15-02-2013، 11:36
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفشهای قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد،
بعد به بستههای چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:
“اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخمهایت را بفروشی آخر ماه کفشهای قرمز رو برات میخرم”
دخترک به کفشها نگاه کرد و با خود گفت:
“یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت ۱۰۰ نفر زخم بشه تا…”
و بعد شانههایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:
“نه… خدا نکنه… اصلا کفش نمیخوام……”
بعد به بستههای چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد:
“اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخمهایت را بفروشی آخر ماه کفشهای قرمز رو برات میخرم”
دخترک به کفشها نگاه کرد و با خود گفت:
“یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت ۱۰۰ نفر زخم بشه تا…”
و بعد شانههایش را بالا انداخت و راه افتاد و گفت:
“نه… خدا نکنه… اصلا کفش نمیخوام……”