امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

چشمهاي ميشي

#1
چشمهاي ميشي
امير دستش را از زير چانه اش برداشت و شروع كرد به نوشتن ؛

«زن با همان صورت آرامش ، لبخندي را روي صورت شوهرش ريخت . بعد چشمهاي كشيده وميشي اش را گشاد كرد و خيره به انبوه درختها گفت : همين جا ،همين جا نگه دار!

مرد گفت : چشم ! شما امر بفرمايين

مرد ماشين را نگه داشت وبا سبدي پر از خوراكي يك روز خوشمزه ، با زنش از ميان درختها عبور مي كرد . هوا دم كرده بود . بوي مرطوبي سراسر فضا را تسخير كرده بود . زن ومرد تا به هم نگاه ميكردند ، خنده دستي ميكشيد روي لبهايشان .

مرد گفت " به اينجا ميگن يه جاي دنج ، وسبد را روي زمين گذاشت . رو به زنش گفت : همين جا بمون تا يه كم هيزم جمع كنم!

زن گفت : منم ميام .

مرد خنديدو گفت : كجا بياي؟!...

مرد چند تكه هيزمی را كه دورو برشان بود را جمع كرد . او خوب ميدانست با اين هيزم ها ، نمي شود آتش روشن كرد چه برسد به اينكه كسي را گرم كنند.

مرد آرام آرام دورتر مي رفت وچند قدم يكبار خم مي شد و هيزمي را از زمين بلند مي كرد . زن گفت« اينقدر دور نشو! بسه ديگه! همونا رو بيار! »

مرد صداي زنش را شنيد، گفت :يه هيزم بزرگ اونجاس ، و با دست اشاره داد ، اوناهاش ، اونو ميارمو ميام ، الان ميام

زن نگاهي به اطرافش انداخت وبا چشمهاي جستجوگرش شوهرش را مي طلبيد . اما جز درختهاي بلند با شاخه هاي پربرگ و بهم پيچيده و سردرگم ،چيزي نتوانست ببيند . آسمان به وضوح پيدا نبود ، خورشيد هركاري ميكرد نميتوانست خودش را از زير شاخو برگها بيرون بكشد . اضطرابي توي صورت زن نقش بست . ديگر فضا برايش قشنگي نيم ساعت قبل را نداشت . بلكه جنگل به هيولايي در ذهنش تبديل شد كه دهان باز كرده و مي خواهد او را ببلعد . حتي درختهايي كه تا چند دقيقه ی قبل از زيبايي شان تعريف مي كرد ،حالا همه دست به يكي كرده بودند وبا تكان دادن شاخو برگهايشان و صداي مهيبي كه دهان به دهان بينشان رد وبدل مي شد محاصره اش كرده بودند. صداي فرياد گنگي ثانيه اي پيچيد اما زوزه ي باد نمي گذاشت راحت صدا را بشنود . ترس دويد توي تمام وجودش ،توي رگهايش ، روي پوستش . مثل كسي كه از چيزي يا كسي فرار مي كند به سمت مسيري كه شوهرش رفته بود ، مي دويد .

شوهرش را ديد كه به زمين خوابيده و مردي به حالت تهاجم در كنارش نشسته بود . زن فقط توانست پالتوي رنگ و رفته اش را ببيند كه به او پشت كرده بود . شوهرش پاهايش را بطور وحشيانه اي تكان ميداد انگار داشت جان آخرش را با تقلا براي زنده بودن به او تسليم مي كرد .

زن داد زد : ولش كن!!!!

تمام تنش داشت مي لرزيد ، مرد بلند شد . حالا مي توانست قيافه اش را ببيند ، بلندو تركه ايي ، سرش را خم كرده بود . كلاه سياهي كه پوشيده بود نصفي از صورتش را پوشانده بود . پالتوي بلند دكمه بازي ، تا زير زانو به تن داشت .

زن شروع كرد به دويدن . و جيغ و اشك را با هم قاطي كرده بود . مرد به سرعتي كه زن فكرش را هم نمي كرد به او نزديك و نزديكتر مي شد . زن را محكم كوبيد روي تنه اي درخت . زن حالا مي توانست صورتش را ببيند . لبش تا كنار گردن پاره شده بود ، و چيز كثيف و بد بويي كه با قطره هاي خون خشك شده قاطي شده بود گوشه ي دهانش نشسته بود . نصفي از صورتش را انگار موش جوييده بود ، تك و پوزش به گرگ مي مانست . تمام ماهيچه هاي صورت زن منقبض شد ، و لبهايش بطور وحشتناكي ميلرزيد . مرد ناخن هاي كثيف و بلندش را روي گونه هاي زن كشيد و حفره ي چشمهايش را از روي صورت زن بر نمي داشت ، با صدايي كه از ته حلقش بيرون مي آمد با حرص گفت : چشمات ، چشمات ميشي اند ،چشماتو ميخوام!

زن به حدي ميلرزيد كه تمام رگهاي بدنش خودشان را محكم به پوستش مي كوبيدند . و انگار مي خواستند هرطور شده بيرون بپرند و فرار كنند.

مرد ناخن هايش را تا گردن زن پايين آورد و محكم به داخل فشار داد . قطره هاي خون از كثيفي ناخن ها رد مي شد و از انگشتهايش روي پيراهن زن چكيد . زن جيغش را بلندتر ميكشيد .

صداي جيغ آمد تا گوشهاي امير ، امير قلمش را روي دفترش گذاشت و رفت به سمت آشپزخانه .

ـ سيمين چته ؟!..

سيمين با صداي حاكي از درد گفت : آآآي ي ي..

ـ با خودت چيكار كردي؟ ميگفتي؛ خودم قوطي رو باز مي كردم!

امير خيلي سريع جعبه ي كمك هاي اوليه را آورد، كنار سيمين نشست. خون چكيده بود روي پيراهنش . دستش را كه باند مي پيچيد ، چشمش افتاد توي چشمهاي سيمين، چشمهاي ميشي اش . دلهره اي وجود امير را گرفت . نمي دانست چطور بگوييد اما آرام گفت: فردا نمي ريم !

سيمين برافروخته شد چشمهايش را ريز كرد و گفت: يه بار خواستي منو ببري بيرون ، نمي ريم به جهنم ، مگه هميشه همين كارت نبوده ، تا خواستيم بريم بهونه آوردي..

جمعه ي پيش يادته؟

ـ إ ! خودت كه مي دونستي چقدر كار داشتم

ـ كار داشتم ، كار داشتم، كارت چي بود؟ برگه سياه كردن؟

سيمين تا الان اينطور با امیر حرف نزده بود، امير مات مانده بود. سيمين به حالت غمگين ، و زخمي كه توي دلش داشت دهان باز مي كرد گفت: خسته ام، از دست ... خودت، كارات.

نخواست امير را بيشتر رنج دهد؛ بلند شد و بي هدف از آشپزخانه بيرون رفت. امير حيران مانده بود. دليل دلهره اش را نمي دانست . اما اين را خوب مي دانست كه هنوز در حال و هواي افكاري كه خودش مي تاختشان مانده. بلند شد. سبد را از كابينت بيرون كشيد و در جستجوي لوازم پيكنيك آشپزخانه را زيرو رو مي كرد. سيمين آمد با نگاه متعجب حركات امير را نگاه مي كرد.

خنده اي توي صورت سيمين نشست و گفت: خودم جمعشون مي كنم.

روز بعد جاده زير لاستيكهاي ماشين مي دويد. چشم سيمين درختهاي انبوهي را مي ديد كه آن طرف برايش دست تكان مي دادند. گفت:همين جا خوبه، نگه دار!

دل امير هُرري ريخت.

_ نه! اينجا خوب نيست. من من كنان گفت: هوا اينجا خيلي شرجيه. من يه جاي خوب سراغ دارم ، ميريم اونجا.

از جنگل كه دور شدند امير از ماشين پياده شد؛ سبد توي دستهايش تاب مي خورد و با سيمين قدم مي زد.

سيمين با ذوق گفت: يه آتيش بزرگ روشن كنيم. دستهايش را از هم باز كرد و گفت:اينقدر...

ـ هيزم از كجا بياريم؟

ـ خب مي ريم جمع مي كنيم و بعد با لبخند گفت: معطل چي هستي، بريم ديگه!

همه جا آرام بود و هيچ دليلي براي دلهرزه نبود.

امير محكم و قرص رفت تا هيزم بياورد چند دقيقه يكبار خم مي شد و هيزمي بلند مي كرد. دورتر شد، دورتر. خم شد تا هيزم درشتي را از زمين بردارد. چشمش افتاد به مردي كه از پشت درختي بيرون آمد. بلند و تركه اي با كلاه سياه و پالتويي رنگ و رو رفته تا زير زانو...
(;
پاسخ
 سپاس شده توسط mobin@
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 2 مهمان