امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان او دیگر باز نمی گردد.......به قلم خودم

#1
اینرمانو هنوز براش هیچ اسمی انتخاب نکردم فعلا فصل اولشو نوشتم

فصل اول:
پنجره باز بود و من به راحتی میتوانستم صدای اذان را بشنوم وای من برای خوردن سحر بیدار نشده بودم ماه رمضان بود و من علاوه بر خود باید همسرم را نیز بیدار میکردم از رخت خواب دل کندم و به سوی دست شویی رفتم و در را که با زنجره هم صدا بود باز کردم وضو گرفتم و سجاده ی سبز رنگ خود را که در سفر به مشهد خریده بودم پهن کردم بوی عطر شاهزاده محمد که از یک دستفروش در روز سرد زمستانی خریده بودم سجاده را خوشبو کرده بود.تسبیحم را که سوغات کربلا بود به دور مهرم پیچیدم و به قصده نماز روی پاهایم ایستادم و ذکر های اقامه را زیر لب زمزمه میکردم...السلام علیک ایها النبی و رحمة الله و برکات السلام علینا و علی عبادل الله صالحین اسلام علیکم و رحمة الله و برکاته..
مهر را بوسیدم و بعد از خواندن تسبیحات حضرت زهارا(س)سجاده ی سبز رنگی را که با بوی عطر عجین شده بود را بسته و روی طاغچه گذاشتم.نگران خود نبودم اما همسرم را که برای سحر بیدار نکرده بودم باعثه شرمم میشد.آه آنقدر غرق سحری بودم که همه چیز به کل یادم رفت با امیر تقریبا 8 سال استت ازدواج کرده ام و یک پسر 6 ساله دارم نامش پرهام است پسره باهوشیست خداروشکر از زندگی ام راضی هستم.خواب از سرم پریده بود لب پنجره نشستم و در انتظار طلوع آفتاب چشم به آسمان دوختم آسمانی که هزاران حرف در دلش دارم و  میگوید روزگار خوابی ناخوش برایم دیده.غرق در افکارم بودم که پرهام از پشت صدایم کرد:مادر من گشنمه....تازه یادم افتاد پرهام آنقدر کوچک بود که نمی توانست روزه بگیرد یک آن خوش حال شدم چون بعد از خواب ماندنم که شکم خود و امیر را گرسنه گذاشته بودم می توانستم شکمه پرهام را سیر کنم با یک تبسم کوتاه رو به پرهام گفتم بدو که الآن قاروقور شکمت امانت نمیدهد و هر دو با لبخند از پله ها پایین رفیتیم امیر هنوز خواب بود.صبحانه ی پرهام را آماده کردم و روی صندلی جلوی او نشستم و برایش لقمه میگرفتم او عاشقه لقمه های من بود همیشه میگوید دستانه شما نمک بسیار خوبی به غذا می دهد و اشتهآی آدم را باز میکند و من و امییر نیز به لهجه ی بچگانه ی او ریز ریز می خندیم تا مبادا توی ذوقش بزند.
آن روز بر خلاف روز های دیگر که سحری میخوردم گرسنه ام نشد روز جمعه ی بسیار خوبی بود مثل همیشه با خنده و شادی در کنار عبادت و خلوت با خدا گذشت.
سفره ای رنگا رنگ که با زولبیا بامیه،خرما،شیر و پنیرو سبزی و نانه سنگک تازه تزیین شده بود چیدم و زیر گاز را هم کم کردم تا غذا آرام بپزد.تلویزیون را هم روشن کردم و روی شبکه ی خراسان رضوی گذاشنم.امیر مشهدی بود و من در یکی از تئاتر های مدرسه به مدت 1 ماه به مشهد رفته بودیم در آنجا بود که با امیر آشنا شدم.امیر فوتسالیست بود و در حال حاضر در شرکت پدرش به مدیریت می پرداخت.الله اکبر الله اکبر
با شنیدن صدای اذان در دلم صلوات فرستادم و رو به امیر که داشت روزنامه می خواند گفتم بفرما افطاری من یه معذرت خواهی به تو بدهکارم امیر نگاهی اندر سهیف به من انداخت و یک ابرویش را بالا داد راستش از قیافه ی او خنده ام گرفته بود بعد از گذشتن چند دقیقه بالاخزه امیر تصمیم گرفت که حرفی بزند ابرویش را پایین داد و گفت:بابته؟؟!گفتم بابــــــــــــــــــــته...روی کلمه ی بابته کمی مکث کردم و آن را کشیدم سپس ادامه دادم:بابته اینکه امروز سحری بیدارت نکردم دیگر میتوانستم صدای خنده های ریز ریزش را که به قهقهه تبدیل شده بود بشنوم مشغول صحبت بودیم که پرهام پله ها را با عجله به پایین میدوید و به سرعت جایی را برای خود روی صندلی اشغال کرد و رو به منو امر که مات و مبهوت نگاهش می کردیم گفت عجله کنید دیگه مردیم از گشنگی  در آن لحظه من و امیر به هم نگاه کردیم بعد هردو زدیم زیره خنده آنقد خندیدیم که اشک از دیدگانمان جاری بود.پرهام جوری از گشنگی سخن می گفت که انگار من یا پدرش بودیم که کل روز را با خوردن سر کردیم.امیر که داشت به طرف میز میرفت گفت پرهام باباجان کسی تا به حال در اثر گشنگی نمرده است که تو دومیش باشی؛البته پرهام نیز کم نیاورد و یک چشم غره ی حسابی به امیر رفت و باعثه خنده ی اوشد من نیز مثله دلقک ها آجا نشسته بودم و می خندیدم هرکسی که مرا نمیشناخت و در آن حالت مرا میدید فکر میکرد دیوانه ام.شام در محیطی شاد و گرم گفت و گو گذشت.))
روز ها به سرعت می گذشت و ماه مبارک رمضان نیز کم کم داشت تمام میشد.عید فطر را به اتفاق فامیل به بیرون رفته و دلی از عذا در آوردیم آنقدر خوردیم که هنگام برگشت همه شکم هایشان بالا آمده بود گویی هنوانه  ای را درسته قورت داده باشند.
زود تــَــر  بِریـــد جِلـــو وآسهِ دَردُ دِل با خُــــــــــدآ عَجَلـــــــ♥ــه دآرم...
پاسخ
 سپاس شده توسط رونیکاا
آگهی
#2
چرا هیشکی نظر نمیده


قسمت دوم:

شهریور ماه بود و هوای داغ باعث عتش میشد بعد از ماه رمضان زندگی ازیکنواختی اش درآمده بود روز یکشنبه بود و امیر در شرکت مشغول کار خود بود و من بسیا در خانه احساس بی حوصلگی میکردم به یاد دارم در بچگی ما با مادربزرگم زندگی میکردیم و وقتی میگفتیم حوصلیمان سر رفته مادربزرگ می گفت فیتیله اش را کم کنید با یاد آور این خاطره تبسم شیرینی بر لبانم نشست ناگهان یک فکر به ذهنم آمد به سرعت به طرف تلفن رفتم و شماره ی دفتر امیر را گرفتم 383...بوق بوق بله بفرمایید خواهش می کنم یک آن خنده ام گرفت هنوز که هنوز است امیر این تکیه کلام را دارد با صدای امیر که میگفت بفرمایید به خود آمدم و سلام کردم بعد از احوال پرسی و پرس و جو درباره ی کار به او گفتم امروز من حوصله ام سر رفته اگر میشود زود تر دل از کار بکن تا بر سر خاک مادر بزرگ برویم او نیز بدون هیچ ون و چرایی قبول کرد و من بسیار خوش حال گوشی تلفن را گذاشتم و به پرها که داشت با ماشین کنترلی خود که پدرش در یکی از سفر های کاری خود به ترکیه برایش خریده بود بازی میکرد نگاه کردم پرهام که متوجه سنگینی نگاه من شد به من نگاه کر.لبانم را برای بازی با کلمات باز کردم و گفتم:نظرت چیه امروز بریم سر خاک مامان جون؟؟وقتی مادربزرگم با این جهان وداع ابدی را گفت پرهام 4 ساله بود و بسیار او را دوست داشت تقریبا میدانستم عکس العمل پرهام چیه طبق معمول دست هایش را بهم کوبید و به هوا پرید راستش چنان هیجان زده شده بود که نتوانستم جلوی خنده ام را بگیر.
وسط خوشی هایش دویدم و او را در آغوش خود جا دادم و در حالی که او راغرق بوسه می کردم به طرف اتاق ها رفتام که حاضر شوم تا برای سر خاک گل بخرم بالاخره بعد از مدت ها به دیدنش میرفتم وای ه قدر دلم برایش تنگ شده بود.
زمان به کندی میگذشت گویی به پای عقربه ها وزنه ای وصل کرده بودن کهمانع تند حرکت کردنشان میشد بالاخره ساعت های انتظار به پایان رسید صدای کلید امیر که تو قفل در میچرخید به گوش میرسید گویی منتظر همین لحظه بودم به سرعت از جا بلند شدم و دسته گل را برداشتم و چنان خیره به در ماندمکه امیر ترسید و یک قدم به عقب رفت..پرهام هم که به ما میخندید چون واقعا چهره ی ما دوتا خنده دار شده بود و در چنین مواقع پرهام به ما میگفت پت و مت.
در ماشین را باز کردم و دسته گل را که با گل های رز قرمز و سفید جلوهی بیشتری داشت کنار پرهام گذاشتم خودم نیز به خاطر گرمی هوا به کولر ماشین که باد سردی نیز نداشت پناه بردم.
الله اکبر الله اکبر موقع اذان بود که رسیدیم تقریبا نصفه راه رودویدم با زود تر بروم و با مامان جون درد دل کنم همین که رسیدم اشک از چشمانم جاری شد خیلی آروم گریه می کردم اما هق هق هایی که تو دلم جمع شده بود امانم نمیداد خانم پیری که سر قبر پسرش با شوز نوحه می خوند باعث میشد اشکام برای پایین اومدم عجله داشته باشند تو دلم گفتم مامان جون چقدر دلم برات تنگ شده بود کاش هنوزم پیش ما بودی این دو سالی که رفتی واسه من مثل دو قرن گذشت همیشه تو دعاهامی،همیشه مثل یک خاطره ی به یاد ماندنی بخش بزرگی از قلبم رو منحصر به فرد خودت کردی انقدر بزرگ که بعضی وقتها فکر میکنم اون قسمت از قلبم مثل یک دریاست یک دریا با موج ها ی بیکران داشتم با مادر بزرگ حرف میزدم و با کلمات بازی میکردم که پرهام شیشه ی گلاب رو داد دستم و من خیلی آروم و با دقت قبر نازنینشو تمیز میکردم به کمک امیر و پرهام گل های رز قرمز و زرد رو پرپر کردیم و روی قبر ریختیم میدیدم که پرهام با دستهای کوچولوش داره گل هارو پرپر میکنه سعی کردم صدای بغض کردم مشخص نباشه دست های پرهام رو بوسیدم و صورتشو ناز کردم  بهش گفتممیدونی مادر جون ز اینکه داری رو قبرش گل میریزی چه قدر خوش حاله؟؟پرهام به امیر نگاه کرد و رو به من گفت واقعا این طوره مامان؟؟منم آروم سرمو تکون دادم و با قطره اشکی که همراهیم میکرد گفتم آره عزیزم پرهام لبخندی زد که تا عمر دارم آن لبخند شیرینش را فراموش نمی کنم.
زود تــَــر  بِریـــد جِلـــو وآسهِ دَردُ دِل با خُــــــــــدآ عَجَلـــــــ♥ــه دآرم...
پاسخ
 سپاس شده توسط رونیکاا
#3
بقییییییییییییییشcrying
*^   ^*
   ----    جهانم بی تو آ ندارد...

پاسخ
#4
عزیزم هنوز ننوشتم تازه شرو کردم این رمانو
شاید فردا شب گذاشتم شایدم پس فردا
زود تــَــر  بِریـــد جِلـــو وآسهِ دَردُ دِل با خُــــــــــدآ عَجَلـــــــ♥ــه دآرم...
پاسخ
#5
پسرا وقتی رمان میخونن هی حسی بهشون دست نمیده چرا؟
پاسخ
#6
چون هنوز آخرشو نخوندی
اونجوری که منه نویسنده راجبه این داستان صحن ههارو تو ذهنم مجسم کردم آخرش غمگینه
زود تــَــر  بِریـــد جِلـــو وآسهِ دَردُ دِل با خُــــــــــدآ عَجَلـــــــ♥ــه دآرم...
پاسخ
#7
روز های آخر شهریور ماه بودو من بسیار خوشنود بودم چرا که پرهام برایاولین بار وارد مدرسه میشد و اولین پایه ی تحصیلی را آموزش میدید.منو امیر به خاطر این موضوع در پوست خود نمیگنجیدیم و چند روز را برای خرید مدرسه ی پرهام اختصاص داده بودیم آنقدر بازار شلوغ بود که خرید را سخت میکرد بنابراین دلیل خرید پرهام به درازا کشید.
یک کیف آبی با عکس بن تن بر روی جیبش یک کفشاسپرت آبی و لباس فرمه سرمه ای؛واقعا که پرهام در این لباس ها مرد شده بود همین که از اتاق بیرون آمد من به خود نیز اجازه ی برانداز کردن پرهام را ندادم چه برسد به امیر زود رفتم و او را غرق بوسه کردم.فردای آن شب روز موعود بود و ایر به اجباره من تصمیم گرفت که فردا را به خاطره تنها پسرش دیر تر به شرکت برود.یک دسته گل کوچک برای معلمه پرهام خریده بودم.پرهام را از 4 سالگی به مهد فرستاده بودم چرا که تا قبلاز چهاسالگیش مادربزرگم پیه او میماند و من در تئاتر مشغوله کار بودم ولیکن حال هنوز پیشنهاده کاری نشده بودچون در این دوسالی که به مهد میرفت یاد گرفته بود دوریه من و پدرش را تحمل کند نگران این قضیه نبودم که در اولین روزه مدرسه برای ما آبغوره بگیرد.آن شب امیر کلی درباره ی درس و مدرسه و مهم تر از همه انتخاب دوست با پرهام حرف زد.آن شب را شام را زود تر خوردیم تا پرهام زود تر بخوابد.
راس ساعت 9 امیر پرهام را به اتاقش برد و اورامجبور کرد که بخوابد وقتی از اتاق بیرون می آمد و در را میبست رو به من که داشتم نگاهش میکردم گفت پسرمان بزرگ شده و من یک لبخند نثارش کردم.به نظر سال خوبی می آمد چون آبان ماه به من پیشنهاد کار داده شد.بالاخره از خانه ماندن میتوانستم فرار کنم.این مدت را به نقاشی روی بوم و نوشتن شعر گذراندم:
اگر بچه بودی بزرگ شدی
اگر بزرگ شدی بزرگ تر خواهی شد
ولی الان در حا زندگی میکنی
زیاد به آینده ات فکر نکن
چون در آن وقت باید از اتاقی که بر خلاف آرزو هایت است بیرون بیایی
 
عاشق این شعرم بودم نمیدانم چرا ولی وقتی کلمات این شعر را زیر لبزمزمه میکردم خواه و ناخواه یاد آینده میافتادم و یک ترس تمام وجودم را فرا میگرفت.از وقتی پرهام به دنیا آمد من از آینده میترسیدم امیر نیز متوجه این هراس من شده بود چرا که من همیشه از اهداف آینده ی خود سخن میگفتم ولی حال هنگام سخن گفتن درباره ی آینده برای یک لحظه لبانم سست میشد و همراهیم نمیکرد.کتابه دلم را بستم و کتم را برای حفاظت از خود در برابر سوز و سرمای بیرون برداشتم به آدرسی کهدر دست داشتم نگاه کردم آدرس تئاتری بود که به قرار معلوم می خواستم آنجا نقشی را ایفا کنم.وارد سالنی بزرگ شدم وتنها چیزی که به گوش میرسیدصدای تق تق کفش های پاشنه بلند من بود خوب و با دقت تابلو های بالای درب اتاقها را نگاه میکردم و وارد اتاقی بزرگ شدم که بر سر درب آن نوشته بود مدیریت.با استقبال گرمی روبه رو شدم و با همکاران خود آشنا شده با بعضی ها نیز آشنایی دیرینه داشتم.قرار شد من نقش مادر علی اصغر را برای تعزیه ای اجرا کنم خود نیز تعجب کردم چون حرفه ام کار در تئاتر بود  ولی آن ها گفتند این نقش را به خوبی میتوانم اجرا کنم ماه محرم نزدیک بود و من وقت بسیار کمی برای آماده شدن داشتم.
دربارهی اتفاق هایی که در آن ساختمان بزرگ افتاد با امیر صحبت کردم واو از نقشی که به من دادند بسیار خوشش آمد.شب قبل از خواب یک بار متنم را خواندم واقعا که غم انگیز بود و من به خاطر اشکانی که هیچ گاه نمیتوانستند خود را نگه دارند دیگر نتوانستم ادامه ی متن را بخوانم.کلا زنی احساسی بودمو زود گریه ام میگرفت خود نیز از این موضوع بسیار ناراحت بودم.
فصل چهارم:
آخرین کلمات متنم را همراه با قطرات اشک بود را بسیار سوزناک به زبانآوردم و بعد از تمام شدن اجرای من صدای گریه ی همه بلند شد به به بالاخره این اشکای من به یه دردی خورد.قبل از اینکه از صحنه بیرون بروم امیر را دیدم که در میان انبوهی از جمعیتبه من نگاهی تحسین آمیز میکند  و من بسیار خوشنود از اینکه نقشم را خوب ایفا کرده بودم از صحنه خارج شدم و مردم را به حاله خود رها کردم بعد از نوحه و روضه خوانی منو امیرو پرهام راهی خانه شدیم.نمیدانم چرا ولی مدتی میشد یک دلشوره ی عجیب به دلم افتاده بود هرچه قرآن و دعا میخواندم آرام نمیگرفتم همه اش آن لبخند پرهام روزی که داشت گل ها را پرپر میکرد جلوی چشمم بود امیر نیز چند بار سعی کرد حالم را جویا شود که دلیل این همه ترس و اضطراب را بداند که بالاخره آن روز فرا رسید و من آنچه را که وجودم را به آتش میکشید با امیر درمیان گذاشتم گویی امیر نیز در پی این حس مبهم گم شده بود.پرهام نیز عوض شده بود همه اش درباره مرگ و آن دنیا با منو امیر حرف میزد و منو امیر با ترس جوابه سوالاتش را میدادیم و تا آنجا که میتوانستیم آن دنیا را مانند خورشیدی فروزان و ماهی تابان توصیف میکردیم.چند بار هم با معلم پرهام در این باره صحبت کرده بودم گویی او هم شاهد این تحولات روحی در پرهام شده بود در چند روز ملاقاتی که با معلمش داشتم او انگار می خواست چیزی را به من بگوید ولی نمیتوانست.خوشبختانه معلمشان خانم بود و من به راحتی میتوانستم با او حرف بزنم.
بعد از یک جلسه انجمن الولیاء نزد معلمش رفتم و او باز برای گفتنحرفش بی تاب بود بالاخره جرئتش را جمع کرد و گفت:شاید رفتام او نشانگر آینده ایست که پرهام یا اصلا خانواده ی شما دارد.با شنیدن کلمه ی آینده بدننم سست شد احساس میکردم دیگر خون در رگ هایم جریان ندارد  چقدر با این کلمه ی ساده که بارها شنیده بودمش بیگانه بودم بعد از گفتن این جملات در بغچه ی دلم دیگر نفهمیدم چه شد وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم ناخداگاه اشک میریختم و تنها کسی که با غم من میسوخت امیر بود.با.ور نمیکردم یعنی چه آینده ای در انتظار ماست وای پرهام.......خدایا همیشه او را حفظ کندر دلم آیة الکرسیخوانده و در ذهنم چهره ی شیرینش را تجسم کرده و دوره سرش فوت کردم کاش الان پیشم بود کاش میشد دستان کوچکش را در دستانم بگیرم موهای لخته خرماییش را نوازش کنم در چشمان درش مشکی رنگش بنگرم و با لبانه غنچه شکل قرمزرنگش سخن ها بگویم.خدایا من چم شده است من پرهام را دارم امیر را دارم این ها فقط نگرانی های مادرانه است پرهام هم در حال رشد است و امکانه اینکه سوالاتی به ذهنش خطور کند وجود دارد  و شاید یعنی حتما معلمش اشتباه کرده با این حرف ها آرام شدم  و به چهره ی نگران امیر لبخند زدم.
فصل5:
به امیر گفتم آسوده شدم همه چیز جز یک تخیل و حس بیگانه هیچی نبودامیر که دید حاله من بهتر شده  خشنود تبسمی دندا نما به من زد.ساعت 3 یود که سرمم تمام شد و ما عازم خانه شدیم وقتی به خانه رسیدم پرهام خانه نبود با نگرانی به امیر نگاه کردم او که چشمانه پرسواله مرا خوانده بود گفت انتظار نداشتی کهبچه ی کلاس  اولی را تو خانه تنها بگذارم؟؟خانه ی مادرم است تا تو کمی استراحت کنی میروم و اورا می آورم.لپ هایم را که باد کرده بودم با صدایی ترسناک بیرون دادم که نه تنها باعث هراس امیر نشد بلکه باعث خنده اش هم شد.
مامان مامان با صدای پرهام از خواب بلند شدم خواب روی کاناپه چقدرسخت است در جای جای بدنم احساس کوفتگی می کنم ولی همین که چشمانم را باز کردم و چهره ی سفید پرهام با چند کک و مک زیر چشمش دیدم او را بوسیدم که بیشتر شبیه به ماچ بود چون صدایش در  کل عمارت پیچید.پرهام به سختی خودش را از بغلم جدا کرد و با نگاهی مشکوک گفت:مامان چی شده فکر کنم همین صبح هم دیگر را دیده ایم.نمی توانستم سخن بگویم دست خودم نبود هیچ اتفاقی هم نیافتاده بود فقط من از اینکه آن حس رهایم کرد بود خوش حال بودم و فقط در آن هنگام می توانستم در جواب پرهام به او لبخند بزنم.امیر زود پرید وسط و پرهام را از دست من نجات داد.
 
زود تــَــر  بِریـــد جِلـــو وآسهِ دَردُ دِل با خُــــــــــدآ عَجَلـــــــ♥ــه دآرم...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  قسمت های تکراری رمان ها (رمان خونا بیان اگه اشتباه بود منو بزنین)
  رمان درباره بی تی اس-رای بدید
  قرائت وصیت نانه شهید غلامرضا نوایی ( با صدای خودم)
  حزب کرالیسم ساخت خودم:پنجره ای رو به زندگی بدون گناه
  |معما های کاراگاهی ساخت خودم|آسان/متوسط/سخت
  اموزش زبان المانی به قلم خودم ........بیا تو
  ویژگی رمان های ابکی+طنز
  مادر 56 ساله بعد از این اتفاق وحشتناک دیگر هیچ وقت موهایش را رنگ نمی کند! + عکس
  دیگر قاصدک ها کجا رفتند
  من دیگر هیچ ندارم+عکس

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان