه ... همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی دید زود باید بر می گشت...
پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد ...
دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد ... حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند ...
پسرک خواست سر سخن رو باز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد ... من دیگه برم خداحافظ ...
خداحافظی کردند و پسرک در سوگ لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد ...
دخترک هراسان و دل نگران بود ... در راه نیم نگاهی به بسته انداخت ... یه خرس عروسکی خوشگلی بود ... هوا دیگه داشت کم کم سر می شد و سرعت ماشین هاییکه رد می شدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر می کرد ...
پسره مثل همیشه چند دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود ... دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت.
دختر بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت وگفت : مرسی ... ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود ... لبخندی زد و به رو خودش نیاورد ... چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است ... این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او ... معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با 5 دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه ی اول جای دیگه بود ...
کمی آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه یه نقطه ای در آن طرف کرد ... پسرکی در زیر چرخ های ماشین جان می داد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود ...