14-05-2012، 21:02
سلام و هزار سلام. و با آرزوي اينكه همه ي آدمها حلقه هايي باشند طلايي در زنجير خير و صلاح ما.
من توي درس دوست داشتن خود براتون گفتم كه اگه خودمون رو بي ارزش بدونيم ضمير ناخودآگاهمون فكر مي كنه كه لايق دريافت چيزهاي خوب نيست و در نتيجه آرزوهايي كه داريم برآورده نميشه. ديگه اينكه وقتي ما خودمون رو به حد كافي دوست نداشته باشيم همين حس رو به ديگران هم منتقل مي كنيم يعني باعث مي شيم اونها هم ما رو دوست نداشته باشن.( قابل توجه كساني كه دچار شكستهاي پي در پي عشقي مي شن.)
وقتي ما براي شاد بودن و احساس خوشبختي كردن فكر مي كنيم كه نياز به تائيد و بودن ديگران داريم يعني هنوز به اندازه ي كافي براي خودمون به تنهايي حرمت قائل نشده ايم.
چرا ما نبايد در تنهايي و به تنهايي بتونيم از كارهايي كه مي كنيم احساس خوشبختي بكنيم؟! چرا وقتي مثلا" كسي كه دوستش داريد رو از دست مي ديد فكر مي كنيد ديگه دنيا تموم شده و تا اون مطابق ميل شما رفتار نكنه دنيا قشنگ نمي شه؟!
چرا يه روز صبح يك دفعه عصباني و اخمو مثل يه بچه ي لجوج بيدار مي شيم و به همه چيز و همه كس لگد مي زنيم حتي به خودمون! و انگار هيچ تمرين ذهني اي هم ديگه راهگشا نيست، يك دفعه همه چيز سياه و نااميد كننده مي شه. به خودمون مي گيم :" من احمقم! همه احمقن! همه جا سياه و خرابه! هيچ چي درست بشو نيست كه نيست!نه خودم رو دوست دارم نه ديگران رو! لعنت به دنيا!"اون وقت به همه ي دنيا مي توپيم براي اينكه حس احمق بودن و بد بودن خودمون رو از بين ببريم!
چرا در بين تمام خوشي ها باز هم احساس مي كنيم كه ته ته دلمون يك "غم پنهان بزرگ" داريم كه معمولا" علتش رو هم نمي دونيم اما باعث ميشه هيچ وقت از چيزي اونقدر كه بايد لذت نبريم. ( اين كلمه ي" غم پنهان بزرگ" رو به خاطر بسپارين چون من خيلي ازش استفاده مي كنم.)
چرا توي زندگيمون احساس خلا و تهي بودن مي كنيم و مدام سعي مي كنيم اين خلا رو با ساير انسانها و اشيا و تجربه هايي بيرون از خودمون پر بكنيم ( اين تجربه شامل دوستي با آدمهاي مختلف و تجربه ي كارهاي متفاوت و رفتن در انواع و اقسام مسيرها حتي پناه بردن به سحر و افسون و جادو و غيره ...ميشه.) اما در طول زمان متوجه مي شيم كه هيچ كدوم از اينها خلا ما رو پر نكردن چون در واقع غياب اون چيزها باعث احساس خلا نبوده . ( دكتر كاپاچيونه مي گه :" احساس خلا براي مخفي شدن كودك درونمون بوده كه باعث شده ما اتصالمون رو با خودمون و ديگران و خدا از دست بديم." )
و هزار تا چراي ديگه كه جواب همه اش اينه كه چون كودك درونمون به اندازه ي كافي مورد دوست داشتن واقع نشده . چون كودك درونمون رو اينقدر با بايدها و نبايدهامون آزرديم كه بدون تائيد ديگران احساس مي كنه هيچ چي نيست! اينقدر يادش داديم كه تو فقط وقتي خوبي كه ديگران تائيدت كنند كه حالا فقط وقتي فكر مي كنه خوبه كه همه دوستش داشته باشن! اما اگه كسي تركش كنه ديگه دنيا به آخر مي رسه !
چون خودمون رو يعني كودك درونمون رو به اندازه ي كافي دوست نداشتيم و بهش بها نداديم و براي اون حرمت قائل نشديم! واسه همين ته تمام خوشيهامون اون كه خواسته اش انجام نشده و فكر مي كنه هرگز توسط ما ديده نشده مغموم توي دل ما نشسته و زانوي غم بغل كرده و نمي گذاره از خوشيهامون به اندازه ي كافي احساس خوشي كنيم.
خوب! حالا ديگه فكر مي كنم همه بدونين كه چرا شفا دادن كودك درون اينقدر اهميت داره. رسيدن به دوست داشتن كامل خود بدون شفاي كودك درون ممكن نيست."دكتر لوسيا كاپاچيونه " كتابي با همين نام شفاي كودك درون داره كه خيلي مفيد و كاربرديه. من كلاسهاي زيادي هم ديدم كه توي اون شفاي كودك درون رو از روي همين كتاب يا با تغييراتي آموزش مي دن. همه شون عالين اما لزومي به دادن شهريه هاي گزاف نيست. نظرم اينه كه خود شما بهتر از هر آموزگار ديگه اي مي تونيد با كودك درونتون دوست بشيد و آشتي كنيد پس با من همراه بشيد تا خلاصه ي اين مطالب رواز همين كتاب و مطالعات دكتر كاپاچيونه كه با دوست داشتن كودك درونش خودش رو از يك بيماري مهلك نجات داد و شفا بخشيد، براتون بگم. اما اگه بتونيد كم كم دوست يا دوستاني را با خودتون همراه كنيد و با هم اين تمرينات رو انجام بديد خيلي بهتره.
_ كودك درون چيست؟
كودك درون آن بخش از وجود ماست كه مانند كودك احساس مي كند و شايد سبب شود به شيوه اي كودكانه يا كودك وار رفتار كنيم. (در نظر اريك برن در همين پست توضيح بيشتري در اين باره مي خونيد.)
_ كشف كودك درون :
يه كودك رو مجسم كنيد. يه كودك وقتي خشمگينه فرياد مي كشه وقتي غمگينه گريه مي كنه وقتي خوشحاله از ته دلش مي خنده.اون خيلي غريزي هم هست يعني مي دونه به كي اعتماد كنه به كي اعتماد نكنه.دنبال بازي و كشفه. اما به مرور زمان، اين كودك به طرف دنياي افراد بالغ كشيده مي شه. والدين و آموزگاران بهش مي گن : " اين رو نگو. اون كار رو نكن. اون كاري رو بكن كه ما مي گيم. ما بهتر مي دونيم."
ما به طور مستقيم و غير مستقيم به اون ياد مي ديم كه فقط وقتي خوب و دوستداشتنيه كه اون جوري باشه كه بزرگترها مي خوان. به مرور زمان، كنجكاوي و توانايي احساس كردن كه همون ويژگيهاييه كه به كودك سرزندگي ميده به ناچار پنهان مي شن.غالبا" افراد بالغ در فرايند آموزش و پرورش و ايجاد انضباط، كودك را به بالغي قابل پيش بيني تبديل مي كنند و به " خود راستين كودك" لطمه مي زنند.
طفل در حال رشد كم كم روح شاد و كودكانه اش را محبوس مي كنه. اما كودك درون هيچ وقت بزرگ نميشه و از بين نمي ره.مدفون در درون ما باقي مي مونه و غمگين و دردمند ، منتظر،باقي مي مونه و انتظار مي كشه تا يه روزي ما از زير اون همه چيزي كه زير اون مدفونش كرديم درش بياريم و آزادش بكنيم!
_جلب توجه كردن كودك درون :
ببينم اگه خداي نكرده زير يه عالم خاك، زنده، دفن بشين چي كار مي كنين؟ ! غير از اينه كه از هر فرصتي استفاده مي كنين تا حضورتون رو به ديگران اعلام كنيد؟!
كودك درون هم همين طوره. كودك درون همواره سعي مي كنه تا توجه ما رو به خودش جلب بكنه.اون گاهي خودش رو با نيازهاي بچگانه اش به ما نشون ميده .اما ما معمولا" اون رو طردش مي كنيم و بهش مي گيم : " هيس! تو نمي فهمي! آدم بزرگها اين كارها رو نمي كنن! "
وقتي احساسهاي راستين و گواهي دلمون رو نديده مي گيريم، وقتي مي گيم نبايد گريه كنيم چون آدم بزرگها خودشون رو كنترل مي كنن و گريه نمي كنن، در واقع داريم كودك درونمون رو طرد مي كنيم.مثلا" شايد احساس كنيم دلمون مي خواد سوار تاب و سرسره ي بچه ها بشيم اما به خودمون مي گيم اين كار بچه هاست نه من! شايد دلمون مي خواد براي از دست دادن دوستي زار زار گريه كنيم اما يه آدم بالغ جدي توي درونمونه كه به كودك درونمون مي گه : آدم بايد به خودش مسلط باشه! مردها كه گريه نمي كنن! خانمها كه اين جوري شيون نمي كنن! " اون وقته كه كودك درون كوچولو و غمگين ما كه حسابي توي ذوقش خورده ، توي گنجه محبوس ميشه! ( به اين محبوس شدن توي يه اتاق و خوردن يه قفل گنده به در خوب دقت كنيد. شما رو ياد پنهان كردن صفات نيمه ي تاريك نمي اندازه؟! بهش فكر كنيد.)
سوال _وقتي كودك درون محبوس يا مدفون ميشه چه اتفاقي مي افته؟
جواب_چون اون بخش از ما كه با احساسش راحت برخورد مي كنه و اون رو مي پذيره همون كودك درونمونه با محبوس شدن اون ما كم كم شور و شوق زندگي رو از دست مي ديم. ته دلمون احساس " غم پنهان " مي كنيم. به مرور زمان، اين امر به كمبود انرژي و كم كم به بيماري مي انجامد و حتي به بيماريهاي صعب العلاج. كودك درون براي اينكه ما بهش توجه كنيم گاهي خودش رو با افسردگي يا پرخاشگري و بيماري به ما نشون ميده و حتي ميل به اعتياد به الكل يا مواد مخدر يا سيگار و ....
چرا؟!
براي اينكه كودك درون مي خواد بگه: "من هستم. من رو نگاه كن. من رو نجات بده. من محبوسم. من مدفونم. كمك! كمك! چرا نمي خواي من رو ببيني؟ چرا من رو طرد كردي؟چرا گوشهات رو گرفتي كه صداي من رو نشنوي؟ پس من بلند تر و بلند تر داد مي زنم تا مجبور بشي من رو بشنوي و ببيني!دارم خفه مي شم! كمك!نجاتم بده! "
براي همينه كه تمرينات دوست داشتن خود باعث شفاي همه ي بيماريها مي شه.( به درسهاي دوست داشتن خود فكر كنيد. يادتونه؟ حالا مي دونيم كه با دوست داشتن خود ما داريم به كودك درونمون كمك مي كنيم تا با دوست داشته شدن به حد كافي خودش رو نمايان كنه و ما رو با سرزندگيش شفا بده. درسته؟)
وقتي كودك درون ما پنهان ميشه، تجربه ي صميميت با ديگران غيرممكن ميشه چون ما احساس مي كنيم هيچ كس نمي تونه شادمون كنه و احساساتمون رو درك كنه.اين شروع فاجعه ي تنهايي است.
سوال_ آيا كشف كودك درون متعلق به امروز است يا ريشه اي تر از اين حرفهاست؟
جواب_ خيلي جالبه كه بدونيم اين موضوع حتي در اساطير كهن باستان و قصه هاي پريان هم ريشه داره.حتي در بعضي اديان. همه جا كودكي وجود داره كه معمولا" يتيم و يا طرد شده است يا زندگيش در معرض خطر قرار داره. و در پايان قصه معمولا" اون ناجي يا راهنماي انسانهاي ديگه ميشه و يا به سعادت مي رسه.در اساطير يونان زئوس خردسال در معرض اين خطر بود كه پدرش كرونوس اون رو ببلعه! هانسل و گرتل جادوگر خودشون رو داشتند! جك در جك و ساقه ي لوبيا با آقا غوله روبرو بود!
سيندرلا زن پدر بدجنس و خواهرهاي بد ذاتش رو داشت! دختر شنل قرمزي هم با گرگ روبرو بود! و سفيد برفي هم با با اون جادوگر بدجنس!
در اين قرن، كارل گوستاو يونگ _ روانشناس _ و جوزف كيمپل _ اسطوره شناس _ به ما نشان داده اند كه اگر اين اسطوره ها براي همه جذابند به اين خاطره كه تجربه ي جهاني ما آدمهاست! همه ي ما انسانها به صورت نوزاداني آسيب پذير و متكي زندگي رو آغاز مي كنيم و به همين دليل مي تونيم با كودكان اين قصه ها هم ذات پنداري بكنيم.بزرگترهايي خشن يا عاري از احساس مي تونن براي كودك به شكل همون غولها و جادوگرها باشن.وقتي " والت ديسني" داستان سفيد برفي را براي اولين فيلم متحركش انتخاب كرد مي دانست كه موفق مي شود چون او سعي داشت با كودكي كه درون همه ي ماست سخن بگويد!
من توي درس دوست داشتن خود براتون گفتم كه اگه خودمون رو بي ارزش بدونيم ضمير ناخودآگاهمون فكر مي كنه كه لايق دريافت چيزهاي خوب نيست و در نتيجه آرزوهايي كه داريم برآورده نميشه. ديگه اينكه وقتي ما خودمون رو به حد كافي دوست نداشته باشيم همين حس رو به ديگران هم منتقل مي كنيم يعني باعث مي شيم اونها هم ما رو دوست نداشته باشن.( قابل توجه كساني كه دچار شكستهاي پي در پي عشقي مي شن.)
وقتي ما براي شاد بودن و احساس خوشبختي كردن فكر مي كنيم كه نياز به تائيد و بودن ديگران داريم يعني هنوز به اندازه ي كافي براي خودمون به تنهايي حرمت قائل نشده ايم.
چرا ما نبايد در تنهايي و به تنهايي بتونيم از كارهايي كه مي كنيم احساس خوشبختي بكنيم؟! چرا وقتي مثلا" كسي كه دوستش داريد رو از دست مي ديد فكر مي كنيد ديگه دنيا تموم شده و تا اون مطابق ميل شما رفتار نكنه دنيا قشنگ نمي شه؟!
چرا يه روز صبح يك دفعه عصباني و اخمو مثل يه بچه ي لجوج بيدار مي شيم و به همه چيز و همه كس لگد مي زنيم حتي به خودمون! و انگار هيچ تمرين ذهني اي هم ديگه راهگشا نيست، يك دفعه همه چيز سياه و نااميد كننده مي شه. به خودمون مي گيم :" من احمقم! همه احمقن! همه جا سياه و خرابه! هيچ چي درست بشو نيست كه نيست!نه خودم رو دوست دارم نه ديگران رو! لعنت به دنيا!"اون وقت به همه ي دنيا مي توپيم براي اينكه حس احمق بودن و بد بودن خودمون رو از بين ببريم!
چرا در بين تمام خوشي ها باز هم احساس مي كنيم كه ته ته دلمون يك "غم پنهان بزرگ" داريم كه معمولا" علتش رو هم نمي دونيم اما باعث ميشه هيچ وقت از چيزي اونقدر كه بايد لذت نبريم. ( اين كلمه ي" غم پنهان بزرگ" رو به خاطر بسپارين چون من خيلي ازش استفاده مي كنم.)
چرا توي زندگيمون احساس خلا و تهي بودن مي كنيم و مدام سعي مي كنيم اين خلا رو با ساير انسانها و اشيا و تجربه هايي بيرون از خودمون پر بكنيم ( اين تجربه شامل دوستي با آدمهاي مختلف و تجربه ي كارهاي متفاوت و رفتن در انواع و اقسام مسيرها حتي پناه بردن به سحر و افسون و جادو و غيره ...ميشه.) اما در طول زمان متوجه مي شيم كه هيچ كدوم از اينها خلا ما رو پر نكردن چون در واقع غياب اون چيزها باعث احساس خلا نبوده . ( دكتر كاپاچيونه مي گه :" احساس خلا براي مخفي شدن كودك درونمون بوده كه باعث شده ما اتصالمون رو با خودمون و ديگران و خدا از دست بديم." )
و هزار تا چراي ديگه كه جواب همه اش اينه كه چون كودك درونمون به اندازه ي كافي مورد دوست داشتن واقع نشده . چون كودك درونمون رو اينقدر با بايدها و نبايدهامون آزرديم كه بدون تائيد ديگران احساس مي كنه هيچ چي نيست! اينقدر يادش داديم كه تو فقط وقتي خوبي كه ديگران تائيدت كنند كه حالا فقط وقتي فكر مي كنه خوبه كه همه دوستش داشته باشن! اما اگه كسي تركش كنه ديگه دنيا به آخر مي رسه !
چون خودمون رو يعني كودك درونمون رو به اندازه ي كافي دوست نداشتيم و بهش بها نداديم و براي اون حرمت قائل نشديم! واسه همين ته تمام خوشيهامون اون كه خواسته اش انجام نشده و فكر مي كنه هرگز توسط ما ديده نشده مغموم توي دل ما نشسته و زانوي غم بغل كرده و نمي گذاره از خوشيهامون به اندازه ي كافي احساس خوشي كنيم.
خوب! حالا ديگه فكر مي كنم همه بدونين كه چرا شفا دادن كودك درون اينقدر اهميت داره. رسيدن به دوست داشتن كامل خود بدون شفاي كودك درون ممكن نيست."دكتر لوسيا كاپاچيونه " كتابي با همين نام شفاي كودك درون داره كه خيلي مفيد و كاربرديه. من كلاسهاي زيادي هم ديدم كه توي اون شفاي كودك درون رو از روي همين كتاب يا با تغييراتي آموزش مي دن. همه شون عالين اما لزومي به دادن شهريه هاي گزاف نيست. نظرم اينه كه خود شما بهتر از هر آموزگار ديگه اي مي تونيد با كودك درونتون دوست بشيد و آشتي كنيد پس با من همراه بشيد تا خلاصه ي اين مطالب رواز همين كتاب و مطالعات دكتر كاپاچيونه كه با دوست داشتن كودك درونش خودش رو از يك بيماري مهلك نجات داد و شفا بخشيد، براتون بگم. اما اگه بتونيد كم كم دوست يا دوستاني را با خودتون همراه كنيد و با هم اين تمرينات رو انجام بديد خيلي بهتره.
_ كودك درون چيست؟
كودك درون آن بخش از وجود ماست كه مانند كودك احساس مي كند و شايد سبب شود به شيوه اي كودكانه يا كودك وار رفتار كنيم. (در نظر اريك برن در همين پست توضيح بيشتري در اين باره مي خونيد.)
_ كشف كودك درون :
يه كودك رو مجسم كنيد. يه كودك وقتي خشمگينه فرياد مي كشه وقتي غمگينه گريه مي كنه وقتي خوشحاله از ته دلش مي خنده.اون خيلي غريزي هم هست يعني مي دونه به كي اعتماد كنه به كي اعتماد نكنه.دنبال بازي و كشفه. اما به مرور زمان، اين كودك به طرف دنياي افراد بالغ كشيده مي شه. والدين و آموزگاران بهش مي گن : " اين رو نگو. اون كار رو نكن. اون كاري رو بكن كه ما مي گيم. ما بهتر مي دونيم."
ما به طور مستقيم و غير مستقيم به اون ياد مي ديم كه فقط وقتي خوب و دوستداشتنيه كه اون جوري باشه كه بزرگترها مي خوان. به مرور زمان، كنجكاوي و توانايي احساس كردن كه همون ويژگيهاييه كه به كودك سرزندگي ميده به ناچار پنهان مي شن.غالبا" افراد بالغ در فرايند آموزش و پرورش و ايجاد انضباط، كودك را به بالغي قابل پيش بيني تبديل مي كنند و به " خود راستين كودك" لطمه مي زنند.
طفل در حال رشد كم كم روح شاد و كودكانه اش را محبوس مي كنه. اما كودك درون هيچ وقت بزرگ نميشه و از بين نمي ره.مدفون در درون ما باقي مي مونه و غمگين و دردمند ، منتظر،باقي مي مونه و انتظار مي كشه تا يه روزي ما از زير اون همه چيزي كه زير اون مدفونش كرديم درش بياريم و آزادش بكنيم!
_جلب توجه كردن كودك درون :
ببينم اگه خداي نكرده زير يه عالم خاك، زنده، دفن بشين چي كار مي كنين؟ ! غير از اينه كه از هر فرصتي استفاده مي كنين تا حضورتون رو به ديگران اعلام كنيد؟!
كودك درون هم همين طوره. كودك درون همواره سعي مي كنه تا توجه ما رو به خودش جلب بكنه.اون گاهي خودش رو با نيازهاي بچگانه اش به ما نشون ميده .اما ما معمولا" اون رو طردش مي كنيم و بهش مي گيم : " هيس! تو نمي فهمي! آدم بزرگها اين كارها رو نمي كنن! "
وقتي احساسهاي راستين و گواهي دلمون رو نديده مي گيريم، وقتي مي گيم نبايد گريه كنيم چون آدم بزرگها خودشون رو كنترل مي كنن و گريه نمي كنن، در واقع داريم كودك درونمون رو طرد مي كنيم.مثلا" شايد احساس كنيم دلمون مي خواد سوار تاب و سرسره ي بچه ها بشيم اما به خودمون مي گيم اين كار بچه هاست نه من! شايد دلمون مي خواد براي از دست دادن دوستي زار زار گريه كنيم اما يه آدم بالغ جدي توي درونمونه كه به كودك درونمون مي گه : آدم بايد به خودش مسلط باشه! مردها كه گريه نمي كنن! خانمها كه اين جوري شيون نمي كنن! " اون وقته كه كودك درون كوچولو و غمگين ما كه حسابي توي ذوقش خورده ، توي گنجه محبوس ميشه! ( به اين محبوس شدن توي يه اتاق و خوردن يه قفل گنده به در خوب دقت كنيد. شما رو ياد پنهان كردن صفات نيمه ي تاريك نمي اندازه؟! بهش فكر كنيد.)
سوال _وقتي كودك درون محبوس يا مدفون ميشه چه اتفاقي مي افته؟
جواب_چون اون بخش از ما كه با احساسش راحت برخورد مي كنه و اون رو مي پذيره همون كودك درونمونه با محبوس شدن اون ما كم كم شور و شوق زندگي رو از دست مي ديم. ته دلمون احساس " غم پنهان " مي كنيم. به مرور زمان، اين امر به كمبود انرژي و كم كم به بيماري مي انجامد و حتي به بيماريهاي صعب العلاج. كودك درون براي اينكه ما بهش توجه كنيم گاهي خودش رو با افسردگي يا پرخاشگري و بيماري به ما نشون ميده و حتي ميل به اعتياد به الكل يا مواد مخدر يا سيگار و ....
چرا؟!
براي اينكه كودك درون مي خواد بگه: "من هستم. من رو نگاه كن. من رو نجات بده. من محبوسم. من مدفونم. كمك! كمك! چرا نمي خواي من رو ببيني؟ چرا من رو طرد كردي؟چرا گوشهات رو گرفتي كه صداي من رو نشنوي؟ پس من بلند تر و بلند تر داد مي زنم تا مجبور بشي من رو بشنوي و ببيني!دارم خفه مي شم! كمك!نجاتم بده! "
براي همينه كه تمرينات دوست داشتن خود باعث شفاي همه ي بيماريها مي شه.( به درسهاي دوست داشتن خود فكر كنيد. يادتونه؟ حالا مي دونيم كه با دوست داشتن خود ما داريم به كودك درونمون كمك مي كنيم تا با دوست داشته شدن به حد كافي خودش رو نمايان كنه و ما رو با سرزندگيش شفا بده. درسته؟)
وقتي كودك درون ما پنهان ميشه، تجربه ي صميميت با ديگران غيرممكن ميشه چون ما احساس مي كنيم هيچ كس نمي تونه شادمون كنه و احساساتمون رو درك كنه.اين شروع فاجعه ي تنهايي است.
سوال_ آيا كشف كودك درون متعلق به امروز است يا ريشه اي تر از اين حرفهاست؟
جواب_ خيلي جالبه كه بدونيم اين موضوع حتي در اساطير كهن باستان و قصه هاي پريان هم ريشه داره.حتي در بعضي اديان. همه جا كودكي وجود داره كه معمولا" يتيم و يا طرد شده است يا زندگيش در معرض خطر قرار داره. و در پايان قصه معمولا" اون ناجي يا راهنماي انسانهاي ديگه ميشه و يا به سعادت مي رسه.در اساطير يونان زئوس خردسال در معرض اين خطر بود كه پدرش كرونوس اون رو ببلعه! هانسل و گرتل جادوگر خودشون رو داشتند! جك در جك و ساقه ي لوبيا با آقا غوله روبرو بود!
سيندرلا زن پدر بدجنس و خواهرهاي بد ذاتش رو داشت! دختر شنل قرمزي هم با گرگ روبرو بود! و سفيد برفي هم با با اون جادوگر بدجنس!
در اين قرن، كارل گوستاو يونگ _ روانشناس _ و جوزف كيمپل _ اسطوره شناس _ به ما نشان داده اند كه اگر اين اسطوره ها براي همه جذابند به اين خاطره كه تجربه ي جهاني ما آدمهاست! همه ي ما انسانها به صورت نوزاداني آسيب پذير و متكي زندگي رو آغاز مي كنيم و به همين دليل مي تونيم با كودكان اين قصه ها هم ذات پنداري بكنيم.بزرگترهايي خشن يا عاري از احساس مي تونن براي كودك به شكل همون غولها و جادوگرها باشن.وقتي " والت ديسني" داستان سفيد برفي را براي اولين فيلم متحركش انتخاب كرد مي دانست كه موفق مي شود چون او سعي داشت با كودكي كه درون همه ي ماست سخن بگويد!