31-03-2014، 10:15
نام من میلدر انور است. قبلا در ایالت ایوا در یک مدرسه ابتدایی معلم موسیقی بودم.شاگردان بسیاری داشتم.یکی از این شاگردان رابی بود.روز اول که برای اموزش نزد من امد گفت:که همیشه رویای مادرش بوده که برایش پیانو بنوازد. ازهمان ابتدا متوجه شدم که رابی هرقدر بیشتر تلاش میکند کمتر یاد می گیرد اما با پشتکار کار میکند. یک روز رابی نیامد و از ان پس دیگر اورا ندیدم. چند هفته گذشت اگهی و اعلانی درباره ی تکنوازی اینده به منزل همه شاگردان فرستادم. رابی به من زنگ زد و پرسید:من هم می توانم در این تکنوازی شرکت کنم؟گفتم:تو کلاس را ترک کردی. گفت:مادرم مریض بودو نمیتوانست مرا به کلاس پیانو بیاورد اما من هنوز تمرین میکنم.به او اجازه دادم در این تکنوازی شرکت کند. برنامه تکنوازی به خوبی اجرا شدو هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودندو نتیجه کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه امد. لباس هایش چروک و موهایشبه هم ریخته بود. نیمکت پیانو را عقب کشید نشست و شروع به نواختن کرد. هرگز نشنیده بودم اهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه تمام حاضرین بلند شدند و با کف زدن ممتد او را تشویق کردند. صدایش از میکروفون پخش شد که میگفت:میدانید خانوم انور یادتان می اید که بهتان گفتم مادرم مریض است؟ خوب البته او سرطان داشت و امروز صبح هم مرد. او ناشنوا بود و اصلا نمیتوانست بشنود. امشب اولین باری است که او میتواند بشنود که من پیانو می نوازم. می خواستم برنامه ای استثنایی باشد.