11-05-2016، 8:12
بلندترین پشت بام دنیا
اتاق تاریک است. صدای تمام نشدنی مردم در گسترهی کوچه میپیچد.کرکرهی پنجره، نیمه باز است و سایهی مردمی که از پشت پنجره رد میشوند میافتد تو اتاق و گاهی چهرهی مرا سایه روشن میکند.
شاید وقت خوبی باشد که صحبتی با تو داشته باشم .شاید دلت بسوزد و مرا ببری به بادگیرهای کودکیام که پر بود از بوی اشتیاق. گفتی ساکت باش، ساکت شدم. گفتی آرام و ملایم بخند. آرام و ملایم خندیدم. میبینی که هنوز هم چه ساکتم؟ میدانی که خیلی دلم میخواهد شکوه سپیدار را برایم معنا کنی و مرا ببری به کوچه پس کوچههایی که در آنجا قد کشیدم.
من که هنوز هم به حرمت چشمهایت سجده میکنم و پنجرهی معصومیت همهی کبوترها را به روی تو باز کردهام. آسمان دلم هم که مثل همیشه ابری است و دارم دلتنگیهایم را برای تو هجی می کنم. حالا میگویی کجایی؟ آیا نشانیات را به من میدهی تا سر بر شانهات بگذارم؟
دلم برای تنهاییات میسوزد. برای آن همه گفتنهایت. برای آن همه بیقراریات. دلم برای ورق خوردن روزهایی که رفت، تنگ شده است. گفتی میخواهم بروم سفر. گفتم اگر دلت میخواهد برو. ولی باور کن دل من نمیخواهد بروی. گفتی دست خودم نیست. باید بروم. گفتم برو، اما زود برگرد. حالا که دیریست رفتهای. خبری هم از تو ندارم. دلم هم که دارد تکه تکه میشود.
صدایی از لای سنبلههای گندمزار میآید. صدای شادی است شاید. صدای آمدن توست شاید که میخواهی بیایی در پستو خیالم تا رشد بابونهها را ببینی. مادرم که میدانی رفت. در یک شب پاییزی رفت. او تفاوت خیالبافی و پر شوری را نمیدانست.
وقتی با هم میرفتیم روی بلندترین پشت بام دنیا و زیر مهتاب جادویی دراز میکشیدیم، آهنگ لالاییاش را در گوشم زمزمه میکرد. در صدایش چه حزنی داشت مادرم! میرفت در هزار تو وجودم و گُر میگرفتم. گُر گرفتن را وقتی فیزوتراپیست داشت روی پاهایم کار میکرد، تجربه کردم. اما تفاوت آن گُر گرفتن با این، از سُرا بود تا ثریا. عکس گرفتن آن رادیولوژیست که سینهام را نشانه گرفت، قبول ندارم. او وقتی میخواست عکس سینهام را بگیرد از من میخواست که نفس نکشم. من هم از کسی که بخواهد نفس نکشم، بدم میآید. اصلا چه معنا دارد که یک آدم به آدم دیگر بگوید نفس نکش؟ عکس گرفتن هیچ کس جز ترا قبول ندارم. فقط تو میدانی از کدام زاویهی صورتم عکس بگیری که هم اندوهم پیدا باشد، هم لبخندم.
- یکی از ستارهها رو میچینم. میذارم رو سینهت تا بشی کلانتر دل مادر. باشه گلم؟
- من چه بخوام، چه نخوام کلانتر دلت هستم. تو که گفتی اولین کلانتر دلت بابایی بوده بد جنس!
- آره مادر. اون وقت، نمیدونم چند سالم بود. دوازده. شاید هم یازده سال داشتم. خوب یادمه که وقتی عاقد بهم گفت با انگشت دست راستت بزن پای عقدنامه، دستهام رو بردم بالا و ازش پرسیدم دست راستم، کدومه.
- از وقتی هم که یادمه، هی شُستی و پختی و ریختی تو شکم من و بابا و مهمونها. دلم خیلی برات میسوزه که ندیدم حتی یه لحظه آروم بشینی و واسه خودت باشی.
- کسی که ازدواج کرد، هیچ وقت نمیتونه واسه خودش باشه.
- اگه اینجوریه، هیچ وقت دوماد نمیشم.
آنجا از لای درز پنجره، نور میپاشد. درست روبهروی خانهمان. پنجرهی کوچک چوبی که همیشه بسته است و به دلم مانده برای یک بار هم شده، باز شود تا بدانم چه کسی پشت آن زندگی میکند. بوی اسپند و کندر در هوا پیچیده است. نسیم خنکی آرام به صورتم میخورد. جوری که دوست دارم پلکهایم را باز کنم تا نسیم برود تو عمق چشمهایم.
- دختر خوبیه کاکا. پوستش مثل برگ گله. چشاش بادومیه. دلش مهربونه. میدونم خوشبختت میکنه.
- مگه حالا که مادر و یه آبجی مهربون مثل تو رو دارم، خوشبخت نیستم؟
- چرا. ولی مرد باید دوماد بشه.
- بازم که مادر رفته تو جلدت و داری حرفهاش رو تکرار میکنی بد جنس! من که هنوز مرد نشدم. تازه شونزده سالمه.
- زن که بگیری، میشی مرد. نمیخوای رام بشی؟
- مگه اسب وحشیام که میخوای رامم کنی؟
حالا حس میکنم، دارم گم میشوم. شاید هم دارم ترا در خودم گم میکنم. همان جور که همیشه دوست داری گم شوی.
- گم شو از اینجا. گم شو که نمیخوام ریخت نحست رو ببینم.
- مگه چی گفتم که اینقدر بر افروخته شدی؟ فقط گفتم خواهرم دوست داره که من باهات ازدواج کنم، اما خودم این رو نمیخوام.
- گفتم گم شو از اینجا.
شبنم عشق، در کلبه پیچده است. میبینی که باران دارد نمنم میبارد. لبانت هم که دارد به گلخندهای شکفته میشود. دارم میبینم که پلکهایت با لالایی باران، مثل چتر خواهش به هم نزدیک میشود. دوست نداری این لحظه را با هم جشن بگیریم؟ قشنگیهای زندگی را باید عکس گرفت و آویزهی گردن کرد. آیا لحظهای بهتر از این سراغ داری؟
- خیلی دوست دارم این لحظه ی ناب رو به گردنم آویزون کنم.
از دور دست صدایی میآید. آوای باد در بادگیرهای کودکیام میپیچد. کلبهای داریم کنار رودخانه با پنجرهای که چشماندازش گلهای یاس سفید است و گلبوتههای شقایق و اقاقی. من با آنها گردن آویزی میسازم برای کسی که در بستری از حریر غنوده است. چشمان روشنش بهانهی بهانه میگیرد و بیتاب است. روبهرویش آینهای است، درست به اندازهی قدش که اگر بخواهم تمامی خودم را در آن ببینم باید از کمرم کمانی بسازم. نگاهش میکنم. نگاهم میکند. صدای ویرانی دلش در کلبه میپیچد.
- ساکت باش. آروم و ملایم بخند تا شکوه سپیدار رو برات معنا کنم.
- چشم. به کوچه پس کوچه هایی هم که در اونها قد کشیدم، میبری؟
- هم به اونجا می برم، هم با کودکی، آشنات می کنم. دیگه بسه دریغ خوردن اون سال هایی که از دست رفت.
- من هم در این هوای بارونی، دلتنگی هام رو برات هجی می کنم.
همراه نم نم باران، بوی خوش کودکی در گوشم می پیچد. بوی بهار نارنج. بوی شکلات. من گم شدهام در لایه لایههای بستر کودکی ام. هنگامی که باران، ناودان را بوسه می زند، آوای دف را به یادم میآورد. من در پستو خیال، گم شده ام. در عطر بهارنارنج. در بوی یاس باران خورده .در گهواره ای که مرا به باغ صنوبرها پیوند میدهد. من گم شده ام. گم شده ام در صدای گنگ زمانه. در هزار توی ناباوری بهت. در پیلهی نگفتن، نگفتن و نگفتن.
- آخ که چه کیفی داره آهنگ لالایی مادر، روی بلندترین پشت بام دنیا!
اتاق تاریک است. صدای تمام نشدنی مردم در گسترهی کوچه میپیچد.کرکرهی پنجره، نیمه باز است و سایهی مردمی که از پشت پنجره رد میشوند میافتد تو اتاق و گاهی چهرهی مرا سایه روشن میکند.
شاید وقت خوبی باشد که صحبتی با تو داشته باشم .شاید دلت بسوزد و مرا ببری به بادگیرهای کودکیام که پر بود از بوی اشتیاق. گفتی ساکت باش، ساکت شدم. گفتی آرام و ملایم بخند. آرام و ملایم خندیدم. میبینی که هنوز هم چه ساکتم؟ میدانی که خیلی دلم میخواهد شکوه سپیدار را برایم معنا کنی و مرا ببری به کوچه پس کوچههایی که در آنجا قد کشیدم.
من که هنوز هم به حرمت چشمهایت سجده میکنم و پنجرهی معصومیت همهی کبوترها را به روی تو باز کردهام. آسمان دلم هم که مثل همیشه ابری است و دارم دلتنگیهایم را برای تو هجی می کنم. حالا میگویی کجایی؟ آیا نشانیات را به من میدهی تا سر بر شانهات بگذارم؟
دلم برای تنهاییات میسوزد. برای آن همه گفتنهایت. برای آن همه بیقراریات. دلم برای ورق خوردن روزهایی که رفت، تنگ شده است. گفتی میخواهم بروم سفر. گفتم اگر دلت میخواهد برو. ولی باور کن دل من نمیخواهد بروی. گفتی دست خودم نیست. باید بروم. گفتم برو، اما زود برگرد. حالا که دیریست رفتهای. خبری هم از تو ندارم. دلم هم که دارد تکه تکه میشود.
صدایی از لای سنبلههای گندمزار میآید. صدای شادی است شاید. صدای آمدن توست شاید که میخواهی بیایی در پستو خیالم تا رشد بابونهها را ببینی. مادرم که میدانی رفت. در یک شب پاییزی رفت. او تفاوت خیالبافی و پر شوری را نمیدانست.
وقتی با هم میرفتیم روی بلندترین پشت بام دنیا و زیر مهتاب جادویی دراز میکشیدیم، آهنگ لالاییاش را در گوشم زمزمه میکرد. در صدایش چه حزنی داشت مادرم! میرفت در هزار تو وجودم و گُر میگرفتم. گُر گرفتن را وقتی فیزوتراپیست داشت روی پاهایم کار میکرد، تجربه کردم. اما تفاوت آن گُر گرفتن با این، از سُرا بود تا ثریا. عکس گرفتن آن رادیولوژیست که سینهام را نشانه گرفت، قبول ندارم. او وقتی میخواست عکس سینهام را بگیرد از من میخواست که نفس نکشم. من هم از کسی که بخواهد نفس نکشم، بدم میآید. اصلا چه معنا دارد که یک آدم به آدم دیگر بگوید نفس نکش؟ عکس گرفتن هیچ کس جز ترا قبول ندارم. فقط تو میدانی از کدام زاویهی صورتم عکس بگیری که هم اندوهم پیدا باشد، هم لبخندم.
- یکی از ستارهها رو میچینم. میذارم رو سینهت تا بشی کلانتر دل مادر. باشه گلم؟
- من چه بخوام، چه نخوام کلانتر دلت هستم. تو که گفتی اولین کلانتر دلت بابایی بوده بد جنس!
- آره مادر. اون وقت، نمیدونم چند سالم بود. دوازده. شاید هم یازده سال داشتم. خوب یادمه که وقتی عاقد بهم گفت با انگشت دست راستت بزن پای عقدنامه، دستهام رو بردم بالا و ازش پرسیدم دست راستم، کدومه.
- از وقتی هم که یادمه، هی شُستی و پختی و ریختی تو شکم من و بابا و مهمونها. دلم خیلی برات میسوزه که ندیدم حتی یه لحظه آروم بشینی و واسه خودت باشی.
- کسی که ازدواج کرد، هیچ وقت نمیتونه واسه خودش باشه.
- اگه اینجوریه، هیچ وقت دوماد نمیشم.
آنجا از لای درز پنجره، نور میپاشد. درست روبهروی خانهمان. پنجرهی کوچک چوبی که همیشه بسته است و به دلم مانده برای یک بار هم شده، باز شود تا بدانم چه کسی پشت آن زندگی میکند. بوی اسپند و کندر در هوا پیچیده است. نسیم خنکی آرام به صورتم میخورد. جوری که دوست دارم پلکهایم را باز کنم تا نسیم برود تو عمق چشمهایم.
- دختر خوبیه کاکا. پوستش مثل برگ گله. چشاش بادومیه. دلش مهربونه. میدونم خوشبختت میکنه.
- مگه حالا که مادر و یه آبجی مهربون مثل تو رو دارم، خوشبخت نیستم؟
- چرا. ولی مرد باید دوماد بشه.
- بازم که مادر رفته تو جلدت و داری حرفهاش رو تکرار میکنی بد جنس! من که هنوز مرد نشدم. تازه شونزده سالمه.
- زن که بگیری، میشی مرد. نمیخوای رام بشی؟
- مگه اسب وحشیام که میخوای رامم کنی؟
حالا حس میکنم، دارم گم میشوم. شاید هم دارم ترا در خودم گم میکنم. همان جور که همیشه دوست داری گم شوی.
- گم شو از اینجا. گم شو که نمیخوام ریخت نحست رو ببینم.
- مگه چی گفتم که اینقدر بر افروخته شدی؟ فقط گفتم خواهرم دوست داره که من باهات ازدواج کنم، اما خودم این رو نمیخوام.
- گفتم گم شو از اینجا.
شبنم عشق، در کلبه پیچده است. میبینی که باران دارد نمنم میبارد. لبانت هم که دارد به گلخندهای شکفته میشود. دارم میبینم که پلکهایت با لالایی باران، مثل چتر خواهش به هم نزدیک میشود. دوست نداری این لحظه را با هم جشن بگیریم؟ قشنگیهای زندگی را باید عکس گرفت و آویزهی گردن کرد. آیا لحظهای بهتر از این سراغ داری؟
- خیلی دوست دارم این لحظه ی ناب رو به گردنم آویزون کنم.
از دور دست صدایی میآید. آوای باد در بادگیرهای کودکیام میپیچد. کلبهای داریم کنار رودخانه با پنجرهای که چشماندازش گلهای یاس سفید است و گلبوتههای شقایق و اقاقی. من با آنها گردن آویزی میسازم برای کسی که در بستری از حریر غنوده است. چشمان روشنش بهانهی بهانه میگیرد و بیتاب است. روبهرویش آینهای است، درست به اندازهی قدش که اگر بخواهم تمامی خودم را در آن ببینم باید از کمرم کمانی بسازم. نگاهش میکنم. نگاهم میکند. صدای ویرانی دلش در کلبه میپیچد.
- ساکت باش. آروم و ملایم بخند تا شکوه سپیدار رو برات معنا کنم.
- چشم. به کوچه پس کوچه هایی هم که در اونها قد کشیدم، میبری؟
- هم به اونجا می برم، هم با کودکی، آشنات می کنم. دیگه بسه دریغ خوردن اون سال هایی که از دست رفت.
- من هم در این هوای بارونی، دلتنگی هام رو برات هجی می کنم.
همراه نم نم باران، بوی خوش کودکی در گوشم می پیچد. بوی بهار نارنج. بوی شکلات. من گم شدهام در لایه لایههای بستر کودکی ام. هنگامی که باران، ناودان را بوسه می زند، آوای دف را به یادم میآورد. من در پستو خیال، گم شده ام. در عطر بهارنارنج. در بوی یاس باران خورده .در گهواره ای که مرا به باغ صنوبرها پیوند میدهد. من گم شده ام. گم شده ام در صدای گنگ زمانه. در هزار توی ناباوری بهت. در پیلهی نگفتن، نگفتن و نگفتن.
- آخ که چه کیفی داره آهنگ لالایی مادر، روی بلندترین پشت بام دنیا!