10-07-2016، 22:58
الان وقتشه بچه ها.....!
پدر آمد و خبر اسباب کشی را به ما داد و گفت:
بالاخره گرفتمش.
مادر نالید:
نه.....!
داستان از این قرار بود که پدرم در کارخانه لبنیات در حاشیه شهر کار می کرد و مدت ها بود از هزینه
زیاد رفت و آمد به بیرون شهر می نالید.
بالاخره پس از مدت ها یک خانه قدیمی در چند کیلومتري کارخانه پیدا کرد و ما مجبور شدیم به آنجا
نقل مکان کنیم.
دلیل اینکه می گویم مجبور شدیم این است که هیچ راضی به این کار نبودیم.
حالا می فهمید چرا.
ما چهار نفر بودیم. من و خواهرم و مادر و پدرم. اسم من سهراب است.
دلیل اینکه من و مادرم و خواهرم راضی به این نقل مکان نبودیم این بود که آن خانه خیلی قدیمی بود
و به قول مادربزرگم(خدا بیامرزدش)همه ي خانه هاي قدیمی پر از جن و ارواح خبیث بودند.
ولی جرئت نداشتیم به پدر چیزي بگوییم چون عصبانی می شد و فکر می کردم ما ترسوییم و به من
می گفت:
تو خجالت نمی کشی پسر؟تو مثلا 16 سال داري! باید براي خواهرت که 14 سال داره الگو باشی!
ترسو!
خب ترس داشت دیگه! شما بودید نمی ترسیدید؟
پدرم یک موتوري قدیمی دارد و به هیچ دردي نمی خورد ولی از آنجا که یادگاري است به هیچ وجه
حاضر نشده با موتوري جدید عوضش کند.
یک کامیون براي بردن وسایلمان کرایه کردیم و آن را به خانه جدیدمان منتقل کردیم.خانه ي بزرگی
بود! حداقل 300 متر داشت ولی اجاره اش پایین بود. به همان دلیلی که مادربزرگم گفته بود.
مردم فکر می کردند آن خانه طلسم و نفرین دارد و اجنه در آن سرگردانند.
خوشبختانه خانه شبیه خانه هایی نبود که در فیلم هاي ترسناك می بینید.یعنی به رنگ قهوه اي و
خاکستري به همراه دودکش کج شده و چند پرده سفید تکه تکه شده آویزان از پنجره که با وزش باد
حرکت می کنند.
خانه قدیمی نبود و فکر نمی کردم بیشتر از ده دوازده سال از ساختش گذشته باشد ولی با این حال
بیرون شهر بود و البته خانه هاي دیگري نیز اطراف ما بودند و چند مغازه!
شب به آن جا رسیدیم.رعد و برق وحشتناکی می زد و باد به طرز مخوفی می وزید!
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
صداي کی بود؟
عوضی! خواهرم بود! این صداي موبایلش بود. اخیرا یک کلیپ صوتی تو موبایلش بارگذاري
کرده که اولش صداي موزیک ملایم می آید و وقتی چشات رو از لذت گوش دادن به موزیک
می بندي یه هو صداي وحشتانکی می گوید اوووووو!
یقه اش را می گیرم که کتکش بزنم ولی پدرم یقه خودم رو می گیرد و می گوید:
حالا یه شوخی کرد! تو اینقدر ترسو نباش!
باز هم پدرم گفت ترسو!
ولی متوجه شدم که او نیز بدجوري به خواهرم نگاه می کند و می گوید:
مهسا! دفعه ي آخرت باشه که سهرابو اذیت کنی!
بالاخره پشت در خانه می رسیم و در را باز می کنیم. خانه فضاي پارکینگ لازم براي پارك کردن
یک ماشین را دارد ولی ما ماشین نداریم ولی پدرم موتورش را آنجا می گذارد و با کمک هم
دیگر و راننده کامیون لوازم را خالی می کنیم و به صورت سرسري درون خانه می گذاریم!
یکی از همسایه هاي ما که یک پیرمرد مغازه دار است به من اشاره می کند و می گوید:
عموجان؟شما مستاجر جدید این خانه هستید؟
من مودبانه می گویم:
بله آقا.
پیرمرد با تاسف سر تکان می دهد و اشک از چشمانش جاري می شود و می رود.
به حدي ترسیدم که قلبم می خواهد از سینه ام بیرون بزند!
ساعت نزدیک هشت شب است و باران به صورت شدیدي شروع شده است و خوشبختانه ما
کاملا وسایل را داخل می بریم و از خیس شدن آنها جلوگیري می کنیم.
داخل خانه نیز نوساز است و همه ي ما ترس را می بوسیم و کنار می گذاریم.
شب اول حضور ما در آنجا…….کابوس محض!
خانه ي ما سه اتاق داشت. یک اتاق من و یکی خواهرم و اون یکی هم والدین!
البته شب اول فقط مادرم بود چون پدرم شیفت شب بود و باید نگهبانی می داد.
گفتم کابوس محض؟درست گفتم! شب اول باد به طرز شدیدي به پنجره می زد و دل هایمان
هري می ریخت!
بعداز مدتی صداي جیغ خواهرم را شنیدم و ترس را کنار گذاشتم و دویدم تا به اتاقش که جنب
اتاق من بود برسم و وقتی در را باز کردم او در آستانه در بود و من را گرفت و گفت:
کمک!
من او را تکان دادم تا به حال عادي برگرد و گفتم:
چی شده؟
او گفت:
کمک! جن! تو اتاقم بود!
او گریه را شروع کرد و گفت:
میخواست منو بزنه!
از لیوان آبی که بالاي تختم بود کمی به او دادم و گفتم:
نگران نباش! من هستم!
چند دقیقه بعد مادرم نیز که به دلیل صداي جیغ ترسیده بود وارد اتاق من شد.
شب هر سه ي ما در یک اتاق ماندیم و صبح که پدر آمد همه ي ماجرا را برایش تعریف کردیم
ولی او خندید و گفت:
چقدر بامزه! شما باید طناز می شدید!
هر چه قدر قسم و اینجور چیزا به کار بردیم باورش نشد!
او قرار بود 2 شب دیگر نیز شب کار باشد.
او تا نزدیک غروب خوابید و بعد از غروب دوباره خانه را ترك کرد.
مادرم در اتاق خودش خوابید ولی خواهرم پیش من آمد چون می ترسید.
شب هنگامی که خوابیدیم همه چیز در آرامش بود تا اینکه صداي مادرم ما را از جا پراند.
او فریاد می زد:
کمک!!!! کمک!!!
ما ترسیدیم و من چاقوي جیبی ام را برداشتم و به سمت اتاق مادرم رفتم(نمی دانستم اگر یک
جن یا روح آنجا باشد چاقوي جیبی به چه کار می آید؟)
وقتی وارد اتاق شدم لب پنجره یک گربه سیاه با چشمان زرد نه قرمز….ببخشید آبی…حالا که
دقت می کنم می بینم چشمانش رنگ ثابتی ندارند و مدام تغییر رنگ می دهند.
من چاقو را پرت می کنم و چاقو به گربه می خورد ولی هیچ زخمی روي او ایجاد نمی کند و
درست مانند اینکه چاقو را به دیوار بکوبیم پس از خوردن به او می افتد.
گربه که رنگ چشمش عوض می شد نگاهی به من کرد و غیب شد!
بله! غیب شد!
خواهرم که پشت سرم وارد اتاق شده بود با دیدن این صحنه از حال رفت!
مادرم نیز چشمانش گشاد شده بود و گفت:
واي پسرم!اینجا چه خبر شده! حسابتو می رسم مهرداد(اسم پدرم)
مادرم از من خواست کمک کنم خواهرم را به اتاقش برگردانیم و او به تختش بردیم و امشب هر
سه در اتاق خواهرم بودیم.
صبح که پدر آمد ما با او صحبت کردیم ولی به نظر نمی آمد حرف هایمان را شنیده باشد چون
دیشب خیلی خسته شده بود و بلافاصله خروپف او به هوا رفت!
دوباره موقع غروب پدرم رفت و شب موقع خواب هر سه در اتاق مادرم ماندیم و پنجره ها را
بستیم و خوابیدیم.
به نظر می آمد امشب شب بهتري باشد.
ولی اینطور نبود.
به محض اینکه خوابیدم پس از چند لحظه بیدار شدم و احساس گرماي شدیدي کردم و روي
زمین افتادم.مادر و خواهرم بیدار شدند و سعی کردند به من آب بدهند ولی اثر نداشت.
کم کم سوزش وحشتانک به سینه ام راه یافت و گلویم بدون وققه سوزناك بودنش ادامه داشت.
کم کم علاوه بر گلو و سینه ام سوزش به سر و سایر قسمت هاي بدنم حتی انگشت هاي پایم نیز
راه یافت. خواهرم که هول شده بود آب را برداشت(که خنک بود) و رویم ریخت و کمی از آب
به دهانم رفت ولی درست مانند اینکه آب روي آتش بریزید از دهانم بخار(یا دود؟)بیرون آمد
وشروع به مشت و لگد زدن به اطراف کردم.
این حس وحشتناك تا دقایقی ادامه داشت و کم کم فرو نشست.
مادرم که عصبانی بود گفت:
به من مربوط نیست مهرداد می خواد چه غلطی بکنه! همین الان وسایلمونو جمع می کنیم و می
ریم خونه قدیمی خودمون. فکر نکنم هنوز فروخته شده باشه.بریم عزیزم.
من هنوز در شوك بودم ولی با شنیدن حرف مادرم سریع بلند شدم.
نمیخواستم دیگر در این خانه شیطانی بمانم.
وسایل را جمع کردیم(فقط یک چمدان) وچند پتو نیز بردیم و به محض رسیدن به در خانه
متوجه گربه شدیم که چشمش تغییر رنگ می داد و با حالت ترسناکی میو میو کرد.
نمیدانم چقدر در حیاط بودیم ولی گربه بعد از مدتی آنجا را ترك و متوجه شدیم دلیلش طلوع
خورشید بوده که از بالاي سر ما نورافشانی اش در حال شروع شدن بود.
ما نفس راحتی کشیدیم و تصمیم گرفتیم در خانه منتظر پدرم بمانیم.
پدرم خسته از سرکار برگشت و با شنیدن حرفهاي ما عصبانی شد و گفت:
چرا خفه نمی شید؟چرا فکر کردید این حرفاتون بامزه است؟برید! برید ببینم!
امشب پدر در خانه بود و امیدوار بودم او نیز به این حقیقت پی ببرد.
فردا صبح پدرم بلافاصله اسباب خانه را سوار یک کامیون کرد تا از آن جا برویم.
پدرم آشفته بود و موهایش در هم ریخته بود و گاهی جواب ما را نیز نمی داد.او سریعا کارش را
عوض کرد و تا مدتی از راز این آشفتگی اش چیزي نمی گفت تا این که یک روز رازش را برملا
کرد و گفت:
اون روز که از دست شما عصبانی بودم رفتم بخوابم و وقتی آخراي شب شد متوجه یک گربه
شدم که چشماش تغییر رنگ می داد و به رنگ هاي مختلفی در میومد و بعد از مدتی رفت.
فکر کردم این یک جور خطاي دیده ولی ناگهان متوجه یک موجود سبزرنگ و سم دار شدم که
می خندید و حرف هاي ناجوري هم بهم زد و یک اشعه قرمز رنگ برام فرستاد و یه هو دماي
بدنم بالا رفت.
من ترسیدم و یک لیوان آب خوردم ولی یه هو افتادم روي زمین و سوزشی عجیب همه ي بدنم
رو فرا گرفت و هر چی آب می خورد بخار می شد!
تا چند ساعت همینجوري می سوختم ولی از حال نمی رفتم و بدنم سالم مونده بود و فقط
شکنجه محض بود! اون موجود سم دار هم یک بهم لگد می زد و گربه هه هم روي لبه ي پنجره
نشسته بود و با صداي بلند می خندید.
میو میو نمی کرد بلکه می خندید و صداش تو وجودم نفوذ می کرد و همه جام از ترس می
لرزید!
صبح که شد دیگه متوجه شدم که حماقت کردم و شما راست می گفتید و بلافاصله اسباب و
وسایل رو جمع کردم که برویم.
البته ماجراي آن خانه همین جا تمام نشد. ما که هیچ فرصت نکرده بودیم با همسایه هامون حرف
بزنیم رفتیم و باهاشون حرف زدیم و اونا بیشترشون یک چیز می گفتند.
اونا می گفتند:
راستش یه زوج جوان چند سال پیش اینجا زندگی می کردند.اونا اینجا مستاجر بودند.زنه عاشق
گربه بوده و هی جن احضار می کرده و آخر سر یکی از جن ها رو راضی می کنه که بهش یک
گربه بده! جن هم بهش یک گربه می ده که رنگ چشماش هی عوض می شد! مرده هم کفري
میشه و با این که خیلی زنش رو دوست داشت ولی فکر می کرد اون یک شیطانه و یک روز اونو
به تخت بست و یک لوله پلاستیکی دندان پزشکی در دهانش گذاشت تا آب دهانش را ببرد و
تشنه شود. وقتی زن تشنه شد مرد هم اینقدر آب جوش تو دهانش ریخت تا مرد. و همینطور که
می مرد هی با لگد کتکش می زد!
خب! پلیس هم وارد ماجرا شد و مرد رو دستگیر کرد و به دلیل این که دیوونه شده بود به
تیمارستان منتقل کرد ولی جنازه زنه پیدا نشد!
از اون موقع روح زنه هی تو خونه حضور داره و هی جن رو به جون اهالی خونه می اندازه که
اذیتشون کنه! اون جن رو وادار می کنه که اونا رو کتک بزنه ....گرما بده....بسوزونه و گربه اش
رو آزاد می گذاره تا میو میو کنه و اعصاب اهالی خونه رو خورد کنه!
پدرم پرسید:
اون موقع زنه طلا و النگو و اینجور چیزا داشت؟
مردم هم تایید کردند که بله! داشت!
پدرم بلافاصله یک فلزیاب خرید و همه ي کف خانه و دیوار ها را چک کرد و آخر در گوشه اي
از زیرزمین که ترك برداشته بود فلزیاب اخطار داد و پدرم و چند تن از اهالی محل با بیل و
کلنگ آنجا را کندند و جنازه اي آش و لاش و سوخته پیدا شد.
اهالی محل جنازه را با احترام دفن کردند.
پدرم بعد از چند ماه به ما گفت:
کسایی که تازه اونجا مستاجر شدند مشکلی ندارند! بیچاره اون زن! این همه مدت روحش اونجا
در عذاب بوده!
مادرم گفت:
دیدید بچه ها؟اینم نتیجه این که با عالم غیب سرکار داشته باشید! هیچ وقت مزاحم روح و جن
نشوید و بگذارید همه چی عادي بمونه!
پدرم گفت:
آره! همه چی عادیه! گربه هه هم رفته! ولی شب ها تو قبرستونی که اون زنه دفن شده اوضاع
زیاد عادي نیست!
همین دیروز گورکن قسم می خورد که یک گربه با رنگ چشم متغیر روي قبر زنه دیده!
پایان.
اون شب
هنگام غروب بود ، خورشید نارنجی رنگ سطح آبی دریا رو سرخگون کرده
بود.پیرمردي ریش سفید به بدنه کهنه پیکان کرم رنگی تکیه زده دست در
جیب ایستاده بود.سیگار مچاله اي بیرون آورد و بروي لبش گنجاند و سپس
به ضرب کبریت روشنش کرد.
هنوز اولین پک رو نزده بود که یک خانواده چهار نفره از راه رسید و سوار
ماشین شدند
پیرمرد که میدانست نباید آنها رو معطل کند پک عمیقی به سیگارش زد و
آنرا محکم زیر پاهایش له کرد...و درحالیکه دود سفید ممتدي از دهانش
خارج میکرد سوار ماشین شد ودر را با صداي گوشخراشی بست، از آیینه
نگاهی به مسافران انداخت: یک زن و مرد میانسال با دختري 13 یا 14 ساله
و در جلو پسر جوانی که کنارش نشسته بود و مشغول تماشاي دریا شده
بود.
پیرمرد سوییچ رو چرخاند و با صدایی لرزان گفت: کجا میروید قربان؟
مرد میانسال که پدر خانواده بود کاغذي از جیبش بیرون آورد و بدست
پیرمرد داد.آن هم با نگاه کوتاهی به آن سري به علامت دریافتن آدرس تکان
داد و حرکت کرد...
در طول مسیر پیرمرد پیچ رادیو رو باز تا خود مقصد به پیام هاي بازرگانی
که مدام تبلیغ شامپو و صابون و ماکارونی بود گوش داد
تا اینکه ماشین جلوي یک ویلاي سیمانی توقف کرد و پیرمرد با لهجه
شمالی اش گفت: همینجاس رسیدیم..
مادرخانواده از کیفش پولی مچاله شده به شوهرش جعفر آقا داد و آن هم
ضمن تشکر راهی دست پیرمرد راننده کرد.
امید پسر جوان خانواده زودتر از باقی جلوي در ورودي روبروي آیفون
تصویري ایستاد شروع به
در آوردن شکلک کرد....خواهر کوچکش شبنم هم مشغول ور رفتن با عینک
گردي که به صورت داشت شده بود که جعفر آقا با رضایت نگاهی به
اطراف و خانه انداخت و گفت: کاش ما هم میامدیم اینجا زندگی میکردیم..
مریم خانم همسرش در حالیکه از گوشه چشم نگاهش میکرد گفت: چیه؟
راننده تاکسیه ارزون حساب کرد دست و دلت لرزید؟؟؟! همان لحظه در باز
شد و صدایی از داخل آیفون خطاب به امید بگوش رسید:
الهی عمه قربونت بره امید جان..بفرمایید داخل
حیاط با گلهاي کاغذي و زیبایی تزیین شده بود و کفش پر از سنگهاي
ریزي بود که زیر پا چرخ چرخ میکردند...زن میانسالی که خواهر جعفر آقا
بود در چهارچوب در نمایان شد
و با خوشرویی شروع به استقبال کرد: به به احوال خان داداش ؟ منت
سرمون گذاشتین...
امید طبق معمول زودتر از دیگران وارد خانه شد ... دختر جوانی که سحر
نام داشت
با عشوه خاصی در چهارچوب در نمایان شد و در حالیکه لبخند کوچکی
بلب داشت سلام آرامی داد...
امید بدون اینکه بشینه بسمتش رفت و سلام کرد
سودابه خانم عمه اش که داشت سینی چاي از آشپزخانه به سمت میز
پذیرایی می آورد
لپ پیچوند و. گفت : کجا؟ اول بیا چایی تو بخور بعد با دختر عمه ات چاق
سلامتی کن...
امید سریعا پاسخ داد: نه ممنون...میل ندارم و به اتاق سحر رفت...
مریم خانم در حالیکه روسریش رو از سر در می آورد گفت: آقا بهروز هنوز
نیامده؟
سودابه خانوم خنده اي کرد : والا ، پیش پاي شما فرستادمش خرید!!!
مریم خانوم به طعنه نگاهی به جعفر آقا کرد و گفت: آخی...کاش بعضی ها
یاد بگیرن...!
سودابه خانوم که معلوم بود زیاد از این حرف خوشش نیومده کنار شبنم
نشست و در حالیکه دست به شونه هاي کوچکش انداخته بود گفت: خوب
عمه جون چه خبر؟ تعریف کن ... مدرسه خوش میگذره...
امید داخل اتاق به کمد دیواري تکیه داده بود و به سحر که کنار کامپیوتر
نشسته و به صفحه سفید مانیتور چشم دوخته بود نگاه میکرد گفت: خیلی
وقت بود ندیده بودمت
سحر هم آرام گفت: آخرین بار که همدیگه رو دیدیم یه قولی دادي یادته
سپس سر بلند کرد و نگاهی به چشمان امید انداخت...
امید لبخند درشتی زد و گفت: معلومه که یادمه..پس فکر کردي امشب برا
چی اینجاییم بزار عمو بهروز بیاد بابام باهاش صحبت میکنه ، سحر که شوکه
شده بود
خنده اي کرد و گفت: جدا....امید به علامت تأیید سرتکان داد
سحر از جا پرید و محکم امید و به آغوش گرفت
جعفر آقا که مشغول پوست کندن میوه شده بود زیر چشمی نگاهی به داخل
اتاق انداخت
و با دلخوري زیر لب مدام: لا الهه ال الله میگفت...
هوا رو به تاریکی رفته و شب همه جا رو در برگرفته بود
بوي زرشک پلو و ماهی دودي در خانه پیچیده بود
امید و سحر همچنان داخل اتاق مشغول گفتگو بودند
جعفر آقا جلوي تلویزیون با صداي بلند مشغول گوش دادن اخبار و مریم
خانوم و شبنم داخل آشپزخانه مشغول گپ زدن با سودابه خانوم بودند که
صداي زنگ آیفون در خانه طنین انداخت...سودابه خانوم با نگاهی به آیفون
شاستی رو فشار داد
و گفت : خوب اینم از بهروز....
لحظات کوتاهی بیشتر نگذشت تا اینکه آقا بهروز که مردي میانسال با
موهایی کم پشت سفید رنگ و با دستانی مملو از مشماهاي ماهی و میوه
جات وارد شد
جعفر آقا با خنده رویی اورا به آغوش گرفت و گفت: چطوري اوستا
آقا بهروزم که شیرین زبانیش گل کرده بود پاسخ داد: اي بابا ما که پیش
شما شاگردیم..
سپس شبنم و پس از آن امید رو بغل و روبوسی کرد
ریشهایش پرپشت و مثل تیز تیز بودن !!
سحر که گویا در حضور پدرش کاري شده بود سفره رو پهن و مشغول
چیدن ظرفها شد
امید هم با خودشیرینی کمکش میکرد و گهگاهی چشمکی دلبرانه بهش
میزد..
سرانجام سفره رنگین شام چیده و آماده شد و همه اعضا گرد آن نشستند
جعفر آقا دستی به شکمش که همچون بالشتی زیر سینه اش بود کشید و
گفت:
به به حالا از کدوم بخوریم...آبجی خانوم ماشااله هرچی میگذره دست
پختشون عالی تر میشه
آقا بهروزم در حالیکه مشغول کشیدن برنج براي جعفر شده بود به علامت
تأیید سرتکان داد
سودابه خانوم هم با چرب زبانی در حالیکه لیوان ها رو پر میکرد گفت:
نوش جونت داداش...
ساعاتی کوتاه پس از شام امید و پدرش و آقا بهروز کنار تلویزیون نشستند
و خانومها مشغول جمع آوري سفره و شست و شوي ظروف شدند.
سحر با سینی مملو از چاي به کنارشون آمد و بعد از تعارف به آشپزخانه
برگشت
امید با نگاهی به پدرش اشاره به مطرح کردن خواستگاري کرد...
جعفر آقا هم با چشمان درشتش اشاره اي کرد که معلوم بود تو دلش داره
بد و بیراه نثار امید میکنه و میگه اینقدر عجول نباش...
دقایقی بعد همه اعضاي دوخانواده کنار هم نشستند و جعفر آقا رو به آقا
بهروز شروع به صحبت کرد سحر که میدانست اوضاع از چه قرار است به
بهانه پیشدستی براي میوه آوردن راهی آشپزخانه شد...
جعفر آقا شروع کرد: خوب بهروز جان...هدف ما از جمع شدن کنار هم
امشب علاوه بر دیدار تازه کردن و میهمانی یه هدف سرنوشت ساز و خیري
هم داره...
سودابه خانوم که کاملا مشخص بود از قضایا با خبره و کاملا راضیه با
لبخندي به استقبال صحبتهاي داداشش پیوست...
جعفر آقا هم دستش رو به روي زانوي امید گذاشت و ادامه داد:
بله ، خلاصه اینکه همه ما میدونیم امید و سحر همدیگه رو میخوان ما هم که
از بچگی اسمشون رو روي هم گذاشتیم چه بهتر اینکه امشب جدي تر
راجبش صحبت کنیم نه بهروز جان؟
آقا بهروز که کمی شوکه شده بود دستی به ریشهاي پرپشت و سفیدش
کشید و گفت:
والا ...چه عرض کنم...کی بهتر از امید جان که شناخت روش داریم و
خودیه.اگه سحر مشکلی نداشته باشه منم حرفی ندارم
سودابه خانوم با خوشحالی سر تکان داد
مریم خانوم هم فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
خوب سحر جون
سحر هم که سرش رو پایین انداخته بود گفت: من مشکلی ندارم
مریم خانوم با خوشحالی گفت: پس مبارکهههههههههه
اما همان لحظه چند کیلومتر آنطرف تر پیرمرد راننده یک لیوان سرخ رنگ
چاي
رو با فلاکس کهنه وسیاهش پر کرد و جلوي ماشین روي جدول خاك گرفته
نشست
و مشغول سر کشیدن آن شد...مرد جوانی که ماشینش از مسافر پر شده بود
رو به پیرمرد گفت: اکبر آقا من دیگه از اونور میرم خونه کاري با ما نداري؟
اکبر آقا که همچنان چایش رو مینوشید سرش رو به سمت بالا تکان داد و ...
مرد جوان خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت...
سکوت حکمفرما شده بود و جاده خلوت...در میان این سکوت و تاریکی
دریا هم آرام با موجهایی کوچک گویا مشغول استراحت بود.
تا اینکه دختري جوان با چهره و پوششی که کاملا مشخص بود از اهالی
آنجا نیست
و از شهر می آید به پیکان پیرمرد نزدیک و سوار شد
پیرمرد متعجب از جا بلند شد و سوار ماشین شد
از آیینه نگاهی به دختر که انگار از خستگی داشت بیهوش میشد شد وگفت:
کجا میري خانوم؟
دخترك با بی حوصلگی و صدایی لرزان گفت: دربست به این آدرس
سپس کاغذي به پیرمرد داد و با دست دیگر پیشانیش رو شروع به مالیدن
کرد
گویا بدجور سردرد داشت...
پیرمرد عینکش رو به چشم گذاشت و با دقت نگاه کرد...جالب اینکه این
دقیقا همان آدرسی بود
که غروب آن خانواده رو به آنجا برده بود....!!!!
ابرو بالا اندخت و ماشین رو روشن و حرکت کرد
دخترك سرش رو به شیشه تکیه زده و انگار کاملا غرق خواب شده بود...
باران با پراکندگی به شیشه میکوبید و سایه صورت دختر بروي شیشه و
قطرات افتاده بود
در طول مسیر پیرمرد چندبار از آیینه نگاه کرد و دخترك همچنان غرق
خواب بود
تا اینکه چند متر مانده به خانه مورد نظر ایستاد
آرام صدا کرد: خانوم...رسیدیم
اما دخترك همچنان غرق در خواب بود
پیرمرد برگشت و بلندتر صدایش کرد اما بی فایده بود!
به ناچار شانه هایش رو تکان داد ..اما باز هم فایده اي نداشت
اضطراب عجیبی وجودش رو گرفت ، صورت دخترك مثل گچ سفید شده
بود
پیرمرد دستاي نحیف دختر رو گرفت بشدت سرد و لمس بود
چند سیلی بصورتش زد و دخترك عکس العملی نشان نداد
پیرمرد دستش رو رو شاهرگ گردنش گذاشت و نبضش نمیزد!!!!!!!
این حقیقت داشت ...دخترك مرده بود!!!
پیرمرد دست و پایش رو گم کرده و سردر گم شده بود
ابتدا خواست به پلیس زنگ بزنه اما ...
در دست دخترك یک عکس قرار داشت
که داخلش او و امید ، پسر جوان خانواده در آغوش هم بودند...
پیرمرد که گیج شده بود دور زد و آرام به سمت خرابه کنار ویلا رفت
از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد...
جسد بیجان دخترك روي زمین افتاد و روسریش کنار رفت..
باد سردي وزید و عکس به کنار ساحل روي تخته سنگهایی که موج شکن
بودند رفت..
پیرمرد با سرعت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد...
همان لحظه داخل ویلا همه خوشحال و خندان مشغول گفتگو بودن
امید دست سحر رو گرفت و بسمت دریا برد
آقا بهروز و جعفر آقا هم با هم در ایوان نشسته گرم صحبت هاي سیاسی
بودند..
امید و سحر تا جایی رفتند که مچ پایشان روي ماسه و داخل آب دریا رفته
بود
امید صورتش رو نزدیک برد و سحر رو بوسید که باعث شد
گونه هاي سحر از شدت خجالت سرخ بشه ... اما امید کاملا خونسرد
با لبخند سردي که بلب داشت دست سحر و گرفت و به سمت خرابه کنار
ویلا برد
سحر متعجب آرام گفت: منو کجا میبري؟؟؟؟
امید هم بدون اینکه پاسخ بده او را دنبال خود کشاند...
چند متري رفتند تا اینکه از نظر دور شدند
امید سحر و به آغوش گرفت و شروع به بوسیدنش کرد
هر دو روي موج شکن رفتند و گرم عشقبازیشان بودند
که بکباره توجه سحر به عکسی که جلوي پایش بود افتاد
سحر با دیدن عکس چشمانش از حدقه بیرون زد
امید که هنوز متوجه قضایا نشده بود سرش رو برگرداند و چشمش به جسد
بیجان دخترك که در آن تاریکی شکلی وحشتناك بخود گرفته بود افتاد
از شدت ترس دادي زد و تعادلش رو از دست داد و از روي تخته سنگها
داخل دریا افتاد
چیزي سایه شکل زیر آب مچ پایش رو گرفته و به پایین میکشید
سحر شروع به جیغ زدن کرد و دست امید رو گرفت اما تلاش بی فایده بود
چیزي بسیار قدرتمند او را به زیر آب برد
عکس از دست سحر ول شد و روي امواج رقصان ماند
سحر از شدت شوك خشکش زده بود و روي تخته سنگ نشسته بود
دقایقی گذشت و جسد امید بروي آب آمد
با صورتی سیاه و کبود که بشکل فریاد خشک شده بود!
و نگاهش به سمت جسد دخترك مانده بود ، سحر سر برگرداند
اما هیچ اثري از جسد دخترك نبود؟؟؟؟!!!
ماندانا سرابیان نام یکی از دخترهاي درسخوان دانشگاه بود
او همکلاسی امید بود و بعداز مدتی با هم دوست شدند
امید که فقط بفکر سوء استفاده از آن دختر بود با وعده هاي دروغین اورا
خام و ازش سوء استفاده کرده بود
اما برعکس دخترك عاشق امید شده بود ، تا حدي که یکشب که از طریق
دوستان امید باخبر شد او براي خواستگاري دختر عمه اش به شمال سفر
کرده با خوردن مقدار زیادي قرص خودکشی کرد!!!!
پایان
منبع: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://ronald.persiangig.com
2. خاطرات و داستانهای ترسناک
خاطرات و داستانهای ترسناک۱
داستان بگم که مربوط میشه به مادر مادربزرگه دوست دوران کودکیم ( یعنی جدش ) . اون طور که مادربزرگش تعریف میکرد مادرش یه قابله بوده و تو کارش خیلی وارد بوده . اونا شمال زندگی میکردن . از مادر بزرگش نقل میکنه که یه روز دم غروب یه سری افراد در منزل اونا رو میزنن و مثل اینکه کار خیلی مهمی باهاش داشتند. وقتی در رو باز میکنن با صحنه عجیبی رو به رو میشن. اون طور که میگه اون اشخاص آدم نبودند بلکه " از ما بهترون بودند " .
بالاخره این قابله خان کوپ میکنه و کلی میترسه . اما اونا میگن که باهاش کاری ندارن و فقط ازش کمک میخوان . اونم اینه که یکی از همسرهای رئیسشون داره بچه میزاد خیلی درد میکشه و نیاز به یه قابله داشتن تا کمک کنه بچشون به دنیا بیاد .
بالاخره جده دوستم راضی میشه و باهاشون میره . باید بگم که مثل اینکه اون زمانا خانه های روستایی با هم فاصله زیادی داشتن و بنابراین تو اون وقت شب کسی نبوده تا به این پیر زن و دختر جوونش کمک کنه. یعنی کسی اونا رو ندیده. بالاخره جده رفیقم با اونا میره داخل جنگل و ... به محل زندگی اونا میرسه .
در این هنگام همسر زائو میاد پیش پیرزن و تحدیدش میکنه که بچه رو باید سالم به دنیا بیاره همچنین باید بچه پسر باشه مگر نه میکشنش . ( یا بد جوری تهدیدش میکنن ) . بالاخره قابله میره تو اون مکانی که باید بچه رو به دنیا بیاره . و ظاهرا هم تنها بوده . بالاخره بچه رو سالم به دنیا میاره ولی بچههه دختر بوده نه پسر. اون جور که برای من نقل شده اینجا پیرزن کلی کپ میکنه .
ظاهرا تهدید هم خیلی جدی بوده . تو این اوضاع و احوال بوده که متوجه وجود مقدار زیادی موم در دورو برش میفته . یه هو یه فکر پلید میاد تو سرش . میاد با موم خیلی ببخشیدا آلت دختر رو به آلت پسرونه تغییر شکل میده . والا من از کیفیت این کار خبر ندارم ظاهرا خیلی خوب این کار رو کرده بود که اونا هم تشخیص نداده بودن .
پدر بچهه برای تشکر یه کیسه پیاز به پیر زن هدیه میده و پیرزن هم با اکراه قبول میکنه ( در حالی که تو فکرش به این فکر میکرده که آخه پیازم شد هدیه تشکر ) . به هر حال با گروهی از افراد قبیله برمیگرده منزل و ماجرا رو برای دخترش ( مادربزرگ دوستم ) تعریف میکنه. وقتی که کیسه پیازها رو باز میکنه که به دخترش نشون بده میبینه که کیسه پر از سکه های طلا شده .
فردای اون روز ظاهرا پدر بچهه متوجه میشه که پیرزن چه حقه کثیفی بهش زده ( خوب چیکار کنم باید این طوری تعریف کنم دیگه ! شما ببخشید و منو درک کنید ( من نمیدونم طرف کی رو بگیرم!؟؟؟؟)) با تمام عصبانیت میاد خونه پیرزنه و تحدیدش میکنه که اگه پاش رو از خونه بیرون بذاره بد بلایی سرش میاره . به هر حال دو سه هفته پیرزن جرات نمیکنه از خونه خارج بشه بعد از یه ماه هم سکته میکنه و عمرشو میبخشه به شما . و ماجرا به این شکل تموم میشه .
در آخر باید بگم که در مورد صحت این موضوع نمیتونم نظری بدم این چیزی بود که برای من تعریف شده بود و منم براتون نقل کردم ولی یه سوالی تو ذهنمه که اگه این جریان همین طوری اتفاق افتاده باشه یعنی اونا هم نمیتونن از آیندشون بدونن؟ یعنی چطور باباهه نتونسته تشخیص بده بچش پسر میشه یا دختر در حالی که آینده انسانها رو میتونن بگن!!!!
خاطرات و داستانهای ترسناک۲
پدربزرگم از قدیم یک باغ در حدود 3 هکتار تو یکی از روستاهای اطراف بابل (استان مازندران) داشت که درست وسط این باغ یک درخت خیلی قدیمی بوده که از همه ی درخت های باغ هم بلندتر بوده... مامانم میگه از وقتی یادمون میاد و بچه بودیم همیشه بهمون می گفتند زیر این درخت نرید چون لونه ی مارهاست و پر از ماره اون باغ هم که همینطوری راه میرفتی پر از مار بود، ما دیگه فکر می کردیم زیر اون درخت خیلی وحشتناکه و چون وسط باغ و یه جای ترسناک بود هیچ وقت طرفش نمی رفتیم.... کلآ مثل اینکه این قضیه بین مردم جا افتاده بود که زیر اون درخت خطرناکه... تا اینکه پدربزرگم که فوت میکنه چون دیگه کسی نبوده از باغ نگهداری کنه میفروشنش و سهم اون قسمت از باغ که این درخت توش بوده رو یکی از خدمتکارهای پدربزرگم که واسشون تو باغ کار می کرده می خره... بعد از مدتی تو کل بابل می پیچه که فلانی 2 میلیارد تومن تو حساب بانکیش پوله و چون آدم ساده ای بوده کل پول رو به یک حساب ریخته بود برای همین تو شهرستان کوچیک هم که همه چی زود می پیچه!! بعدآ معلوم شد که انگار همون درخته به خاطر عمر زیادش فرسوده شده بوده و از ریشه در میاد!
اون آقایی هم که سهم مارو خریده بوده می بینه از جایی که ریشه درخت دراومده چیزی مثل فکر کنم یک صندوقچه مشخصه و درش میاره و خیلی به راحتی صاحب گنجی میشه که سالها تو زمین ما بیده
خاطرات و داستانهای ترسناک۳
دخترخالم می گفت یکی از استادهاشون تو دانشگاه (فکر کنم استاد معارفشون بوده) طریقه ی احضار کردن همزاد رو بهشون گفته بوده که یکسری اعمال خیلی سختی داشته که تا جایی که یادم میاد فکر کنم تا 40 روز چندین چیز مثل گوشت و شکلات و شیر و ... رو نباید بخوری و یکسری اعمال دیگه که چون خودم دلم نمی خواست، ازش دقیق نپرسیدم.
اینارو هم همینطوری گذری بهم گفت... بعد از انجام همه ی این اعمال بعد از 40 روز همزادت رو می بینی که حتی اینم یک شرایط خاصی داره و به راحتی برای هر کسی نمیشه... می گفت مثلآ اگر اولین بار که دیدیش بترسی و وحشت کنی میره و دیگه برنمی گرده. باید قابلیت دیدنش رو داشته باشی.... حتی می تونه در خیلی موارد کمکت کنه.ولی نباید ازش هر چیزی بخوای منظورم چیزیه که مثلآ از نظر اخلاقی درست نباشه یا چیزای دیگه چون ممکنه که بره ... اینو هم یادمه که گفت اگرم ازش بخوای کاری رو نکنه چون ناراحتت میکنه گوش میده...
چون اینو دخترخالم پارسال برام تعریف کرده بود و منم دیگه اصلآ بهش فکر نکردم چیز زیادی یادم نیست ولی اینطور که تو میگی فکر نمی کنم همزادت باشه چون همزاد بیشتر جنبه ی کمک داره ولی اینی که تو میگه بیشتر انگار آزارت میده در ضمن همزاد هر وقت که تو بخوای حاضر میشه نه اینکه خودسر باشه..... راستش این قضیه ی تو شبیهه قضیه ی خواهرمه البته برای اون به این شدت نیست... یه مدتی بود که خواهرم می گفت شب ها که می خوام بخوابم یه صداهایی می شنوم مثلآ یه روز صبح گفت دیشب کسی داشت دعوا می کرد؟
ما بهش گفتیم نه ولی اون می گفت اما من صداشونو میشنیدم... یا گاهی می گفت می خوام بخوابم یه دفعه می شنوم کسی صدام میکنه بیدار میشم می بینم کسی نیست... یا یه بار به من گفت دیشب که داشتم می خوابیدم صدای راه رفتن اومد فکر کردم تو پاشدی بری دستشویی یا آب بخوری ولی بلند شدم دیدم چراغ اتاقت خاموشه و خوابیدی.......... من خوب مطمئنم که خواهرم دروغ نمیگه ولی همیشه بهش می گفتیم حتمآ خواب دیدی یا تو خواب و بیداری بودی شاید دچار توهم شدی ولی می گفت بیدار بودم........
تا اینکه یکی دو هفته پیش که داشته از دانشگاه برمیگشته توی راه تو اتوبوس اتفاقی به یک خانومی برمی خوره که خیلی اهل خدا و قرآن و... بوده و به مرتبه ای رسیده بوده که خیلی چیزارو درک می کرده وقتی خواهرم این جریانو بهش میگه اون تایید میکنه و میگه تو به نحوی باهاشون ارتباط داری...........
پدر آمد و خبر اسباب کشی را به ما داد و گفت:
بالاخره گرفتمش.
مادر نالید:
نه.....!
داستان از این قرار بود که پدرم در کارخانه لبنیات در حاشیه شهر کار می کرد و مدت ها بود از هزینه
زیاد رفت و آمد به بیرون شهر می نالید.
بالاخره پس از مدت ها یک خانه قدیمی در چند کیلومتري کارخانه پیدا کرد و ما مجبور شدیم به آنجا
نقل مکان کنیم.
دلیل اینکه می گویم مجبور شدیم این است که هیچ راضی به این کار نبودیم.
حالا می فهمید چرا.
ما چهار نفر بودیم. من و خواهرم و مادر و پدرم. اسم من سهراب است.
دلیل اینکه من و مادرم و خواهرم راضی به این نقل مکان نبودیم این بود که آن خانه خیلی قدیمی بود
و به قول مادربزرگم(خدا بیامرزدش)همه ي خانه هاي قدیمی پر از جن و ارواح خبیث بودند.
ولی جرئت نداشتیم به پدر چیزي بگوییم چون عصبانی می شد و فکر می کردم ما ترسوییم و به من
می گفت:
تو خجالت نمی کشی پسر؟تو مثلا 16 سال داري! باید براي خواهرت که 14 سال داره الگو باشی!
ترسو!
خب ترس داشت دیگه! شما بودید نمی ترسیدید؟
پدرم یک موتوري قدیمی دارد و به هیچ دردي نمی خورد ولی از آنجا که یادگاري است به هیچ وجه
حاضر نشده با موتوري جدید عوضش کند.
یک کامیون براي بردن وسایلمان کرایه کردیم و آن را به خانه جدیدمان منتقل کردیم.خانه ي بزرگی
بود! حداقل 300 متر داشت ولی اجاره اش پایین بود. به همان دلیلی که مادربزرگم گفته بود.
مردم فکر می کردند آن خانه طلسم و نفرین دارد و اجنه در آن سرگردانند.
خوشبختانه خانه شبیه خانه هایی نبود که در فیلم هاي ترسناك می بینید.یعنی به رنگ قهوه اي و
خاکستري به همراه دودکش کج شده و چند پرده سفید تکه تکه شده آویزان از پنجره که با وزش باد
حرکت می کنند.
خانه قدیمی نبود و فکر نمی کردم بیشتر از ده دوازده سال از ساختش گذشته باشد ولی با این حال
بیرون شهر بود و البته خانه هاي دیگري نیز اطراف ما بودند و چند مغازه!
شب به آن جا رسیدیم.رعد و برق وحشتناکی می زد و باد به طرز مخوفی می وزید!
اوووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
صداي کی بود؟
عوضی! خواهرم بود! این صداي موبایلش بود. اخیرا یک کلیپ صوتی تو موبایلش بارگذاري
کرده که اولش صداي موزیک ملایم می آید و وقتی چشات رو از لذت گوش دادن به موزیک
می بندي یه هو صداي وحشتانکی می گوید اوووووو!
یقه اش را می گیرم که کتکش بزنم ولی پدرم یقه خودم رو می گیرد و می گوید:
حالا یه شوخی کرد! تو اینقدر ترسو نباش!
باز هم پدرم گفت ترسو!
ولی متوجه شدم که او نیز بدجوري به خواهرم نگاه می کند و می گوید:
مهسا! دفعه ي آخرت باشه که سهرابو اذیت کنی!
بالاخره پشت در خانه می رسیم و در را باز می کنیم. خانه فضاي پارکینگ لازم براي پارك کردن
یک ماشین را دارد ولی ما ماشین نداریم ولی پدرم موتورش را آنجا می گذارد و با کمک هم
دیگر و راننده کامیون لوازم را خالی می کنیم و به صورت سرسري درون خانه می گذاریم!
یکی از همسایه هاي ما که یک پیرمرد مغازه دار است به من اشاره می کند و می گوید:
عموجان؟شما مستاجر جدید این خانه هستید؟
من مودبانه می گویم:
بله آقا.
پیرمرد با تاسف سر تکان می دهد و اشک از چشمانش جاري می شود و می رود.
به حدي ترسیدم که قلبم می خواهد از سینه ام بیرون بزند!
ساعت نزدیک هشت شب است و باران به صورت شدیدي شروع شده است و خوشبختانه ما
کاملا وسایل را داخل می بریم و از خیس شدن آنها جلوگیري می کنیم.
داخل خانه نیز نوساز است و همه ي ما ترس را می بوسیم و کنار می گذاریم.
شب اول حضور ما در آنجا…….کابوس محض!
خانه ي ما سه اتاق داشت. یک اتاق من و یکی خواهرم و اون یکی هم والدین!
البته شب اول فقط مادرم بود چون پدرم شیفت شب بود و باید نگهبانی می داد.
گفتم کابوس محض؟درست گفتم! شب اول باد به طرز شدیدي به پنجره می زد و دل هایمان
هري می ریخت!
بعداز مدتی صداي جیغ خواهرم را شنیدم و ترس را کنار گذاشتم و دویدم تا به اتاقش که جنب
اتاق من بود برسم و وقتی در را باز کردم او در آستانه در بود و من را گرفت و گفت:
کمک!
من او را تکان دادم تا به حال عادي برگرد و گفتم:
چی شده؟
او گفت:
کمک! جن! تو اتاقم بود!
او گریه را شروع کرد و گفت:
میخواست منو بزنه!
از لیوان آبی که بالاي تختم بود کمی به او دادم و گفتم:
نگران نباش! من هستم!
چند دقیقه بعد مادرم نیز که به دلیل صداي جیغ ترسیده بود وارد اتاق من شد.
شب هر سه ي ما در یک اتاق ماندیم و صبح که پدر آمد همه ي ماجرا را برایش تعریف کردیم
ولی او خندید و گفت:
چقدر بامزه! شما باید طناز می شدید!
هر چه قدر قسم و اینجور چیزا به کار بردیم باورش نشد!
او قرار بود 2 شب دیگر نیز شب کار باشد.
او تا نزدیک غروب خوابید و بعد از غروب دوباره خانه را ترك کرد.
مادرم در اتاق خودش خوابید ولی خواهرم پیش من آمد چون می ترسید.
شب هنگامی که خوابیدیم همه چیز در آرامش بود تا اینکه صداي مادرم ما را از جا پراند.
او فریاد می زد:
کمک!!!! کمک!!!
ما ترسیدیم و من چاقوي جیبی ام را برداشتم و به سمت اتاق مادرم رفتم(نمی دانستم اگر یک
جن یا روح آنجا باشد چاقوي جیبی به چه کار می آید؟)
وقتی وارد اتاق شدم لب پنجره یک گربه سیاه با چشمان زرد نه قرمز….ببخشید آبی…حالا که
دقت می کنم می بینم چشمانش رنگ ثابتی ندارند و مدام تغییر رنگ می دهند.
من چاقو را پرت می کنم و چاقو به گربه می خورد ولی هیچ زخمی روي او ایجاد نمی کند و
درست مانند اینکه چاقو را به دیوار بکوبیم پس از خوردن به او می افتد.
گربه که رنگ چشمش عوض می شد نگاهی به من کرد و غیب شد!
بله! غیب شد!
خواهرم که پشت سرم وارد اتاق شده بود با دیدن این صحنه از حال رفت!
مادرم نیز چشمانش گشاد شده بود و گفت:
واي پسرم!اینجا چه خبر شده! حسابتو می رسم مهرداد(اسم پدرم)
مادرم از من خواست کمک کنم خواهرم را به اتاقش برگردانیم و او به تختش بردیم و امشب هر
سه در اتاق خواهرم بودیم.
صبح که پدر آمد ما با او صحبت کردیم ولی به نظر نمی آمد حرف هایمان را شنیده باشد چون
دیشب خیلی خسته شده بود و بلافاصله خروپف او به هوا رفت!
دوباره موقع غروب پدرم رفت و شب موقع خواب هر سه در اتاق مادرم ماندیم و پنجره ها را
بستیم و خوابیدیم.
به نظر می آمد امشب شب بهتري باشد.
ولی اینطور نبود.
به محض اینکه خوابیدم پس از چند لحظه بیدار شدم و احساس گرماي شدیدي کردم و روي
زمین افتادم.مادر و خواهرم بیدار شدند و سعی کردند به من آب بدهند ولی اثر نداشت.
کم کم سوزش وحشتانک به سینه ام راه یافت و گلویم بدون وققه سوزناك بودنش ادامه داشت.
کم کم علاوه بر گلو و سینه ام سوزش به سر و سایر قسمت هاي بدنم حتی انگشت هاي پایم نیز
راه یافت. خواهرم که هول شده بود آب را برداشت(که خنک بود) و رویم ریخت و کمی از آب
به دهانم رفت ولی درست مانند اینکه آب روي آتش بریزید از دهانم بخار(یا دود؟)بیرون آمد
وشروع به مشت و لگد زدن به اطراف کردم.
این حس وحشتناك تا دقایقی ادامه داشت و کم کم فرو نشست.
مادرم که عصبانی بود گفت:
به من مربوط نیست مهرداد می خواد چه غلطی بکنه! همین الان وسایلمونو جمع می کنیم و می
ریم خونه قدیمی خودمون. فکر نکنم هنوز فروخته شده باشه.بریم عزیزم.
من هنوز در شوك بودم ولی با شنیدن حرف مادرم سریع بلند شدم.
نمیخواستم دیگر در این خانه شیطانی بمانم.
وسایل را جمع کردیم(فقط یک چمدان) وچند پتو نیز بردیم و به محض رسیدن به در خانه
متوجه گربه شدیم که چشمش تغییر رنگ می داد و با حالت ترسناکی میو میو کرد.
نمیدانم چقدر در حیاط بودیم ولی گربه بعد از مدتی آنجا را ترك و متوجه شدیم دلیلش طلوع
خورشید بوده که از بالاي سر ما نورافشانی اش در حال شروع شدن بود.
ما نفس راحتی کشیدیم و تصمیم گرفتیم در خانه منتظر پدرم بمانیم.
پدرم خسته از سرکار برگشت و با شنیدن حرفهاي ما عصبانی شد و گفت:
چرا خفه نمی شید؟چرا فکر کردید این حرفاتون بامزه است؟برید! برید ببینم!
امشب پدر در خانه بود و امیدوار بودم او نیز به این حقیقت پی ببرد.
فردا صبح پدرم بلافاصله اسباب خانه را سوار یک کامیون کرد تا از آن جا برویم.
پدرم آشفته بود و موهایش در هم ریخته بود و گاهی جواب ما را نیز نمی داد.او سریعا کارش را
عوض کرد و تا مدتی از راز این آشفتگی اش چیزي نمی گفت تا این که یک روز رازش را برملا
کرد و گفت:
اون روز که از دست شما عصبانی بودم رفتم بخوابم و وقتی آخراي شب شد متوجه یک گربه
شدم که چشماش تغییر رنگ می داد و به رنگ هاي مختلفی در میومد و بعد از مدتی رفت.
فکر کردم این یک جور خطاي دیده ولی ناگهان متوجه یک موجود سبزرنگ و سم دار شدم که
می خندید و حرف هاي ناجوري هم بهم زد و یک اشعه قرمز رنگ برام فرستاد و یه هو دماي
بدنم بالا رفت.
من ترسیدم و یک لیوان آب خوردم ولی یه هو افتادم روي زمین و سوزشی عجیب همه ي بدنم
رو فرا گرفت و هر چی آب می خورد بخار می شد!
تا چند ساعت همینجوري می سوختم ولی از حال نمی رفتم و بدنم سالم مونده بود و فقط
شکنجه محض بود! اون موجود سم دار هم یک بهم لگد می زد و گربه هه هم روي لبه ي پنجره
نشسته بود و با صداي بلند می خندید.
میو میو نمی کرد بلکه می خندید و صداش تو وجودم نفوذ می کرد و همه جام از ترس می
لرزید!
صبح که شد دیگه متوجه شدم که حماقت کردم و شما راست می گفتید و بلافاصله اسباب و
وسایل رو جمع کردم که برویم.
البته ماجراي آن خانه همین جا تمام نشد. ما که هیچ فرصت نکرده بودیم با همسایه هامون حرف
بزنیم رفتیم و باهاشون حرف زدیم و اونا بیشترشون یک چیز می گفتند.
اونا می گفتند:
راستش یه زوج جوان چند سال پیش اینجا زندگی می کردند.اونا اینجا مستاجر بودند.زنه عاشق
گربه بوده و هی جن احضار می کرده و آخر سر یکی از جن ها رو راضی می کنه که بهش یک
گربه بده! جن هم بهش یک گربه می ده که رنگ چشماش هی عوض می شد! مرده هم کفري
میشه و با این که خیلی زنش رو دوست داشت ولی فکر می کرد اون یک شیطانه و یک روز اونو
به تخت بست و یک لوله پلاستیکی دندان پزشکی در دهانش گذاشت تا آب دهانش را ببرد و
تشنه شود. وقتی زن تشنه شد مرد هم اینقدر آب جوش تو دهانش ریخت تا مرد. و همینطور که
می مرد هی با لگد کتکش می زد!
خب! پلیس هم وارد ماجرا شد و مرد رو دستگیر کرد و به دلیل این که دیوونه شده بود به
تیمارستان منتقل کرد ولی جنازه زنه پیدا نشد!
از اون موقع روح زنه هی تو خونه حضور داره و هی جن رو به جون اهالی خونه می اندازه که
اذیتشون کنه! اون جن رو وادار می کنه که اونا رو کتک بزنه ....گرما بده....بسوزونه و گربه اش
رو آزاد می گذاره تا میو میو کنه و اعصاب اهالی خونه رو خورد کنه!
پدرم پرسید:
اون موقع زنه طلا و النگو و اینجور چیزا داشت؟
مردم هم تایید کردند که بله! داشت!
پدرم بلافاصله یک فلزیاب خرید و همه ي کف خانه و دیوار ها را چک کرد و آخر در گوشه اي
از زیرزمین که ترك برداشته بود فلزیاب اخطار داد و پدرم و چند تن از اهالی محل با بیل و
کلنگ آنجا را کندند و جنازه اي آش و لاش و سوخته پیدا شد.
اهالی محل جنازه را با احترام دفن کردند.
پدرم بعد از چند ماه به ما گفت:
کسایی که تازه اونجا مستاجر شدند مشکلی ندارند! بیچاره اون زن! این همه مدت روحش اونجا
در عذاب بوده!
مادرم گفت:
دیدید بچه ها؟اینم نتیجه این که با عالم غیب سرکار داشته باشید! هیچ وقت مزاحم روح و جن
نشوید و بگذارید همه چی عادي بمونه!
پدرم گفت:
آره! همه چی عادیه! گربه هه هم رفته! ولی شب ها تو قبرستونی که اون زنه دفن شده اوضاع
زیاد عادي نیست!
همین دیروز گورکن قسم می خورد که یک گربه با رنگ چشم متغیر روي قبر زنه دیده!
پایان.
اون شب
هنگام غروب بود ، خورشید نارنجی رنگ سطح آبی دریا رو سرخگون کرده
بود.پیرمردي ریش سفید به بدنه کهنه پیکان کرم رنگی تکیه زده دست در
جیب ایستاده بود.سیگار مچاله اي بیرون آورد و بروي لبش گنجاند و سپس
به ضرب کبریت روشنش کرد.
هنوز اولین پک رو نزده بود که یک خانواده چهار نفره از راه رسید و سوار
ماشین شدند
پیرمرد که میدانست نباید آنها رو معطل کند پک عمیقی به سیگارش زد و
آنرا محکم زیر پاهایش له کرد...و درحالیکه دود سفید ممتدي از دهانش
خارج میکرد سوار ماشین شد ودر را با صداي گوشخراشی بست، از آیینه
نگاهی به مسافران انداخت: یک زن و مرد میانسال با دختري 13 یا 14 ساله
و در جلو پسر جوانی که کنارش نشسته بود و مشغول تماشاي دریا شده
بود.
پیرمرد سوییچ رو چرخاند و با صدایی لرزان گفت: کجا میروید قربان؟
مرد میانسال که پدر خانواده بود کاغذي از جیبش بیرون آورد و بدست
پیرمرد داد.آن هم با نگاه کوتاهی به آن سري به علامت دریافتن آدرس تکان
داد و حرکت کرد...
در طول مسیر پیرمرد پیچ رادیو رو باز تا خود مقصد به پیام هاي بازرگانی
که مدام تبلیغ شامپو و صابون و ماکارونی بود گوش داد
تا اینکه ماشین جلوي یک ویلاي سیمانی توقف کرد و پیرمرد با لهجه
شمالی اش گفت: همینجاس رسیدیم..
مادرخانواده از کیفش پولی مچاله شده به شوهرش جعفر آقا داد و آن هم
ضمن تشکر راهی دست پیرمرد راننده کرد.
امید پسر جوان خانواده زودتر از باقی جلوي در ورودي روبروي آیفون
تصویري ایستاد شروع به
در آوردن شکلک کرد....خواهر کوچکش شبنم هم مشغول ور رفتن با عینک
گردي که به صورت داشت شده بود که جعفر آقا با رضایت نگاهی به
اطراف و خانه انداخت و گفت: کاش ما هم میامدیم اینجا زندگی میکردیم..
مریم خانم همسرش در حالیکه از گوشه چشم نگاهش میکرد گفت: چیه؟
راننده تاکسیه ارزون حساب کرد دست و دلت لرزید؟؟؟! همان لحظه در باز
شد و صدایی از داخل آیفون خطاب به امید بگوش رسید:
الهی عمه قربونت بره امید جان..بفرمایید داخل
حیاط با گلهاي کاغذي و زیبایی تزیین شده بود و کفش پر از سنگهاي
ریزي بود که زیر پا چرخ چرخ میکردند...زن میانسالی که خواهر جعفر آقا
بود در چهارچوب در نمایان شد
و با خوشرویی شروع به استقبال کرد: به به احوال خان داداش ؟ منت
سرمون گذاشتین...
امید طبق معمول زودتر از دیگران وارد خانه شد ... دختر جوانی که سحر
نام داشت
با عشوه خاصی در چهارچوب در نمایان شد و در حالیکه لبخند کوچکی
بلب داشت سلام آرامی داد...
امید بدون اینکه بشینه بسمتش رفت و سلام کرد
سودابه خانم عمه اش که داشت سینی چاي از آشپزخانه به سمت میز
پذیرایی می آورد
لپ پیچوند و. گفت : کجا؟ اول بیا چایی تو بخور بعد با دختر عمه ات چاق
سلامتی کن...
امید سریعا پاسخ داد: نه ممنون...میل ندارم و به اتاق سحر رفت...
مریم خانم در حالیکه روسریش رو از سر در می آورد گفت: آقا بهروز هنوز
نیامده؟
سودابه خانوم خنده اي کرد : والا ، پیش پاي شما فرستادمش خرید!!!
مریم خانوم به طعنه نگاهی به جعفر آقا کرد و گفت: آخی...کاش بعضی ها
یاد بگیرن...!
سودابه خانوم که معلوم بود زیاد از این حرف خوشش نیومده کنار شبنم
نشست و در حالیکه دست به شونه هاي کوچکش انداخته بود گفت: خوب
عمه جون چه خبر؟ تعریف کن ... مدرسه خوش میگذره...
امید داخل اتاق به کمد دیواري تکیه داده بود و به سحر که کنار کامپیوتر
نشسته و به صفحه سفید مانیتور چشم دوخته بود نگاه میکرد گفت: خیلی
وقت بود ندیده بودمت
سحر هم آرام گفت: آخرین بار که همدیگه رو دیدیم یه قولی دادي یادته
سپس سر بلند کرد و نگاهی به چشمان امید انداخت...
امید لبخند درشتی زد و گفت: معلومه که یادمه..پس فکر کردي امشب برا
چی اینجاییم بزار عمو بهروز بیاد بابام باهاش صحبت میکنه ، سحر که شوکه
شده بود
خنده اي کرد و گفت: جدا....امید به علامت تأیید سرتکان داد
سحر از جا پرید و محکم امید و به آغوش گرفت
جعفر آقا که مشغول پوست کندن میوه شده بود زیر چشمی نگاهی به داخل
اتاق انداخت
و با دلخوري زیر لب مدام: لا الهه ال الله میگفت...
هوا رو به تاریکی رفته و شب همه جا رو در برگرفته بود
بوي زرشک پلو و ماهی دودي در خانه پیچیده بود
امید و سحر همچنان داخل اتاق مشغول گفتگو بودند
جعفر آقا جلوي تلویزیون با صداي بلند مشغول گوش دادن اخبار و مریم
خانوم و شبنم داخل آشپزخانه مشغول گپ زدن با سودابه خانوم بودند که
صداي زنگ آیفون در خانه طنین انداخت...سودابه خانوم با نگاهی به آیفون
شاستی رو فشار داد
و گفت : خوب اینم از بهروز....
لحظات کوتاهی بیشتر نگذشت تا اینکه آقا بهروز که مردي میانسال با
موهایی کم پشت سفید رنگ و با دستانی مملو از مشماهاي ماهی و میوه
جات وارد شد
جعفر آقا با خنده رویی اورا به آغوش گرفت و گفت: چطوري اوستا
آقا بهروزم که شیرین زبانیش گل کرده بود پاسخ داد: اي بابا ما که پیش
شما شاگردیم..
سپس شبنم و پس از آن امید رو بغل و روبوسی کرد
ریشهایش پرپشت و مثل تیز تیز بودن !!
سحر که گویا در حضور پدرش کاري شده بود سفره رو پهن و مشغول
چیدن ظرفها شد
امید هم با خودشیرینی کمکش میکرد و گهگاهی چشمکی دلبرانه بهش
میزد..
سرانجام سفره رنگین شام چیده و آماده شد و همه اعضا گرد آن نشستند
جعفر آقا دستی به شکمش که همچون بالشتی زیر سینه اش بود کشید و
گفت:
به به حالا از کدوم بخوریم...آبجی خانوم ماشااله هرچی میگذره دست
پختشون عالی تر میشه
آقا بهروزم در حالیکه مشغول کشیدن برنج براي جعفر شده بود به علامت
تأیید سرتکان داد
سودابه خانوم هم با چرب زبانی در حالیکه لیوان ها رو پر میکرد گفت:
نوش جونت داداش...
ساعاتی کوتاه پس از شام امید و پدرش و آقا بهروز کنار تلویزیون نشستند
و خانومها مشغول جمع آوري سفره و شست و شوي ظروف شدند.
سحر با سینی مملو از چاي به کنارشون آمد و بعد از تعارف به آشپزخانه
برگشت
امید با نگاهی به پدرش اشاره به مطرح کردن خواستگاري کرد...
جعفر آقا هم با چشمان درشتش اشاره اي کرد که معلوم بود تو دلش داره
بد و بیراه نثار امید میکنه و میگه اینقدر عجول نباش...
دقایقی بعد همه اعضاي دوخانواده کنار هم نشستند و جعفر آقا رو به آقا
بهروز شروع به صحبت کرد سحر که میدانست اوضاع از چه قرار است به
بهانه پیشدستی براي میوه آوردن راهی آشپزخانه شد...
جعفر آقا شروع کرد: خوب بهروز جان...هدف ما از جمع شدن کنار هم
امشب علاوه بر دیدار تازه کردن و میهمانی یه هدف سرنوشت ساز و خیري
هم داره...
سودابه خانوم که کاملا مشخص بود از قضایا با خبره و کاملا راضیه با
لبخندي به استقبال صحبتهاي داداشش پیوست...
جعفر آقا هم دستش رو به روي زانوي امید گذاشت و ادامه داد:
بله ، خلاصه اینکه همه ما میدونیم امید و سحر همدیگه رو میخوان ما هم که
از بچگی اسمشون رو روي هم گذاشتیم چه بهتر اینکه امشب جدي تر
راجبش صحبت کنیم نه بهروز جان؟
آقا بهروز که کمی شوکه شده بود دستی به ریشهاي پرپشت و سفیدش
کشید و گفت:
والا ...چه عرض کنم...کی بهتر از امید جان که شناخت روش داریم و
خودیه.اگه سحر مشکلی نداشته باشه منم حرفی ندارم
سودابه خانوم با خوشحالی سر تکان داد
مریم خانوم هم فرصت رو غنیمت شمرد و گفت:
خوب سحر جون
سحر هم که سرش رو پایین انداخته بود گفت: من مشکلی ندارم
مریم خانوم با خوشحالی گفت: پس مبارکهههههههههه
اما همان لحظه چند کیلومتر آنطرف تر پیرمرد راننده یک لیوان سرخ رنگ
چاي
رو با فلاکس کهنه وسیاهش پر کرد و جلوي ماشین روي جدول خاك گرفته
نشست
و مشغول سر کشیدن آن شد...مرد جوانی که ماشینش از مسافر پر شده بود
رو به پیرمرد گفت: اکبر آقا من دیگه از اونور میرم خونه کاري با ما نداري؟
اکبر آقا که همچنان چایش رو مینوشید سرش رو به سمت بالا تکان داد و ...
مرد جوان خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت...
سکوت حکمفرما شده بود و جاده خلوت...در میان این سکوت و تاریکی
دریا هم آرام با موجهایی کوچک گویا مشغول استراحت بود.
تا اینکه دختري جوان با چهره و پوششی که کاملا مشخص بود از اهالی
آنجا نیست
و از شهر می آید به پیکان پیرمرد نزدیک و سوار شد
پیرمرد متعجب از جا بلند شد و سوار ماشین شد
از آیینه نگاهی به دختر که انگار از خستگی داشت بیهوش میشد شد وگفت:
کجا میري خانوم؟
دخترك با بی حوصلگی و صدایی لرزان گفت: دربست به این آدرس
سپس کاغذي به پیرمرد داد و با دست دیگر پیشانیش رو شروع به مالیدن
کرد
گویا بدجور سردرد داشت...
پیرمرد عینکش رو به چشم گذاشت و با دقت نگاه کرد...جالب اینکه این
دقیقا همان آدرسی بود
که غروب آن خانواده رو به آنجا برده بود....!!!!
ابرو بالا اندخت و ماشین رو روشن و حرکت کرد
دخترك سرش رو به شیشه تکیه زده و انگار کاملا غرق خواب شده بود...
باران با پراکندگی به شیشه میکوبید و سایه صورت دختر بروي شیشه و
قطرات افتاده بود
در طول مسیر پیرمرد چندبار از آیینه نگاه کرد و دخترك همچنان غرق
خواب بود
تا اینکه چند متر مانده به خانه مورد نظر ایستاد
آرام صدا کرد: خانوم...رسیدیم
اما دخترك همچنان غرق در خواب بود
پیرمرد برگشت و بلندتر صدایش کرد اما بی فایده بود!
به ناچار شانه هایش رو تکان داد ..اما باز هم فایده اي نداشت
اضطراب عجیبی وجودش رو گرفت ، صورت دخترك مثل گچ سفید شده
بود
پیرمرد دستاي نحیف دختر رو گرفت بشدت سرد و لمس بود
چند سیلی بصورتش زد و دخترك عکس العملی نشان نداد
پیرمرد دستش رو رو شاهرگ گردنش گذاشت و نبضش نمیزد!!!!!!!
این حقیقت داشت ...دخترك مرده بود!!!
پیرمرد دست و پایش رو گم کرده و سردر گم شده بود
ابتدا خواست به پلیس زنگ بزنه اما ...
در دست دخترك یک عکس قرار داشت
که داخلش او و امید ، پسر جوان خانواده در آغوش هم بودند...
پیرمرد که گیج شده بود دور زد و آرام به سمت خرابه کنار ویلا رفت
از ماشین پیاده شد و در عقب رو باز کرد...
جسد بیجان دخترك روي زمین افتاد و روسریش کنار رفت..
باد سردي وزید و عکس به کنار ساحل روي تخته سنگهایی که موج شکن
بودند رفت..
پیرمرد با سرعت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد...
همان لحظه داخل ویلا همه خوشحال و خندان مشغول گفتگو بودن
امید دست سحر رو گرفت و بسمت دریا برد
آقا بهروز و جعفر آقا هم با هم در ایوان نشسته گرم صحبت هاي سیاسی
بودند..
امید و سحر تا جایی رفتند که مچ پایشان روي ماسه و داخل آب دریا رفته
بود
امید صورتش رو نزدیک برد و سحر رو بوسید که باعث شد
گونه هاي سحر از شدت خجالت سرخ بشه ... اما امید کاملا خونسرد
با لبخند سردي که بلب داشت دست سحر و گرفت و به سمت خرابه کنار
ویلا برد
سحر متعجب آرام گفت: منو کجا میبري؟؟؟؟
امید هم بدون اینکه پاسخ بده او را دنبال خود کشاند...
چند متري رفتند تا اینکه از نظر دور شدند
امید سحر و به آغوش گرفت و شروع به بوسیدنش کرد
هر دو روي موج شکن رفتند و گرم عشقبازیشان بودند
که بکباره توجه سحر به عکسی که جلوي پایش بود افتاد
سحر با دیدن عکس چشمانش از حدقه بیرون زد
امید که هنوز متوجه قضایا نشده بود سرش رو برگرداند و چشمش به جسد
بیجان دخترك که در آن تاریکی شکلی وحشتناك بخود گرفته بود افتاد
از شدت ترس دادي زد و تعادلش رو از دست داد و از روي تخته سنگها
داخل دریا افتاد
چیزي سایه شکل زیر آب مچ پایش رو گرفته و به پایین میکشید
سحر شروع به جیغ زدن کرد و دست امید رو گرفت اما تلاش بی فایده بود
چیزي بسیار قدرتمند او را به زیر آب برد
عکس از دست سحر ول شد و روي امواج رقصان ماند
سحر از شدت شوك خشکش زده بود و روي تخته سنگ نشسته بود
دقایقی گذشت و جسد امید بروي آب آمد
با صورتی سیاه و کبود که بشکل فریاد خشک شده بود!
و نگاهش به سمت جسد دخترك مانده بود ، سحر سر برگرداند
اما هیچ اثري از جسد دخترك نبود؟؟؟؟!!!
ماندانا سرابیان نام یکی از دخترهاي درسخوان دانشگاه بود
او همکلاسی امید بود و بعداز مدتی با هم دوست شدند
امید که فقط بفکر سوء استفاده از آن دختر بود با وعده هاي دروغین اورا
خام و ازش سوء استفاده کرده بود
اما برعکس دخترك عاشق امید شده بود ، تا حدي که یکشب که از طریق
دوستان امید باخبر شد او براي خواستگاري دختر عمه اش به شمال سفر
کرده با خوردن مقدار زیادي قرص خودکشی کرد!!!!
پایان
منبع: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://ronald.persiangig.com
2. خاطرات و داستانهای ترسناک
خاطرات و داستانهای ترسناک۱
داستان بگم که مربوط میشه به مادر مادربزرگه دوست دوران کودکیم ( یعنی جدش ) . اون طور که مادربزرگش تعریف میکرد مادرش یه قابله بوده و تو کارش خیلی وارد بوده . اونا شمال زندگی میکردن . از مادر بزرگش نقل میکنه که یه روز دم غروب یه سری افراد در منزل اونا رو میزنن و مثل اینکه کار خیلی مهمی باهاش داشتند. وقتی در رو باز میکنن با صحنه عجیبی رو به رو میشن. اون طور که میگه اون اشخاص آدم نبودند بلکه " از ما بهترون بودند " .
بالاخره این قابله خان کوپ میکنه و کلی میترسه . اما اونا میگن که باهاش کاری ندارن و فقط ازش کمک میخوان . اونم اینه که یکی از همسرهای رئیسشون داره بچه میزاد خیلی درد میکشه و نیاز به یه قابله داشتن تا کمک کنه بچشون به دنیا بیاد .
بالاخره جده دوستم راضی میشه و باهاشون میره . باید بگم که مثل اینکه اون زمانا خانه های روستایی با هم فاصله زیادی داشتن و بنابراین تو اون وقت شب کسی نبوده تا به این پیر زن و دختر جوونش کمک کنه. یعنی کسی اونا رو ندیده. بالاخره جده رفیقم با اونا میره داخل جنگل و ... به محل زندگی اونا میرسه .
در این هنگام همسر زائو میاد پیش پیرزن و تحدیدش میکنه که بچه رو باید سالم به دنیا بیاره همچنین باید بچه پسر باشه مگر نه میکشنش . ( یا بد جوری تهدیدش میکنن ) . بالاخره قابله میره تو اون مکانی که باید بچه رو به دنیا بیاره . و ظاهرا هم تنها بوده . بالاخره بچه رو سالم به دنیا میاره ولی بچههه دختر بوده نه پسر. اون جور که برای من نقل شده اینجا پیرزن کلی کپ میکنه .
ظاهرا تهدید هم خیلی جدی بوده . تو این اوضاع و احوال بوده که متوجه وجود مقدار زیادی موم در دورو برش میفته . یه هو یه فکر پلید میاد تو سرش . میاد با موم خیلی ببخشیدا آلت دختر رو به آلت پسرونه تغییر شکل میده . والا من از کیفیت این کار خبر ندارم ظاهرا خیلی خوب این کار رو کرده بود که اونا هم تشخیص نداده بودن .
پدر بچهه برای تشکر یه کیسه پیاز به پیر زن هدیه میده و پیرزن هم با اکراه قبول میکنه ( در حالی که تو فکرش به این فکر میکرده که آخه پیازم شد هدیه تشکر ) . به هر حال با گروهی از افراد قبیله برمیگرده منزل و ماجرا رو برای دخترش ( مادربزرگ دوستم ) تعریف میکنه. وقتی که کیسه پیازها رو باز میکنه که به دخترش نشون بده میبینه که کیسه پر از سکه های طلا شده .
فردای اون روز ظاهرا پدر بچهه متوجه میشه که پیرزن چه حقه کثیفی بهش زده ( خوب چیکار کنم باید این طوری تعریف کنم دیگه ! شما ببخشید و منو درک کنید ( من نمیدونم طرف کی رو بگیرم!؟؟؟؟)) با تمام عصبانیت میاد خونه پیرزنه و تحدیدش میکنه که اگه پاش رو از خونه بیرون بذاره بد بلایی سرش میاره . به هر حال دو سه هفته پیرزن جرات نمیکنه از خونه خارج بشه بعد از یه ماه هم سکته میکنه و عمرشو میبخشه به شما . و ماجرا به این شکل تموم میشه .
در آخر باید بگم که در مورد صحت این موضوع نمیتونم نظری بدم این چیزی بود که برای من تعریف شده بود و منم براتون نقل کردم ولی یه سوالی تو ذهنمه که اگه این جریان همین طوری اتفاق افتاده باشه یعنی اونا هم نمیتونن از آیندشون بدونن؟ یعنی چطور باباهه نتونسته تشخیص بده بچش پسر میشه یا دختر در حالی که آینده انسانها رو میتونن بگن!!!!
خاطرات و داستانهای ترسناک۲
پدربزرگم از قدیم یک باغ در حدود 3 هکتار تو یکی از روستاهای اطراف بابل (استان مازندران) داشت که درست وسط این باغ یک درخت خیلی قدیمی بوده که از همه ی درخت های باغ هم بلندتر بوده... مامانم میگه از وقتی یادمون میاد و بچه بودیم همیشه بهمون می گفتند زیر این درخت نرید چون لونه ی مارهاست و پر از ماره اون باغ هم که همینطوری راه میرفتی پر از مار بود، ما دیگه فکر می کردیم زیر اون درخت خیلی وحشتناکه و چون وسط باغ و یه جای ترسناک بود هیچ وقت طرفش نمی رفتیم.... کلآ مثل اینکه این قضیه بین مردم جا افتاده بود که زیر اون درخت خطرناکه... تا اینکه پدربزرگم که فوت میکنه چون دیگه کسی نبوده از باغ نگهداری کنه میفروشنش و سهم اون قسمت از باغ که این درخت توش بوده رو یکی از خدمتکارهای پدربزرگم که واسشون تو باغ کار می کرده می خره... بعد از مدتی تو کل بابل می پیچه که فلانی 2 میلیارد تومن تو حساب بانکیش پوله و چون آدم ساده ای بوده کل پول رو به یک حساب ریخته بود برای همین تو شهرستان کوچیک هم که همه چی زود می پیچه!! بعدآ معلوم شد که انگار همون درخته به خاطر عمر زیادش فرسوده شده بوده و از ریشه در میاد!
اون آقایی هم که سهم مارو خریده بوده می بینه از جایی که ریشه درخت دراومده چیزی مثل فکر کنم یک صندوقچه مشخصه و درش میاره و خیلی به راحتی صاحب گنجی میشه که سالها تو زمین ما بیده
خاطرات و داستانهای ترسناک۳
دخترخالم می گفت یکی از استادهاشون تو دانشگاه (فکر کنم استاد معارفشون بوده) طریقه ی احضار کردن همزاد رو بهشون گفته بوده که یکسری اعمال خیلی سختی داشته که تا جایی که یادم میاد فکر کنم تا 40 روز چندین چیز مثل گوشت و شکلات و شیر و ... رو نباید بخوری و یکسری اعمال دیگه که چون خودم دلم نمی خواست، ازش دقیق نپرسیدم.
اینارو هم همینطوری گذری بهم گفت... بعد از انجام همه ی این اعمال بعد از 40 روز همزادت رو می بینی که حتی اینم یک شرایط خاصی داره و به راحتی برای هر کسی نمیشه... می گفت مثلآ اگر اولین بار که دیدیش بترسی و وحشت کنی میره و دیگه برنمی گرده. باید قابلیت دیدنش رو داشته باشی.... حتی می تونه در خیلی موارد کمکت کنه.ولی نباید ازش هر چیزی بخوای منظورم چیزیه که مثلآ از نظر اخلاقی درست نباشه یا چیزای دیگه چون ممکنه که بره ... اینو هم یادمه که گفت اگرم ازش بخوای کاری رو نکنه چون ناراحتت میکنه گوش میده...
چون اینو دخترخالم پارسال برام تعریف کرده بود و منم دیگه اصلآ بهش فکر نکردم چیز زیادی یادم نیست ولی اینطور که تو میگی فکر نمی کنم همزادت باشه چون همزاد بیشتر جنبه ی کمک داره ولی اینی که تو میگه بیشتر انگار آزارت میده در ضمن همزاد هر وقت که تو بخوای حاضر میشه نه اینکه خودسر باشه..... راستش این قضیه ی تو شبیهه قضیه ی خواهرمه البته برای اون به این شدت نیست... یه مدتی بود که خواهرم می گفت شب ها که می خوام بخوابم یه صداهایی می شنوم مثلآ یه روز صبح گفت دیشب کسی داشت دعوا می کرد؟
ما بهش گفتیم نه ولی اون می گفت اما من صداشونو میشنیدم... یا گاهی می گفت می خوام بخوابم یه دفعه می شنوم کسی صدام میکنه بیدار میشم می بینم کسی نیست... یا یه بار به من گفت دیشب که داشتم می خوابیدم صدای راه رفتن اومد فکر کردم تو پاشدی بری دستشویی یا آب بخوری ولی بلند شدم دیدم چراغ اتاقت خاموشه و خوابیدی.......... من خوب مطمئنم که خواهرم دروغ نمیگه ولی همیشه بهش می گفتیم حتمآ خواب دیدی یا تو خواب و بیداری بودی شاید دچار توهم شدی ولی می گفت بیدار بودم........
تا اینکه یکی دو هفته پیش که داشته از دانشگاه برمیگشته توی راه تو اتوبوس اتفاقی به یک خانومی برمی خوره که خیلی اهل خدا و قرآن و... بوده و به مرتبه ای رسیده بوده که خیلی چیزارو درک می کرده وقتی خواهرم این جریانو بهش میگه اون تایید میکنه و میگه تو به نحوی باهاشون ارتباط داری...........