اینرمانو هنوز براش هیچ اسمی انتخاب نکردم فعلا فصل اولشو نوشتم
فصل اول:
پنجره باز بود و من به راحتی میتوانستم صدای اذان را بشنوم وای من برای خوردن سحر بیدار نشده بودم ماه رمضان بود و من علاوه بر خود باید همسرم را نیز بیدار میکردم از رخت خواب دل کندم و به سوی دست شویی رفتم و در را که با زنجره هم صدا بود باز کردم وضو گرفتم و سجاده ی سبز رنگ خود را که در سفر به مشهد خریده بودم پهن کردم بوی عطر شاهزاده محمد که از یک دستفروش در روز سرد زمستانی خریده بودم سجاده را خوشبو کرده بود.تسبیحم را که سوغات کربلا بود به دور مهرم پیچیدم و به قصده نماز روی پاهایم ایستادم و ذکر های اقامه را زیر لب زمزمه میکردم...السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکات السلام علینا و علی عبادل الله صالحین اسلام علیکم و رحمة الله و برکاته..
مهر را بوسیدم و بعد از خواندن تسبیحات حضرت زهارا(س)سجاده ی سبز رنگی را که با بوی عطر عجین شده بود را بسته و روی طاغچه گذاشتم.نگران خود نبودم اما همسرم را که برای سحر بیدار نکرده بودم باعثه شرمم میشد.آه آنقدر غرق سحری بودم که همه چیز به کل یادم رفت با امیر تقریبا 8 سال استت ازدواج کرده ام و یک پسر 6 ساله دارم نامش پرهام است پسره باهوشیست خداروشکر از زندگی ام راضی هستم.خواب از سرم پریده بود لب پنجره نشستم و در انتظار طلوع آفتاب چشم به آسمان دوختم آسمانی که هزاران حرف در دلش دارم و میگوید روزگار خوابی ناخوش برایم دیده.غرق در افکارم بودم که پرهام از پشت صدایم کرد:مادر من گشنمه....تازه یادم افتاد پرهام آنقدر کوچک بود که نمی توانست روزه بگیرد یک آن خوش حال شدم چون بعد از خواب ماندنم که شکم خود و امیر را گرسنه گذاشته بودم می توانستم شکمه پرهام را سیر کنم با یک تبسم کوتاه رو به پرهام گفتم بدو که الآن قاروقور شکمت امانت نمیدهد و هر دو با لبخند از پله ها پایین رفیتیم امیر هنوز خواب بود.صبحانه ی پرهام را آماده کردم و روی صندلی جلوی او نشستم و برایش لقمه میگرفتم او عاشقه لقمه های من بود همیشه میگوید دستانه شما نمک بسیار خوبی به غذا می دهد و اشتهآی آدم را باز میکند و من و امییر نیز به لهجه ی بچگانه ی او ریز ریز می خندیم تا مبادا توی ذوقش بزند.
آن روز بر خلاف روز های دیگر که سحری میخوردم گرسنه ام نشد روز جمعه ی بسیار خوبی بود مثل همیشه با خنده و شادی در کنار عبادت و خلوت با خدا گذشت.
سفره ای رنگا رنگ که با زولبیا بامیه،خرما،شیر و پنیرو سبزی و نانه سنگک تازه تزیین شده بود چیدم و زیر گاز را هم کم کردم تا غذا آرام بپزد.تلویزیون را هم روشن کردم و روی شبکه ی خراسان رضوی گذاشنم.امیر مشهدی بود و من در یکی از تئاتر های مدرسه به مدت 1 ماه به مشهد رفته بودیم در آنجا بود که با امیر آشنا شدم.امیر فوتسالیست بود و در حال حاضر در شرکت پدرش به مدیریت می پرداخت.الله اکبر الله اکبر
با شنیدن صدای اذان در دلم صلوات فرستادم و رو به امیر که داشت روزنامه می خواند گفتم بفرما افطاری من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم امیر نگاهی اندر سهیف به من انداخت و یک ابرویش را بالا داد راستش از قیافه ی او خنده ام گرفته بود بعد از گذشتن چند دقیقه بالاخزه امیر تصمیم گرفت که حرفی بزند ابرویش را پایین داد و گفت:بابته؟؟!گفتم بابــــــــــــــــــــته...روی کلمه ی بابته کمی مکث کردم و آن را کشیدم سپس ادامه دادم:بابته اینکه امروز سحری بیدارت نکردم دیگر میتوانستم صدای خنده های ریز ریزش را که به قهقهه تبدیل شده بود بشنوم مشغول صحبت بودیم که پرهام پله ها را با عجله به پایین میدوید و به سرعت جایی را برای خود روی صندلی اشغال کرد و رو به منو امر که مات و مبهوت نگاهش می کردیم گفت عجله کنید دیگه مردیم از گشنگی در آن لحظه من و امیر به هم نگاه کردیم بعد هردو زدیم زیره خنده آنقد خندیدیم که اشک از دیدگانمان جاری بود.پرهام جوری از گشنگی سخن می گفت که انگار من یا پدرش بودیم که کل روز را با خوردن سر کردیم.امیر که داشت به طرف میز میرفت گفت پرهام باباجان کسی تا به حال در اثر گشنگی نمرده است که تو دومیش باشی؛البته پرهام نیز کم نیاورد و یک چشم غره ی حسابی به امیر رفت و باعثه خنده ی اوشد من نیز مثله دلقک ها آجا نشسته بودم و می خندیدم هرکسی که مرا نمیشناخت و در آن حالت مرا میدید فکر میکرد دیوانه ام.شام در محیطی شاد و گرم گفت و گو گذشت.))
روز ها به سرعت می گذشت و ماه مبارک رمضان نیز کم کم داشت تمام میشد.عید فطر را به اتفاق فامیل به بیرون رفته و دلی از عذا در آوردیم آنقدر خوردیم که هنگام برگشت همه شکم هایشان بالا آمده بود گویی هنوانه ای را درسته قورت داده باشند.
فصل اول:
پنجره باز بود و من به راحتی میتوانستم صدای اذان را بشنوم وای من برای خوردن سحر بیدار نشده بودم ماه رمضان بود و من علاوه بر خود باید همسرم را نیز بیدار میکردم از رخت خواب دل کندم و به سوی دست شویی رفتم و در را که با زنجره هم صدا بود باز کردم وضو گرفتم و سجاده ی سبز رنگ خود را که در سفر به مشهد خریده بودم پهن کردم بوی عطر شاهزاده محمد که از یک دستفروش در روز سرد زمستانی خریده بودم سجاده را خوشبو کرده بود.تسبیحم را که سوغات کربلا بود به دور مهرم پیچیدم و به قصده نماز روی پاهایم ایستادم و ذکر های اقامه را زیر لب زمزمه میکردم...السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکات السلام علینا و علی عبادل الله صالحین اسلام علیکم و رحمة الله و برکاته..
مهر را بوسیدم و بعد از خواندن تسبیحات حضرت زهارا(س)سجاده ی سبز رنگی را که با بوی عطر عجین شده بود را بسته و روی طاغچه گذاشتم.نگران خود نبودم اما همسرم را که برای سحر بیدار نکرده بودم باعثه شرمم میشد.آه آنقدر غرق سحری بودم که همه چیز به کل یادم رفت با امیر تقریبا 8 سال استت ازدواج کرده ام و یک پسر 6 ساله دارم نامش پرهام است پسره باهوشیست خداروشکر از زندگی ام راضی هستم.خواب از سرم پریده بود لب پنجره نشستم و در انتظار طلوع آفتاب چشم به آسمان دوختم آسمانی که هزاران حرف در دلش دارم و میگوید روزگار خوابی ناخوش برایم دیده.غرق در افکارم بودم که پرهام از پشت صدایم کرد:مادر من گشنمه....تازه یادم افتاد پرهام آنقدر کوچک بود که نمی توانست روزه بگیرد یک آن خوش حال شدم چون بعد از خواب ماندنم که شکم خود و امیر را گرسنه گذاشته بودم می توانستم شکمه پرهام را سیر کنم با یک تبسم کوتاه رو به پرهام گفتم بدو که الآن قاروقور شکمت امانت نمیدهد و هر دو با لبخند از پله ها پایین رفیتیم امیر هنوز خواب بود.صبحانه ی پرهام را آماده کردم و روی صندلی جلوی او نشستم و برایش لقمه میگرفتم او عاشقه لقمه های من بود همیشه میگوید دستانه شما نمک بسیار خوبی به غذا می دهد و اشتهآی آدم را باز میکند و من و امییر نیز به لهجه ی بچگانه ی او ریز ریز می خندیم تا مبادا توی ذوقش بزند.
آن روز بر خلاف روز های دیگر که سحری میخوردم گرسنه ام نشد روز جمعه ی بسیار خوبی بود مثل همیشه با خنده و شادی در کنار عبادت و خلوت با خدا گذشت.
سفره ای رنگا رنگ که با زولبیا بامیه،خرما،شیر و پنیرو سبزی و نانه سنگک تازه تزیین شده بود چیدم و زیر گاز را هم کم کردم تا غذا آرام بپزد.تلویزیون را هم روشن کردم و روی شبکه ی خراسان رضوی گذاشنم.امیر مشهدی بود و من در یکی از تئاتر های مدرسه به مدت 1 ماه به مشهد رفته بودیم در آنجا بود که با امیر آشنا شدم.امیر فوتسالیست بود و در حال حاضر در شرکت پدرش به مدیریت می پرداخت.الله اکبر الله اکبر
با شنیدن صدای اذان در دلم صلوات فرستادم و رو به امیر که داشت روزنامه می خواند گفتم بفرما افطاری من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم امیر نگاهی اندر سهیف به من انداخت و یک ابرویش را بالا داد راستش از قیافه ی او خنده ام گرفته بود بعد از گذشتن چند دقیقه بالاخزه امیر تصمیم گرفت که حرفی بزند ابرویش را پایین داد و گفت:بابته؟؟!گفتم بابــــــــــــــــــــته...روی کلمه ی بابته کمی مکث کردم و آن را کشیدم سپس ادامه دادم:بابته اینکه امروز سحری بیدارت نکردم دیگر میتوانستم صدای خنده های ریز ریزش را که به قهقهه تبدیل شده بود بشنوم مشغول صحبت بودیم که پرهام پله ها را با عجله به پایین میدوید و به سرعت جایی را برای خود روی صندلی اشغال کرد و رو به منو امر که مات و مبهوت نگاهش می کردیم گفت عجله کنید دیگه مردیم از گشنگی در آن لحظه من و امیر به هم نگاه کردیم بعد هردو زدیم زیره خنده آنقد خندیدیم که اشک از دیدگانمان جاری بود.پرهام جوری از گشنگی سخن می گفت که انگار من یا پدرش بودیم که کل روز را با خوردن سر کردیم.امیر که داشت به طرف میز میرفت گفت پرهام باباجان کسی تا به حال در اثر گشنگی نمرده است که تو دومیش باشی؛البته پرهام نیز کم نیاورد و یک چشم غره ی حسابی به امیر رفت و باعثه خنده ی اوشد من نیز مثله دلقک ها آجا نشسته بودم و می خندیدم هرکسی که مرا نمیشناخت و در آن حالت مرا میدید فکر میکرد دیوانه ام.شام در محیطی شاد و گرم گفت و گو گذشت.))
روز ها به سرعت می گذشت و ماه مبارک رمضان نیز کم کم داشت تمام میشد.عید فطر را به اتفاق فامیل به بیرون رفته و دلی از عذا در آوردیم آنقدر خوردیم که هنگام برگشت همه شکم هایشان بالا آمده بود گویی هنوانه ای را درسته قورت داده باشند.