دو قهرمان داستان امیر و حسن نام دارند که از کودکی با هم دوستان صمیمی بودند اما پس از تیر باران حسن به دست طالبان امیر متوجه میشود که او برادرش نیز بوده است.
روایتی روشنگر از نابسامانیهای سیاسی، فرهنگی و تاریخی افغانستان است که سیر تاریخ معاصر را میتوان از مجرای رویدادهایی که برای قهرمانان داستان روی میدهد فهمید. بادبادک باز اولین رمان افغانی است که به زبان انگلیسی نوشته شده. ایزابل آلنده در مورد این اثر چنین مینویسد: «اثری شگفت انگیز... و از جنس آن داستانهای فراموش نشدنی است که تا سالها با شما خواهد ماند.» رمانی که با، آفرینش شخصیتهای پویا گام به گام خواننده را همراهی میکند که نه تنها با درون مایه های انسانی چون عشق، افتخار، گناه، ترس، رستگاری و ...آشنا شود بلکه کمی نزدیکتر از درون به افغانستان، مردمانش و تاریخ سراسر نا آرامی آن بنگرد.
رمان در لحظه ای در سال 2001 آغاز میشود اما با یک بازگشت، رویدادها را از سال 1975 روایت میکند. روایت آن دانای کل است و همه داستان به زبان امیر قهرمان اصلی داستان بازگو میشود. خالد حسینی خالق اثر چنان با مهارت جزئیات زندگی قهرمانان داستان و مردم را به تصویر میکشد که گویی زندگی خودش را به تصویر کشیده. آنقدر رویدادها واقعی به تصویر کشیده شده که نمیتوان فهمید کدام ناشی از آفرینش داستان پرداز است و کدامیک بیان واقعی رویدادها. اما چیزی که میتوان بر آن متفقالقول بود پردازش و بیان دقیق تاریخ معاصر افغانستان از خلال یک زندگی ست. زندگی آدمهای عادی با تمام رنجشها، شادیها، پیروزیها، شکستها و امیدها و ناامیدیها.
دو قهرمان داستان امیر و حسن نام دارند که از کودکی با هم دوستان صمیمی بودند اما پس از تیر باران حسن به دست طالبان امیر متوجه میشود که او برادرش نیز بوده است. امیر و حسن دو انسانی هستند که در ابتدای کودکی با بادبادک بازی خود شروع مرحله تازه ای از زندگی خود را اجرا میکنند و با همین بازی کودکانه، امیر به تنهایی در سن میانسالی سعی در به پایان رساندن ماجرایی دارد که سالها برای روح او تنها دردمندی به همراه داشته و میخواهد با تکرار این بازی با فرزند حسن مرهمی بر گناهانش و درد از ویرانگی کشورش باشد.
بادبادک باز روایتی روشنگر از نابسامانیهای سیاسی، فرهنگی و تاریخی افغانستان است که سیر تاریخ معاصر را میتوان از مجرای رویدادهایی که برای قهرمانان داستان روی میدهد فهمید.
تاریخ معاصر افغانستان:ورود ارتش روسیه 1978.
«لا اقل آن موقع، نقطه آغاز یک پایان بود. پایان، پایان رسمی، اولین بار در آوریل 1978 بود که کودتای کمونیستها فرا رسید و بعد در دسامبر 1979، وقتی تانکهای روسی در همان خیابانهایی که من و حسن تویش بازی کرده بودیم راه افتادند، داشتند تیشه به ریشه افغانستانی که میشناختم میزدند و آغاز کشت و کشتاری را که هنوز هم ادامه دارد رقم زدند».(ص 43).
در این دوران بود که روسیه برای تحکیم حاکمیت خود دست به اصلاحات ارضی آموزشی و پزشکی و اقتصادی زد.
«تا یکی دو سال توی کابل، کلمه های توسعه اقتصادی و اصلاحات تو دهانها میچرخید. بساط حکومت پادشاهی برچیده شده بود. جایش را داده بود به حکومت جمهوری، که رئیس جمهور ادارهاش میکرد. چند صباحی، حس نوسازی و رضایت مردم در این سرزمین گل کرد. مردم از حقوق زنان و تکنولوژی نوین دم میزدند. اما در بیشتر جهات با وجود اینکه یک رهبر جدید توی ارگ- کاخ سلطنتی کابل- زندگی میکرد، زندگی مثل سابق بود» (ص 51).
مقدمه ورود طالبان به افغانستان 1995:
«حدود سالهای 1995 شوروی مغلوب و تقریباً از مملکت خارج شده بود و کابل افتاده بود دست مسعود ربانی و مجاهدین. جنگ داخلی بین جناحها شدت گرفته بود و هیچ کس نمیدانست آن روز تا شب زنده میماند یا نه. گوشهای ما به نفیر گلولهها و به غرش انفجارها عادت کرده بود. چشمهای ما با در آوردن اجساد از زیر آوار آشنا بود.»(ص 241).
تصویر افغانستان پس از ورود طالبان:
نامه حسن به امیر پس از 15 سال.
«افسوس که افغانستان کودکی ما مدتها ست مرده. شفقت از این سرزمین رفته و از این کشت و کشتار گریزی نیست. دائم کشت و کشتار. توی کابل ترس همه جا هست توی خیابانها، توی استادیوم، توی بازارها، این جا ترس قسمتی از زندگی ماست. ظالمانی که بر وطن ما حکم میرانند، برای حرمت انسان ارزشی قائل نیستند. روزی با همسرم رفته بودیم تا سیب زمینی و نان بخریم. فرزانه جان از دست فروش قیمت سیب زمینی را پرسید، اما او صدایش را نشنید، به گمانم طرف کر بود. برای همین با صدای بلند پرسید. ناگهان یک جوانک طالبان دوید آمد و با چماق زد به پاهای فرزانه جان. چنان که محکم خورد زمین. یارو یک بند سرش داد میزد و فحش میداد و میگفت وزارت امر به معروف و نهی از منکر زنها را مجاز نمیداند که با صدای بلند حرف بزنند» (ص 145).
ورود دوباره امیر به افغانستان و توصیفی از خاک کشورش:
«از مرز گذشته بودیم و نشانه های فقر در همه جا به چشم میخورد...کلبهها و خانه های گلی فروریخته مانند اسباب بازیهای درب و داغان لایی سنگها، چیزی نبودند جز چهار تیرک چوبی و پارچه پاره پوره ای به منزله سقف. بچههایی را میدیدم که با لباسهای ژنده جلوی کلبهها دنبال یک توپ فوتبال میدویدند. بعد از چند مایل، چند تا مرد دیدم که مثل یک ردیف کلاغ روی لاشه سوخته تانکی روسی نشسته بودند و لبه رداهایشان توی باد بال بال میزد. پشت سرشان زنی برقع قهوه ای رنگ، کوزه ای بر دوش توی کوره راهی ناهموار به سوی تعدادی خانه کاه گلی میرفت» (ص 261).
«بقاییای سوخته و رو ریخته ده کوچکی را نشان [م] داد. حالا دیگر آن ده چند تا دیوار بی سقف و سیاه و سوخته بود. سگی دیدم که پای یکی از دیوارها خوابیده بود. فرید گفت: یک زمانی دوستی در اینجا داشتم. دوچرخه ساز خوبی بود. طبل عربی را هم خوب میزد. طالبان او و خانوادهاش را کشتند و ده را آتش زدند» (ص 275).
«کابل دیگر آن کابلی نیست که در خاطراتت هست» (ص 275).
«خیابان میوند تبدیل شده بود به یک قصر شنی عظیم. ساختمانهای نیمه ویران با بامها و دیوارهای فروریخته از اصابت موشکها، به زور سرپا بودند. تمام خیابانها با خاک یکسان شده بودند...بچههایی را دیدم که توی خرابه های یک ساختمان بی دروپیکر، وسط خرده سنگ و پاره آجر بازی میکردند...»(ص 277).
«بوی بد آمد [آن قدری که اشک از چشمانم خارج شد] گفتم این چه بویی است؟ فرید جواب داد:گازوئیل. نیروگاه های شهر مدام از کار میافتند. برای همین روی برق نمیشود حساب کرد، مردم هم گازوئیل مصرف میکنند.».
- گازوئیل! یادت هست آن موقعها از این خیابان چه بویی میآمد؟
- فرید لبخند زد «بوی کباب».
- گفتم کباب بره.
- فرید آن کلمه را توی دهانش مزه مزه کرد؛ و گفت بره. حالا دیگر فقط طالبان گوشت بره میخورد. (ص 278).
گفتگوی مدیر یتیم خانه با امیر در افغانستان:
«پدر خیلی از کودکان در جنگ کشته شدهاند و مادرهایشان نمیتوانند شکم اینها را سیر کنند چون طالبان به زنها اجازه کارکردن نمیدهد. بنابراین اینها بچههایشان را میآورند اینجا» (ص 285).
ستیزه میان شیعه و سنی، پشتون و هزاره ای در افغانستان:
«پشتونها به هزاره ایها ظلم و ستم کردند و آنها را به ستوه آوردند. هزاره ای در قرن 19 کوشیدند علیه پشتونها قیام کنند اما پشتونها با خشونتی غیر قابل توصیف آنها را سرکوب کردند...قوم من هزاره ایها را قلع و قمع کردند، و آنها را از سرزمینشان بیرون راندند، خانه و کاشانهشان را به آتش کشیدند و زنهایشان را فروختند... دلیل عمده سرکوب هزاره ایها به دست پشتونها این بود که آنها سنی بودند و هزاره ایها شیعه.»(ص 13 و 14).
پدر خیلی از کودکان در جنگ کشته شدهاند و مادرهایشان نمیتوانند شکم اینها را سیر کنند چون طالبان به زنها اجازه کارکردن نمیدهد. بنابراین اینها بچههایشان را میآورند یتیمخانه.
وضعیت مهاجرت اسفناک افغانها :«یکی یکی پا گذاشتیم روی رکاب عقب تانکر ماشین، از نردبان عقب بالا رفتیم و سریدم توی تانکر. یادم هست که بابا تا وسطهای نردبان بالا رفت، دوباره پرید ...مشتی خاک از وسط جاده آسفالت نشده برداشت. خاک را بوسید ...گذاشت توی جیب بغل کنار قلبش.»(ص 138).
«حالا به هوا احتیاج داری، حالا احتیاج داری. اما راه های هواییات یاری نمیکنند. از کار افتادهاند، سفت شدهاند، چلانده شدهاند، و یکهو با نی نوشابه نفس میکشی» (ص 208).
و...
این رمان از معدود داستانهایی است که با همزاد پنداری باعث میشود خواننده تا مدتها ذهنش با واقعیتهایی که از آنها دور نگه داشته شده درگیر شود.
خالد حسینی پس از این رمان «هزار خورشید» تابان را به رشته تحریر در آورده که آن نیز تصویر روشنگری از افغانستان که در غالب داستان زندگی دو زن روایت شده است. هر دوی این رمانها به دفعات زیادی در ایران تجدید چاپ شدهاند.
در هر صورت برای آشنایی با تاریخ ملتها، شیوه و سبک زندگی و خلقیات آنان میتوان به فراتر از کتابهای تاریخی و جامعه شناسی به داستانهایی توجه کرد که واقعیتها را بازآفرینی کرده و به کنکاش در جزئیات میپردازد و سیر تاریخی وقایع و خلقیات ملتی را بیان میدارد بعلاوه جذابیت خواندن یک داستان را نیز با تمام فراز و نشیبهایش به همراه دارد.
پینوشت:
بادبادکباز در سال 2003 میلادی در آمریکا منتشر و در بهار 1384 به فارسی ترجمه شده است. رمان «بادبادکباز» نوشته خالد حسینی، نویسنده افغان مقیم آمریکا، توسط پریسا سلیمانزاده و زیبا گنجی به فارسی ترجمه و از سوی انتشارات مروارید در ایران چاپ شده است.