29-08-2017، 23:37
در یک شب طوفانی، باد تندی می وزید صدای باد در بین ساختمان ها می پیچید و صدای وحشتنا کی ایجاد می کرد، کم کم ساعت به 10 شب می رسید، بچه ها خسته بودند از صبح کلاس داشتند، تصمیم گرفتیم استراحت کنیم تا فردا سر کلاس سرحال باشیم و از چرت زدن خلاص، کم کم همه خوابشان برد، ساعت حدود 11 شب بود تقریبا همه خوابیده بودند ناگهان صدای به گوش رسید یک بار دو بار، یکی از بچه ها دیگر نتوانست تحمل کند بلند شد و بقیه را صدا زد
بچه ها یکی داره به پنجره می کوبه!!!!!
راست می گفت یکی داشت با شدت تمام به پنجره می کوبید، یکی از بچه ها می گفت داره با یک چوب می کوبه ببینید سایه چوبش رو می بینید،
کسی جرات نمی کرد به سمت پنجره برود، یک انباری کوچک هم وجود داشت در واقع یک بالکن بود در پشت آپارتمان که بچه وسایل اضافی خودشون رو انجا گذاشته بودند به قول خودشون انباری بود
صدا ی کوبیدن همچنان می آمد.....
ترس و وحشت قلب دختران را تکان می داد
اکنون ساعت 12 شب بود، اخه چه کسی می تواند این موقع شب بالا بیاید و بزند پشت شیشه آن هم شیشه طبقه چهارم، !!!!!!
در این طبقه چند واحد وجود داشت که یکی از آنها محل زندگی چنددانشجویی دختر بود، یکی از واحدها یک خانم تنها و مرموز زندگی می کرد و در یک واحد نیز یک خانواده شلوغ و پر سر و صدا با سه دختر و رفت و آمدهای زیاد،
سمیرا می گفت یعنی چه کسی ممکن است قصد آزار ما را داشته باشد!!!!!
ما که با کسی مشکلی نداریم، در این مجموعه با کسی رفت آمد نداشتند و کسی را هم نمی شناختند،
صداها باز هم تکرار میشد....
کسی جرات نزدیک شدن به اتاقی که از پشت پنجره آن این صداها می آمد نداشت،
سارا می گفت، آخه کی میتونه به شیشه طبقه سوم یک آپارتمان چوب بزنه، آن هم توی این هوای طوفانی که آدم را باد می بره،
زهره گفت نگهبانی اینجا با صاحبخونه خیلی جور نیست شاید برای انتقام از صاحبخونه می خواد ما رو اذیت کنه!!!!!
شجاعترین عضو این خونه آن شب خونه نبود، بچه می گفتند کاشکی حداقل مریم بود آن حتما می دانست باید چه کار کنه،
آن دختر نترسی هست، خدایا چه کار کنیم این موقع شب چند تا دختر غریب ...............
باد تندتر می شد و زوزه می کشید.......
و صدا همچنان تکرار می شد ، دخترها از ترس توی اتاق دیگه خونه جمع شده بودند و واقعا ترسیده بودند و هر کدوم یک فرضیه وحشتناک را مطرح می کردند..
ـ نکنه جن باشه.......
ـ برو دختر تا جایی من میدونم جن ها در جاهای نمناک و تاریک زندگی می کنند نه طبقه سوم یک مجموعه آپارتمانی پر از سکنه،
ـ شاید مستاجر قبلی، نکنه اینجا مرده باشه و این روح سرگردان اونه....
ـ زهره که از همه ترسو تر بود رنگش قرمز شده بود هر وقت با یک وضعیت غیر عادی مواجه می شد صورت این رنگی می شد،
دخترا باید یه فکری می کردند اصلا نمیشد بخوابی، هر لحظه ممکن بود پنجره شکسته بشه و یکنفر بیاد داخل خونه
ـ وای اگه کسی بیاد داخل خونه چه کار کنیم..............!!!!!
دلهره و ترس همه جا رو فراگرفته بود
دیگه نمیشد تحمل کرد
یکی از بچه ها پیشنهاد کرد که باید بریم و نگهبانی رو بیدار کنیم و همه چیز رو براش توضیح بدیم
سه تایی با عجله چادرهاشون رو سر کردن و به سرعت آماده شدند
در آپارتمان را باز کردند، راهرو و پله ها تاریک تاریک بود..........
سمیرا گفت: من چراغ راهرو رو الان روشن می کنم. و دستش رو روی پریز گذاشت
ناگهان صدای ناله زنگ همسایه بلند شد.......
سارا: واییییییییییی زنگ رو زدی!!!!!
زنی با صدای خواب آلود گفت کییییییییییییه...
همه ترسیده بودند و در عین حال هل شده بودند بالاخره سمیرا به خودش آمد و گفت ببخشید اشتباهی زنگ را زدیم
بالاخره با ترس و لرز پله ها را پایین رفتند
و رسیدند به در نگهبانی
همه جا تاریک بود و باد وحشتناکی می وزید............
هر چه به در کوبیدند کسی در را باز نکرد انگار کسی صدای آنان را نمی شنید... چندین بار به در کوبیدند اما باز هم کسی در را باز نکرد....
ای وای کاشکی توی آپارتمان مونده بودیم حالا چطوری برگردیم توی آپارتمان نکنه می خواستن ما از خونه بیاییم بیرون.......
ـ خدایا چه کار کنیم.......
ترس عجیبی دختران را فراگرفته بود....
این داستان واقعی ادامه دارد.................
به نظر شما ادامه این داستان چیست؟؟؟؟؟ لطفا حدس بزنید ..... روحیه نویسندگی خود را با واقعیت پیوند بزنید و ادامه داستان را حدس بزنید
بچه ها یکی داره به پنجره می کوبه!!!!!
راست می گفت یکی داشت با شدت تمام به پنجره می کوبید، یکی از بچه ها می گفت داره با یک چوب می کوبه ببینید سایه چوبش رو می بینید،
کسی جرات نمی کرد به سمت پنجره برود، یک انباری کوچک هم وجود داشت در واقع یک بالکن بود در پشت آپارتمان که بچه وسایل اضافی خودشون رو انجا گذاشته بودند به قول خودشون انباری بود
صدا ی کوبیدن همچنان می آمد.....
ترس و وحشت قلب دختران را تکان می داد
اکنون ساعت 12 شب بود، اخه چه کسی می تواند این موقع شب بالا بیاید و بزند پشت شیشه آن هم شیشه طبقه چهارم، !!!!!!
در این طبقه چند واحد وجود داشت که یکی از آنها محل زندگی چنددانشجویی دختر بود، یکی از واحدها یک خانم تنها و مرموز زندگی می کرد و در یک واحد نیز یک خانواده شلوغ و پر سر و صدا با سه دختر و رفت و آمدهای زیاد،
سمیرا می گفت یعنی چه کسی ممکن است قصد آزار ما را داشته باشد!!!!!
ما که با کسی مشکلی نداریم، در این مجموعه با کسی رفت آمد نداشتند و کسی را هم نمی شناختند،
صداها باز هم تکرار میشد....
کسی جرات نزدیک شدن به اتاقی که از پشت پنجره آن این صداها می آمد نداشت،
سارا می گفت، آخه کی میتونه به شیشه طبقه سوم یک آپارتمان چوب بزنه، آن هم توی این هوای طوفانی که آدم را باد می بره،
زهره گفت نگهبانی اینجا با صاحبخونه خیلی جور نیست شاید برای انتقام از صاحبخونه می خواد ما رو اذیت کنه!!!!!
شجاعترین عضو این خونه آن شب خونه نبود، بچه می گفتند کاشکی حداقل مریم بود آن حتما می دانست باید چه کار کنه،
آن دختر نترسی هست، خدایا چه کار کنیم این موقع شب چند تا دختر غریب ...............
باد تندتر می شد و زوزه می کشید.......
و صدا همچنان تکرار می شد ، دخترها از ترس توی اتاق دیگه خونه جمع شده بودند و واقعا ترسیده بودند و هر کدوم یک فرضیه وحشتناک را مطرح می کردند..
ـ نکنه جن باشه.......
ـ برو دختر تا جایی من میدونم جن ها در جاهای نمناک و تاریک زندگی می کنند نه طبقه سوم یک مجموعه آپارتمانی پر از سکنه،
ـ شاید مستاجر قبلی، نکنه اینجا مرده باشه و این روح سرگردان اونه....
ـ زهره که از همه ترسو تر بود رنگش قرمز شده بود هر وقت با یک وضعیت غیر عادی مواجه می شد صورت این رنگی می شد،
دخترا باید یه فکری می کردند اصلا نمیشد بخوابی، هر لحظه ممکن بود پنجره شکسته بشه و یکنفر بیاد داخل خونه
ـ وای اگه کسی بیاد داخل خونه چه کار کنیم..............!!!!!
دلهره و ترس همه جا رو فراگرفته بود
دیگه نمیشد تحمل کرد
یکی از بچه ها پیشنهاد کرد که باید بریم و نگهبانی رو بیدار کنیم و همه چیز رو براش توضیح بدیم
سه تایی با عجله چادرهاشون رو سر کردن و به سرعت آماده شدند
در آپارتمان را باز کردند، راهرو و پله ها تاریک تاریک بود..........
سمیرا گفت: من چراغ راهرو رو الان روشن می کنم. و دستش رو روی پریز گذاشت
ناگهان صدای ناله زنگ همسایه بلند شد.......
سارا: واییییییییییی زنگ رو زدی!!!!!
زنی با صدای خواب آلود گفت کییییییییییییه...
همه ترسیده بودند و در عین حال هل شده بودند بالاخره سمیرا به خودش آمد و گفت ببخشید اشتباهی زنگ را زدیم
بالاخره با ترس و لرز پله ها را پایین رفتند
و رسیدند به در نگهبانی
همه جا تاریک بود و باد وحشتناکی می وزید............
هر چه به در کوبیدند کسی در را باز نکرد انگار کسی صدای آنان را نمی شنید... چندین بار به در کوبیدند اما باز هم کسی در را باز نکرد....
ای وای کاشکی توی آپارتمان مونده بودیم حالا چطوری برگردیم توی آپارتمان نکنه می خواستن ما از خونه بیاییم بیرون.......
ـ خدایا چه کار کنیم.......
ترس عجیبی دختران را فراگرفته بود....
این داستان واقعی ادامه دارد.................
به نظر شما ادامه این داستان چیست؟؟؟؟؟ لطفا حدس بزنید ..... روحیه نویسندگی خود را با واقعیت پیوند بزنید و ادامه داستان را حدس بزنید