24-11-2017، 17:17
(آخرین ویرایش در این ارسال: 24-11-2017، 17:17، توسط PhilosophiasScientiae.)
حالا تو خیال کن "من" مثل شهری شده ام که آدم ها قرن ها پیش ترک ش کرده اند. که دیگر پرنده ای توی آسمان ش پر نمی گیرد. صدای خنده ای توی خلوت شب ش نیست. چلچله ای روی درخت نارون ش نمی نشیند. آواز نمی خواند. یا این که دیگر کسی توی پیاده رو اش قدم نمی زند، شعری را میان لب هاش زمزمه نمی کند.
خیال کن قدر عصر های بارانی پاییر گرفته ام. قدر غروب های خاکستری جمعه دلگیرم.قدر پنج شنبه های گورستان امام زاده طاهر خلوت ام. شعر خواندن های سر مزار شاملو پر از ماتم ام. شبیه رد خاطره ام، رو طاقچه های خاک گرفته ی خانه های قاجاری. بوی نا گرفته ام، مثل کوچه های خاکی. شبیه نبودن ام، مثل تصویر گم شده ی مادر بزرگ توی آینه. اصلن تو خیال کن باد شده ام، توی شب، پیچیده ام لای موهای زنی. ابر شده ام، توی زمستان، باریده ام روی دیواری کا گلی. غربت شده ام، ریخته ام توی دل یک مسافر. سکوت شده ام.جا مانده ام روی لب های یک مرد. هجرت شده ام، خود را برده ام تا نا کجا، خودم را گم کرده ام. اشک شده ام، یا این که خیال کن "عشق" بوده ام، ماسیده ام توی دلی، شده ام نفرت. لبخند بوده ام، ترسیده ام، شده ام اخم. فریاد بوده ام، هراس داشته ام، شده ام خفقان. شور می برده ام، سرکوب شده ام، شده ام انزوا. شده ام سکون. شده ام نبودن.. اصلن انتهای همه ی این خیال ها فقط همین خیال کن که من شبیه شهری ام که آدم ها قرن ها پیش ترک ش کرده اندو که دیگر پرنده ای توی آسمان ش پر نمی گیرد.
+نوشته فرنوش.
روزنوشت :
هیچ آدمی آن قدر قابل اعتماد نیست که بتواند برود و با خیال راحت برای خودش چای بریزد ، روی کاناپه ی جلوی تلویزیون دراز بکشد و چشمانش را روی هم بگذارد و دیگر از هیچ چیز نترسد....!
از جا بلند می شود و پله ها را یکی در میان رد می کند، از شلوغی ها می گذرد و به تاب کنار استخر می رسد، می نشیند. دستهاش را میمالد به هم. ها میکند. نفساش بخار کم رنگی میشود، و بعد هیچ. برفها نیامدهاند که بمانند. آب میشوند. امروز و فردا. همیناش خوب است. خودش را جمع و جور میکند. خب، البته، اگر بشود گفت جمع و جور. لباساش را میپیچد دور خودش. از آخرین باری که ژولیده آمده بود بیرون، زمان زیادی گذشته بود.این بار نگران نبود که اگر نگاهش کنند چه ؟
دستهاش را باز میمالد به هم. ها میکند. نفساش چیز بی رنگی میشود، خالی. تکانکی به خودش میدهد. پاهاش اما تا کمر قفل شده است، درگیر سرمااند. به کندن جان، پای چپاش را به سختی بالا میکشد و بعد راست را. پیش از آن که چیزی بگوید، صداش را بالا میبرد که: دیوانه!
و چیزی ندارد بگوید. هر دوشان رو میکنند به من. او عصبانیست. دیگری کلافه. هر دوشان میگویند: دیوانه!
و من اشاره میکنم به آسمان. به شب. هر سه نگاه میکنیم به آسمان
به سختی از هم پلک می کند، فکر می کند ، فکر می کند ، فکر می کند که تو میآیی، انارها میرسند. و کمی بعد از آمدنت، وقت چیدنشان است. تو میخندی، وانت وانت هندوانه، سرخ، شیرین، آبدار به بازار میآید. و چشمهات را که باز میکنی، درخت سیب شکوفه میزند. چیز پیچیدهای نیست. کافیست آدم، حواسش به تو باشد؛ همین. فقط یکی دو نکته را هنوز نفهمیدهام، مگر درختهای سیب، اول بهار شکوفه نمیزنند؟ خب، وقتی تو اول پاییز میرسی و لبهات پرند از لبخند و چشمهات باز، تکلیف تقویمها چیست؟(الف)
کلاهش را می کشد روی سرش و زانوانش را در بغلش می گیرد،با انگشتانش بازی می کند،مثل هر وقت که نمی داند با دست هایش چه کار باید بکند.
کاش می دانست کجای این دنیا ایستاده است، کاش کمی بیش تر با خودش رفیق می ماند.
کاش می توانست در کنارعشقش؛جانانش را هم نگه دارد و البته این کاش، کاشِ معقولی نیست. یاد حرف هایش با جانان می افتد. آدم درد میکشد، خب درد دارد دیگر! میدانی هوا چهقدر سنگین شده؟ خب اینطوری سخت میشود نفس کشیدن، هوای من... . آی آی آی... قول دادهام بهت که بمانم، قول را که آدم نمیشود بزند زیرش.کاش می فهمید که او بیش تر رنج می برد، دست هایش را باز می مالد به هم ، ها می کند ....
+نوشته ی فرنوش
خیال کن قدر عصر های بارانی پاییر گرفته ام. قدر غروب های خاکستری جمعه دلگیرم.قدر پنج شنبه های گورستان امام زاده طاهر خلوت ام. شعر خواندن های سر مزار شاملو پر از ماتم ام. شبیه رد خاطره ام، رو طاقچه های خاک گرفته ی خانه های قاجاری. بوی نا گرفته ام، مثل کوچه های خاکی. شبیه نبودن ام، مثل تصویر گم شده ی مادر بزرگ توی آینه. اصلن تو خیال کن باد شده ام، توی شب، پیچیده ام لای موهای زنی. ابر شده ام، توی زمستان، باریده ام روی دیواری کا گلی. غربت شده ام، ریخته ام توی دل یک مسافر. سکوت شده ام.جا مانده ام روی لب های یک مرد. هجرت شده ام، خود را برده ام تا نا کجا، خودم را گم کرده ام. اشک شده ام، یا این که خیال کن "عشق" بوده ام، ماسیده ام توی دلی، شده ام نفرت. لبخند بوده ام، ترسیده ام، شده ام اخم. فریاد بوده ام، هراس داشته ام، شده ام خفقان. شور می برده ام، سرکوب شده ام، شده ام انزوا. شده ام سکون. شده ام نبودن.. اصلن انتهای همه ی این خیال ها فقط همین خیال کن که من شبیه شهری ام که آدم ها قرن ها پیش ترک ش کرده اندو که دیگر پرنده ای توی آسمان ش پر نمی گیرد.
+نوشته فرنوش.
روزنوشت :
هیچ آدمی آن قدر قابل اعتماد نیست که بتواند برود و با خیال راحت برای خودش چای بریزد ، روی کاناپه ی جلوی تلویزیون دراز بکشد و چشمانش را روی هم بگذارد و دیگر از هیچ چیز نترسد....!
از جا بلند می شود و پله ها را یکی در میان رد می کند، از شلوغی ها می گذرد و به تاب کنار استخر می رسد، می نشیند. دستهاش را میمالد به هم. ها میکند. نفساش بخار کم رنگی میشود، و بعد هیچ. برفها نیامدهاند که بمانند. آب میشوند. امروز و فردا. همیناش خوب است. خودش را جمع و جور میکند. خب، البته، اگر بشود گفت جمع و جور. لباساش را میپیچد دور خودش. از آخرین باری که ژولیده آمده بود بیرون، زمان زیادی گذشته بود.این بار نگران نبود که اگر نگاهش کنند چه ؟
دستهاش را باز میمالد به هم. ها میکند. نفساش چیز بی رنگی میشود، خالی. تکانکی به خودش میدهد. پاهاش اما تا کمر قفل شده است، درگیر سرمااند. به کندن جان، پای چپاش را به سختی بالا میکشد و بعد راست را. پیش از آن که چیزی بگوید، صداش را بالا میبرد که: دیوانه!
و چیزی ندارد بگوید. هر دوشان رو میکنند به من. او عصبانیست. دیگری کلافه. هر دوشان میگویند: دیوانه!
و من اشاره میکنم به آسمان. به شب. هر سه نگاه میکنیم به آسمان
به سختی از هم پلک می کند، فکر می کند ، فکر می کند ، فکر می کند که تو میآیی، انارها میرسند. و کمی بعد از آمدنت، وقت چیدنشان است. تو میخندی، وانت وانت هندوانه، سرخ، شیرین، آبدار به بازار میآید. و چشمهات را که باز میکنی، درخت سیب شکوفه میزند. چیز پیچیدهای نیست. کافیست آدم، حواسش به تو باشد؛ همین. فقط یکی دو نکته را هنوز نفهمیدهام، مگر درختهای سیب، اول بهار شکوفه نمیزنند؟ خب، وقتی تو اول پاییز میرسی و لبهات پرند از لبخند و چشمهات باز، تکلیف تقویمها چیست؟(الف)
کلاهش را می کشد روی سرش و زانوانش را در بغلش می گیرد،با انگشتانش بازی می کند،مثل هر وقت که نمی داند با دست هایش چه کار باید بکند.
کاش می دانست کجای این دنیا ایستاده است، کاش کمی بیش تر با خودش رفیق می ماند.
کاش می توانست در کنارعشقش؛جانانش را هم نگه دارد و البته این کاش، کاشِ معقولی نیست. یاد حرف هایش با جانان می افتد. آدم درد میکشد، خب درد دارد دیگر! میدانی هوا چهقدر سنگین شده؟ خب اینطوری سخت میشود نفس کشیدن، هوای من... . آی آی آی... قول دادهام بهت که بمانم، قول را که آدم نمیشود بزند زیرش.کاش می فهمید که او بیش تر رنج می برد، دست هایش را باز می مالد به هم ، ها می کند ....
+نوشته ی فرنوش