06-11-2011، 23:47
(آخرین ویرایش در این ارسال: 10-12-2011، 15:12، توسط FARID.SHOMPET.)
تب،هزیان،بی قراری. خدایا این چه حالی است این که شهریار ما را از خود بی خود کرده؟
سرداران این ها رو به هم میګفتن و اه از دل می کشیدند.
- خدایا ! کاش درد او به جان ما می افتاد.
عده ای از یاران خاص شاه با چشم هایی لبریز از غم و دست بر سینه، کنار بالین شاه ایستاده بودند. ان ها نمی توناستن باور کنن که مرشدشان ، اسماعیل توان برخاستن از بستر را ندارد. چند روزی بیش نمی ګذشت که او در کوه های ((شاه داغی)) ، در شکار اسب های وحشی، ګوی سبقت را از همګان ربوده بود. هیچ اسبی تاب فرار از کمند او را نداشت. نه ، نه ، نمی شد باور کرد که ان بیمار رنجور با ان چهره رنګ پریده شاه اسماعیل باشد.
انان که کهنسال تر بودن، قدری ارام تر به نظر می رسیدن. انان از بازی تقدیر خبر داشتن.
یکی از سرداران ، حکیمی را از حکیمان شاه را کنار کشید و ګفت: (( حکیم،شهریار ما زنده می ماند؟؟))
حکیم با تاسف سری تکان داد و ګفت: حصبه، صوفی! شاه دچار حصبه شده اند. این طور هم که از اشتها افتاده اند، باید فقط دعا کرد.
قلب سردار از شنیدن سخن های حکیم فرو ریخت. زانوانش را بر زمین ګذاشت و چهره خود را در میان دست هایش پنهان کرد. حکیم از لرزش شانه های او پی برد که می ګرید.
ـ عیش زیاد و کثرت طعام ، نقص به تمام احشای ایشان رسانده است. باید سعی کنید در نزد او نام غذا نبرید، که ګویا سخت حالش متغیر می شود.
سردار سر برداشت و ګفت : (( او جوان و نیرومند است حکیم. یک بار سال ها پیش در زمستان ، وقتی که از قم به ری می رفتیم، شهریار بیمار شد و پس از ده روز از ان بیماری سخت نجات یافت. قبل از امدن به سراب نیز در اردبیل مریض شد، اما زود بهبود یافت. حالا هم فرقی ندارد. شاید امیدی باشد.))
اما سکوت حکیم ، سردار قزلباش را ناامید تر کرد.
شاه اسماعیل در بستر ،به نقطه ای دور خیره شده بود. خودش خواسته بود بسترش را کنار پنجره پهن کنند. با خود می اندیشید که این سفر، اخرین سفر او باشد.
حس می کرد دیګر دلش در زیر بار غم سنګین زندګی، تحمل خویش را از دست داده است. ده سال از شکست چالدران می ګذشت. حس می کرد این ده سال زخمی عمیق را تحمل کرده. از اردبیل چندان دور نبود.
به یاد کودکی اش افتاد. مسجد جمعه در نګاهش قد کشید. اوبه (نام یک زن دلاور است که اسماعیل رو به دوستان پدرش شبانه رساند) را دید که او را به خود می فشرد.یاد مادرش افتاد که همواره از او دور بود. به فرزندانش فکر می کرد و به این که ایا تهماسب میرزا بعد او می توانست بار زمین مانده را بردارد. نظری به اطرافیانش انداخت. یاران وفادارش را نګاه می کرد. به یاد یاران از رفته اش افتاد. قطره ای اشک از ګوشه چشم روی ګونه اش غلتید. یکی از سرداران خم شد. چشم های سرخ شاه را با دستمال پاک کرد.
نه این اشک نبود، قطره ای تب بود که از چشم شهریار چکیده بود. یاران اسماعیل اشکی را بر صورت مرشدشان به یاد نداشتن. اسماعیل از پنجره چشم به بیرون دوخت. ګوش سبرد. از بیرون صدای بلدرچین می امد. لبخندی زد. لبخندی که لحظه به لحۍه کم رنګ تر می شد. ناګهان تب در وجودش اوج ګرفت. و او را از هوش برد. حکیمی مشغول معاینه شد و ګه ګاهی به دیګر حکیمان نګاهی می کرد ولی چیزی نمی ګفت. وقتی حکیم سر از سینه شاه برداشت. ناله میان سرداران افتاد. ناګهان با لرزش شانه های حکیم ناله ها تبدیل به ګریه شد.
سرانجام بس از ان جسد شاه را غسل دادند، او را در اردبیل کنار اجدادش به خاک سرد سپرتند. او هنګام مرګ نزدیک به ۳۸ سال سن داشت.
قزلباشان با احترام تمام ، فرمانروای اذربایجان ، عراق ، عجم، خراسان و فارس و بسیاری از جاهای دیګر را در ګوری که تنها چند متر بود به خاک سپردند.
نویسنده: فرید ـ کامیاب با بهره ګیری از کتاب شاه اسماعیل صفوی از مجموعه کتاب های تاریخ بخوانیم به نویسنده ګی محمد حست حسینی.
سرداران این ها رو به هم میګفتن و اه از دل می کشیدند.
- خدایا ! کاش درد او به جان ما می افتاد.
عده ای از یاران خاص شاه با چشم هایی لبریز از غم و دست بر سینه، کنار بالین شاه ایستاده بودند. ان ها نمی توناستن باور کنن که مرشدشان ، اسماعیل توان برخاستن از بستر را ندارد. چند روزی بیش نمی ګذشت که او در کوه های ((شاه داغی)) ، در شکار اسب های وحشی، ګوی سبقت را از همګان ربوده بود. هیچ اسبی تاب فرار از کمند او را نداشت. نه ، نه ، نمی شد باور کرد که ان بیمار رنجور با ان چهره رنګ پریده شاه اسماعیل باشد.
انان که کهنسال تر بودن، قدری ارام تر به نظر می رسیدن. انان از بازی تقدیر خبر داشتن.
یکی از سرداران ، حکیمی را از حکیمان شاه را کنار کشید و ګفت: (( حکیم،شهریار ما زنده می ماند؟؟))
حکیم با تاسف سری تکان داد و ګفت: حصبه، صوفی! شاه دچار حصبه شده اند. این طور هم که از اشتها افتاده اند، باید فقط دعا کرد.
قلب سردار از شنیدن سخن های حکیم فرو ریخت. زانوانش را بر زمین ګذاشت و چهره خود را در میان دست هایش پنهان کرد. حکیم از لرزش شانه های او پی برد که می ګرید.
ـ عیش زیاد و کثرت طعام ، نقص به تمام احشای ایشان رسانده است. باید سعی کنید در نزد او نام غذا نبرید، که ګویا سخت حالش متغیر می شود.
سردار سر برداشت و ګفت : (( او جوان و نیرومند است حکیم. یک بار سال ها پیش در زمستان ، وقتی که از قم به ری می رفتیم، شهریار بیمار شد و پس از ده روز از ان بیماری سخت نجات یافت. قبل از امدن به سراب نیز در اردبیل مریض شد، اما زود بهبود یافت. حالا هم فرقی ندارد. شاید امیدی باشد.))
اما سکوت حکیم ، سردار قزلباش را ناامید تر کرد.
شاه اسماعیل در بستر ،به نقطه ای دور خیره شده بود. خودش خواسته بود بسترش را کنار پنجره پهن کنند. با خود می اندیشید که این سفر، اخرین سفر او باشد.
حس می کرد دیګر دلش در زیر بار غم سنګین زندګی، تحمل خویش را از دست داده است. ده سال از شکست چالدران می ګذشت. حس می کرد این ده سال زخمی عمیق را تحمل کرده. از اردبیل چندان دور نبود.
به یاد کودکی اش افتاد. مسجد جمعه در نګاهش قد کشید. اوبه (نام یک زن دلاور است که اسماعیل رو به دوستان پدرش شبانه رساند) را دید که او را به خود می فشرد.یاد مادرش افتاد که همواره از او دور بود. به فرزندانش فکر می کرد و به این که ایا تهماسب میرزا بعد او می توانست بار زمین مانده را بردارد. نظری به اطرافیانش انداخت. یاران وفادارش را نګاه می کرد. به یاد یاران از رفته اش افتاد. قطره ای اشک از ګوشه چشم روی ګونه اش غلتید. یکی از سرداران خم شد. چشم های سرخ شاه را با دستمال پاک کرد.
نه این اشک نبود، قطره ای تب بود که از چشم شهریار چکیده بود. یاران اسماعیل اشکی را بر صورت مرشدشان به یاد نداشتن. اسماعیل از پنجره چشم به بیرون دوخت. ګوش سبرد. از بیرون صدای بلدرچین می امد. لبخندی زد. لبخندی که لحظه به لحۍه کم رنګ تر می شد. ناګهان تب در وجودش اوج ګرفت. و او را از هوش برد. حکیمی مشغول معاینه شد و ګه ګاهی به دیګر حکیمان نګاهی می کرد ولی چیزی نمی ګفت. وقتی حکیم سر از سینه شاه برداشت. ناله میان سرداران افتاد. ناګهان با لرزش شانه های حکیم ناله ها تبدیل به ګریه شد.
سرانجام بس از ان جسد شاه را غسل دادند، او را در اردبیل کنار اجدادش به خاک سرد سپرتند. او هنګام مرګ نزدیک به ۳۸ سال سن داشت.
قزلباشان با احترام تمام ، فرمانروای اذربایجان ، عراق ، عجم، خراسان و فارس و بسیاری از جاهای دیګر را در ګوری که تنها چند متر بود به خاک سپردند.
نویسنده: فرید ـ کامیاب با بهره ګیری از کتاب شاه اسماعیل صفوی از مجموعه کتاب های تاریخ بخوانیم به نویسنده ګی محمد حست حسینی.