امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

مسخ کافکا را با این دو فیلم راحت تر بخوانید

#1
: کی اجازه داریم ناامید شویم؟ یا بهتر است بپرسم: ناامیدی زاییده چیست و از کجا سراغ مان می آید؟ در تمام این متن می خواهم پاسخ یک کلمه ای این سوال را توضیح دهم. ناامیدی ماحصل «کاهلی» است. وقتی تلاش نکردی اجازه داری ناامید شوی. وقتی هم که تلاش کدی ناامید نمی شوی چون نفس تلاش، از ناامیدی فرسنگ ها دورت می کند، حتی وقتی شکست می خوری، مصمم تر به راهت ادامه می دهی.


مولانا انگار با گفتن همین مصراع «یا نور شو یا دور شو» می خواهد تکلیف مان را با این قضیه روشن کند؛ مثل آنچه که اندی (با بازی تیم رابینز) در فیلم «رهایی از شائوشنگ» بازگو می کند: «تلاش کن برای زندگی کردن یا به استقبال مرگ برو.» احتمالا وقتی این متن را می خوانید، با اولین نگاه به صفحه داستانی که می خواهم برای تان تعریف کنم لو می رود. عکسی از «آنری شاربر» که همه او را با نام مستعارش «پاپیون» می شناسند در گوشه ای از صفحه است، آن سوتر عکسی از «کافکا» و در صفحه مقابل عکسی از جلد «رهایی از شائوشنگ» می بینید؛ چه چاره؟! چه حرف تازه ای برای گفتن مانده که بخواهم به لطایف الحیل شیرین اش کنم؟


مسخ کافکا را با این دو فیلم راحت تر بخوانید 1

می گویند «ابوسعید» روزی به میدانچه ای آمده بود برای اقامه وعظ. جمعیت بسیار جمع شدند و همهمه بسیار کردند. جمعی از مشتاقان از مرکز میدان به دور ماندند و نه صدایی داشتند و نه تصویری. پیش از آن که ابوسعید کلامی آغاز کند، رندی به بالای جایگاه آمد و گفت: «خدا پدر و مادر کسی را که یک قدم پیش بیاید بیامرز.» شیخ از جایگاه فرود آمد و قصد خانه کرد. مریدانش پرسیدند: «پس خطبه؟» شیخ به خنده ای گفت: «همه آنچه می خواستم بگویم را این مرد گفت؛ رحمت بر پدر و مادر کسی که قدمی «پیش» بگذارد. مخلص کلام، تلاشگر همواره قدمی به پیش می گذارد.»

«من... من... من اسمش یادم بود... من یادم... حتما... من خرفت شدم... من عقلمو از دست دادم.» اگر روزی بخواهم از میان خیل انبوه جملاتی که از حنجره مخملین «منوچهر اسماعیلی» به جای نام آوران سینمای ایران و جهان گفته شد، جمله ای را انتخاب کنم بلاشک این دیالوگ پاپیون است. انگار کن اسماعیلی ساعت به ساعت آن انفرادی کشنده را با پاپیون گذرانده است. وقتی که دیگر حتی سوسک ها هم نمی توانند انرژی لازم برای زنده ماندنش به او بدهند، در سلولش راه می رود. قدم پنجم که به دیوار می رسد، چشم هایش سیاهی می رود. دوباره بازمی گردد.

قدم پنجم به دیوار روبرو می رسد. سطل را به در می کوبد و می خواهد رییس زندان را ببیند. از سوراخ کوچکی روی دیوار، کاغذی را بیرون می آورد. دریچه سلول باز می شود و با قدم های لرزان، خود را به در آهنی می رساند. سرش را که بیرون می برد باتومی که دو سرش دست دو نگهبان است سرش را به دیواره بالای مربع روی در سلول می چسباند. «کی نارگیل ها رو بهت داد؟» و بعد آن لکنت خودخواسته و شاید هم ناخواسته از ضعف بدنی اما نه از زوال عقلی.


مسخ کافکا را با این دو فیلم راحت تر بخوانید 1

آن دیالوگ شاهکار و آن صدای خسته و جملات ملتمس و بریده که با صدای اسماعیلی می شنویم: «من... من... من اسمش...» رییس زندان، انگار برای ثبت در تاریخ بی حافظه کلونی جزایر گویان فرانسه، بی مخاطبی می گوید: «داره می میره...» درجا جیره اش را نصف می کند و چند ماه دیگر انفرادی اش را اضافه. وقتی دریچه بسته می شود، پاپیون تکه کاغذی را که در تمام مدت مکالمه در مشت اش داشت به دهان می برد و مثل مائده ای آسمانی با ولع می جود.

پاپیون سه بار از زندان فرار می کند و بار آخر نجات می یابد. تنها اطلاعاتی که در پایان فیلم از راوی داستان می گیریم این است که پاپیون سال های بسیاری پس از فرارش در آزادی زیست اما راوی هیچ گاه برای مان نگفت چگونه؟ با چه کیفیتی؟

طبعا آن داستان «دیگر»ی بود اما بیایید به آن داستان «دیگر» فکر کنیم! همیشه دو پایان یکسان برای داستان زندگی مردی که خالکوبی پروانه بر سینه اش داشت می بینیم؛ پایان اول: یک روز صبح آقای انری شاریر از کابوسی مهیب (شاریر، تمام آن اتفاقاتی را که ما در فیلم دیده ایم در کابوس اش دیده) بیدار می شود و خود را به زحمت از تخت پایین می کشد. این شروع به نظرتان آشنا نیست؟ برای من آنری شاریر، همان «گره گوار سامسا»ی «مسخ» است.

سامسا، مردی که به دلیل بدهی خانواده اش مجبور به کاری طولانی و خسته کننده است، یک روز صبح، پس از کابوسی شبانه، خود را در هیات سوسکی غول آسا پیدا می کند. دیگر نان و شیر محبوبش را نمی خورد و به جایش از سبزی گندیده لذت می برد. زیر تخت پنهان می شود و به این زیست سوسکی اش خو می کند. خانواده به رنج می افتند و او را مسبب بدبختی شان می دانند. تنها همدل مهربان – تا بخشی از داستان – خواهرش «گرت» است. اوست که اولین بار رژیم غذایی برادرِ سوسک اش را کشف می کند و در را برای برادر باز می گذارد تا صدای نواختن ویولن اش را بشنود.

پدر، عصبانی از تخطی اش به سبب حاضر نشدن در جمع، به سویش سیب پرتاب می کند و سیبی به پشتش فرو می رود. سرانجام گره گوار، تنها و گرسنه می میرد.

پاپیون و سامسا هر دو قربانیان فرانسوی جامعه معاصرند که برچسبی از ناهنجاری و کژروی به آنها می خورد. انگار مانند دیالوگ فیلم «رهایی از شائوشنگ»: «بدشانسی رو هوا معلقه و باید رو یک نفر بشینه... نوبت من بود، فقط همین.» پس هر دو مسخ شدن را به اجبار می پذیرند. رویای صامت پاپیون را به خاطر بیاورید که در بلواری خالی به سمت دوستانش می رود، نزدیکتر که می شود، تصاویر را وارونه می بینیم، صورت های هر سه نفرشان همچون دلقک های سیرک است. با صدای کش آمده و خوفناک، خبر مرگ پاپیون را به او می دهند. «پاپیون/ سامسا» با کمک «دگا/ گرت» زنده می مانند، همان دو یاوری که زمانی هم آنها را از خود می راندند.


مسخ کافکا را با این دو فیلم راحت تر بخوانید 1

«انری/ گره گوار» در انتهای سفر قهرمانانه شان به شناختی جدید از خود می رسند، گره گوار، تازه پس از مسخ شدن از موسیقی گرت لذت می برد اما چرا نمی توان پایانی مثل سامسا برای پاپیون متصور شد؟

اما پایان دیگری که برای پاپیون می دیدم:

وقتی «بروکس» با بازی «جیمز ویتمور» (بروکس در فیلم رهایی از شائوشنگ، زندانی مسئول کتابخانه زندان است که پس از آزادی به زندگی اش پایان می دهد) از زندان آزاد شد و به خیابانی قدم گذاشت، انگار از سیاره ای دیگر آمده بود؛ با ترس و خجالت از سر راه خودروهایی که هیچ گاه ندیده بود کنار می رفت. پیرانه سر، ساختمان ها و معابر را با تعجبی کودکانه نگاه می کرد. زیر 20 سال بود به زندان رفت و موهایش سفید شده بود که بیرون آمد. کات. بروکس پیشبندی سفید پوشیده. قوطی هایی را که صندوق دار پس از محاسبه در امتداد ریل خرید هل می دهد به داخل پاکتی می ریزد، لبخندی می زند و پاکت کاغذی را به دست مشتری می دهد.

بروکس دریافته که به معنای واقعی کلمه «بیگانه»ای در میان زمینی ها است. روی صندلی می رود و چاقوی اش را باز می کند. روی تیرک عمودی اتاق می نویسد: و بعد صندلی را از زیر پایش هل می دهد. معلق میان زمین و آسمان، گردنش در گردی طنابی جا می ماند، نه! اشتباه نکنید. «پاپیون»، همان «بروکس» در فیلم «رهایی از شائوشنگ» نیست.

«صادقانه می توننم بگم که یه آدم دیگه هستم. دیگه خطری برای اجتماع محسوب نمی شم.» چشمان منتظر «رِد» با بازی «مورگان فریمن» را در فیلم «رهایی از شائوشنگ» خاطرتان هست؟ آن مهر سبز «تایید» آزادی «رِد» را چطور؟ رد پس از آزادی، قدم به قدم مثل بروکس پیش رفت. حتی کار را به جایی رساند که به اتاقی رفت که بروکس خود را در آن حلق آویز کرد، روی همان تیرک، کنار همان جمله نوشت Red was here. منتظر افتادن صندلی ماندم اما... چاقوی اش را بست و کات. طبق همان وعده و نشانی که با «اندی» (قهرمان و شخصیت اصلی فیلم، که هیچ گاه امیدش را در طول داستان از دست نداد) در زندان گذاشته بود او را کنار دریایی بی کران یافت. دوست دارم فکر کنم پاپیون هم روزی کنار ساحلی شنی قدمی به «پیش» گذاشت.
پاسخ
 سپاس شده توسط ИĪИĴΛ ИĪƓĤƬ☛
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان