اینو از بین تمام دلنوشته هام بیشتر دوست دارم
اعدامی
تقدیم به کسی که بود ؛ اما کوتاه . . .
خستگی درنگاهش موج می زد . شانه هایش زیر باران ، سخت می لرزید .
آرام و پر حرارات نفس می زد . حرارتی که در نگاهش جاری بود ، حتی
قطرات باران را نیز به جوش می آورد . می ترسید . حال خوشی نداشت .
اشک ، پی در پی از گونه هایش سرازیر می شد و در بارش
بی وقفه ی باران محو می گشت . ناله می کرد و تقاضای بیهوده ای را
برلب جاری می ساخت . امشب ، باید کارش را تمام می کردم .
با بی رحمی تمام سرش فریاد زدم و دانه به دانه اتهام هایش را اندازه
گرفتم .
عاشقی ، صداقت و دوست داشتن ؛ تمام جرم او بود . و چه جرم غیر قابل
بخششی !
جای زخم خنجرش را نشانم می داد . ناله می کرد و تقاضا داشت
ازگناهش بگذرم . زخمش عمیق تر از آنچه بود که می پنداشتم .
بیچاره ، متحمل چه دردی شده بود . می ترسید . رنگش پریده بود
ولی هنوز هم هوای عاشقی در سر داشت . نگرانی در نگاهش
می درخشید .
ضجه می زد . برای آزادی اسارت بارش تقلی می کرد .
او را آرام آرام تا بالای دار ، کشاندم . تنهایی غریبی داشت . و گریه هایش ،
وای خدای من ، جوی خون بود که بر زمین نازل می شد . با التماس
به چشمانم می نگریست ولی ، هیچ روزنه ی امیدی نمی یافت .
با دستان سرد و بی روحم ، طناب را دورش حلقه کردم . تمام بدنش ،
به سختی ، می لرزید .
چشمان غبار گرفته اش را بست و به گذشته ای نه چندان دور ، اندیشید .
در تفکرات عاشقانه اش ، غوطه ور شد . در ذهنش گذشت که بعد از او
چه خواهم کرد ؟
آخرین خلوت شاعرانه اش را به هم ریختم و باسنگدلی تمام بر سرش
یورش بردم : آیا خواسته ای داری ؟
قطره ای اشک از چشمان عاشقش که با بهت نگاهم می کرد ، چکید .
عجیب آرام گرفته بود . دیگر از آن همه تقلی خبری نبود . انگار بالاخره
باور کرده بود که امشب ، از دستان من ، جان سالم به در نخواهد برد .
و بستر امشبش مشتی خاک سرد ، بیش نیست .
آرام و شمرده زمزمه کرد :
فقط پیام دوست داشتن مرا ، به او برسان . . .
باد ، آهسته عاشقانه اش را در گوشم نجوا کرد . انگار دل او هم به حالش
میسوخت . با خشم نگاهش کردم :
او ؛ باور نخواهد کرد . . .
و آخرین امیدش را نیز ازبین بردم .
در نا امیدی غرق شد . اهرم را دستم فشردم . گریست .
و چه سنگین و سخت .
باران شدت گرفت .
بدون درنگ اهرم را کشیدم .
چیزی در وجودم تیر کشید . . .
میان زمین و آسمان می گریست . ترسیده بود از اینکه دیگر
او را نخواهد دید .
در میان غرش آسمان ، نعره زد :
دوستت خواهم داشت تا ابدیت . . .
و خاموش شد .
آخرین قطره ی اشکش روی صورت بی روحم چکید .
بغض پنهانم فرو شکست و با تمام وجودم گریستم .
دیگر تنهاییم کامل شد .
من ، امشب ، قلبم را به دار آویختم . . .

.gif)

اعدامی
تقدیم به کسی که بود ؛ اما کوتاه . . .
خستگی درنگاهش موج می زد . شانه هایش زیر باران ، سخت می لرزید .
آرام و پر حرارات نفس می زد . حرارتی که در نگاهش جاری بود ، حتی
قطرات باران را نیز به جوش می آورد . می ترسید . حال خوشی نداشت .
اشک ، پی در پی از گونه هایش سرازیر می شد و در بارش
بی وقفه ی باران محو می گشت . ناله می کرد و تقاضای بیهوده ای را
برلب جاری می ساخت . امشب ، باید کارش را تمام می کردم .
با بی رحمی تمام سرش فریاد زدم و دانه به دانه اتهام هایش را اندازه
گرفتم .
عاشقی ، صداقت و دوست داشتن ؛ تمام جرم او بود . و چه جرم غیر قابل
بخششی !
جای زخم خنجرش را نشانم می داد . ناله می کرد و تقاضا داشت
ازگناهش بگذرم . زخمش عمیق تر از آنچه بود که می پنداشتم .
بیچاره ، متحمل چه دردی شده بود . می ترسید . رنگش پریده بود
ولی هنوز هم هوای عاشقی در سر داشت . نگرانی در نگاهش
می درخشید .
ضجه می زد . برای آزادی اسارت بارش تقلی می کرد .
او را آرام آرام تا بالای دار ، کشاندم . تنهایی غریبی داشت . و گریه هایش ،
وای خدای من ، جوی خون بود که بر زمین نازل می شد . با التماس
به چشمانم می نگریست ولی ، هیچ روزنه ی امیدی نمی یافت .
با دستان سرد و بی روحم ، طناب را دورش حلقه کردم . تمام بدنش ،
به سختی ، می لرزید .
چشمان غبار گرفته اش را بست و به گذشته ای نه چندان دور ، اندیشید .
در تفکرات عاشقانه اش ، غوطه ور شد . در ذهنش گذشت که بعد از او
چه خواهم کرد ؟
آخرین خلوت شاعرانه اش را به هم ریختم و باسنگدلی تمام بر سرش
یورش بردم : آیا خواسته ای داری ؟
قطره ای اشک از چشمان عاشقش که با بهت نگاهم می کرد ، چکید .
عجیب آرام گرفته بود . دیگر از آن همه تقلی خبری نبود . انگار بالاخره
باور کرده بود که امشب ، از دستان من ، جان سالم به در نخواهد برد .
و بستر امشبش مشتی خاک سرد ، بیش نیست .
آرام و شمرده زمزمه کرد :
فقط پیام دوست داشتن مرا ، به او برسان . . .
باد ، آهسته عاشقانه اش را در گوشم نجوا کرد . انگار دل او هم به حالش
میسوخت . با خشم نگاهش کردم :
او ؛ باور نخواهد کرد . . .
و آخرین امیدش را نیز ازبین بردم .
در نا امیدی غرق شد . اهرم را دستم فشردم . گریست .
و چه سنگین و سخت .
باران شدت گرفت .
بدون درنگ اهرم را کشیدم .
چیزی در وجودم تیر کشید . . .
میان زمین و آسمان می گریست . ترسیده بود از اینکه دیگر
او را نخواهد دید .
در میان غرش آسمان ، نعره زد :
دوستت خواهم داشت تا ابدیت . . .
و خاموش شد .
آخرین قطره ی اشکش روی صورت بی روحم چکید .
بغض پنهانم فرو شکست و با تمام وجودم گریستم .
دیگر تنهاییم کامل شد .
من ، امشب ، قلبم را به دار آویختم . . .

.gif)

نامردین اگه سپاس و نظر ندین