15-10-2015، 22:02
(آخرین ویرایش در این ارسال: 23-10-2015، 15:29، توسط Δ.н.ο.υ.я.Δ.)
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.

نقد و انتقاد خودتون رو در این تاپیک مطرح کنید !
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=205702
http://www.flashkhor.com/forum/showthread.php?tid=205702
مقدمه :
سلام ..
قبل هر چیز ازتون میخوام برای خوندن این نوشته جنبه لازم رو به خرج بدید ..
توضیه میشه افراد زیر 15 سال این نوشته رو نخونند !
داستانی که شروع کردم ایدش خیلی وقته تو ذهنمه اما نیاز به فرصت داشتم تا تداعیش کنم ..
اما باید راجبع داستان اکادمی بگم که بخاطر نبود رزی این داستان به تعلیق افتاد و انشالله وقتی برگشت ما اونکارو ادامه میدیم پس دیگه راجبع اکادمی نپرسید !
اما داستان مقصد نهاییمون به چه صورته ! ..
اولا باید بگم این داستان ما حدودا شاید پونزده قسمت باشه و کلا کمه ..
ثانیا محتوای داستان ترسناک هست !
نکته قابل توجه اینه تو این داستان ممکنه از برخی اطلاحات یا لغتای نامناسب یا حتی تصاویر ترسناک استفاده بشه پس خواهشا اگه کم سن هستید نخونید و نبینید ..
اما اینکه کلا داستان به چه روالی پیش میره خیلی ساده هست !
مطمنا همتون فیلم مقصد نهایی رو دیدید ..
تو این داستان ما چند کارکتر اصلی داریم که ابتدا تک به تک با همشون تا حدودی اشنا میشیم ! بعد از اشنایی با کارکترا داستان شروع میشه !
ماجرا از این قراره که چندتا دوست با هم قرار میزارن تا برای جشن هالووین به کوه های الابا برن و به جشنواره مخصوص هالووین بپوندند ..
همچی به صورت نرمال پیش میره تا وقتی که میخوان سوار تله کابین بشن رعد و برق شروع میشه و جشنواره بهم میخوره ! اما به اصرار چند تن از دوستان تصمیم میگرند که ریسک کنن و سوار تله کابین بشن !
سلام ..
قبل هر چیز ازتون میخوام برای خوندن این نوشته جنبه لازم رو به خرج بدید ..
توضیه میشه افراد زیر 15 سال این نوشته رو نخونند !
داستانی که شروع کردم ایدش خیلی وقته تو ذهنمه اما نیاز به فرصت داشتم تا تداعیش کنم ..
اما باید راجبع داستان اکادمی بگم که بخاطر نبود رزی این داستان به تعلیق افتاد و انشالله وقتی برگشت ما اونکارو ادامه میدیم پس دیگه راجبع اکادمی نپرسید !
اما داستان مقصد نهاییمون به چه صورته ! ..
اولا باید بگم این داستان ما حدودا شاید پونزده قسمت باشه و کلا کمه ..
ثانیا محتوای داستان ترسناک هست !
نکته قابل توجه اینه تو این داستان ممکنه از برخی اطلاحات یا لغتای نامناسب یا حتی تصاویر ترسناک استفاده بشه پس خواهشا اگه کم سن هستید نخونید و نبینید ..
اما اینکه کلا داستان به چه روالی پیش میره خیلی ساده هست !
مطمنا همتون فیلم مقصد نهایی رو دیدید ..
تو این داستان ما چند کارکتر اصلی داریم که ابتدا تک به تک با همشون تا حدودی اشنا میشیم ! بعد از اشنایی با کارکترا داستان شروع میشه !
ماجرا از این قراره که چندتا دوست با هم قرار میزارن تا برای جشن هالووین به کوه های الابا برن و به جشنواره مخصوص هالووین بپوندند ..
همچی به صورت نرمال پیش میره تا وقتی که میخوان سوار تله کابین بشن رعد و برق شروع میشه و جشنواره بهم میخوره ! اما به اصرار چند تن از دوستان تصمیم میگرند که ریسک کنن و سوار تله کابین بشن !
فاجعغ رخ میده و تعداد کثیری از دوستان میمیرن ..
ولی عده ای از دوستان به واسطه ونسا (کارکتر اصلی ) نجات پیدا میکنن اما چ نجات پیدا کردنی ((:
نکته دیگه داستان اینه که سعی کردم کمی ابهام داشته باشم ولی گیج کننده نیست ! داستان روال خاص خودش رو پیش میگیره ولی هر قسمت میتونه جای حساسی متوقف بشه و این ابهامات رفع میشه !
ما دو دسته کارکتر داریم .. کارکترای اصلی و فرعی ..
اصلیا رو خودم انتخاب کردم (: چون میخواستم شخصیتا نزدیک باشه ..
اما فرعی ها رو درخواستی انتخاب میکنم ._.
نکته : هرگونه رابطه و مسائلی که تو داستان پیش میاد تخیلی بوده و هیچ ارتباطی به زندگی شخصی اعضا نداره!
و اما چون میخواستم داستان طبیعی جلوه کنه برای کارکترامون اسم خارجی در نظر گرفتم که در ابتدای داستان میگم چه کسایی هستن ..
کارکترهای اصلی :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آندرو ( اهورا)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ونسا (بیتا)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
چلسی (شادی)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کندل (ملیکا)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بلا (تینا)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ویلبر (علی)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
برد (امیر)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مورگان (فریما)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خوآن (احسان)
ولی عده ای از دوستان به واسطه ونسا (کارکتر اصلی ) نجات پیدا میکنن اما چ نجات پیدا کردنی ((:
نکته دیگه داستان اینه که سعی کردم کمی ابهام داشته باشم ولی گیج کننده نیست ! داستان روال خاص خودش رو پیش میگیره ولی هر قسمت میتونه جای حساسی متوقف بشه و این ابهامات رفع میشه !
ما دو دسته کارکتر داریم .. کارکترای اصلی و فرعی ..
اصلیا رو خودم انتخاب کردم (: چون میخواستم شخصیتا نزدیک باشه ..
اما فرعی ها رو درخواستی انتخاب میکنم ._.
نکته : هرگونه رابطه و مسائلی که تو داستان پیش میاد تخیلی بوده و هیچ ارتباطی به زندگی شخصی اعضا نداره!
و اما چون میخواستم داستان طبیعی جلوه کنه برای کارکترامون اسم خارجی در نظر گرفتم که در ابتدای داستان میگم چه کسایی هستن ..
کارکترهای اصلی :
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
آندرو ( اهورا)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ونسا (بیتا)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
چلسی (شادی)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
کندل (ملیکا)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
بلا (تینا)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ویلبر (علی)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
برد (امیر)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
مورگان (فریما)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
خوآن (احسان)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
الیشیا (مرضیه)
الیشیا (مرضیه)
*
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
استفن (سعید )
استفن (سعید )
29 اکتبر سال 2015 ..
صبح :
بلا و کندل مشغول بررسی لباسای فروشگاه بودند ..
کندل رگال به رگال رو میگشت ..
یه بلوز ابی برداشت و رو به بلا گفت : این چطوره؟
بلا در حالی که ادامس میجوید و باد میکرد گفت : مزخرفه! میخوای مثل ذغال اخته توی جشن هالووین شرکت کنی؟
سپس بلوز رو از دست کندل قاپید و سرجاش قرار داد ...
کندل و بلا از فروشگاه خارج شدند ..
فروشگاه های زیادی کنار هم در یک مجتمع سرباز قرار داشت ! دخترا ایس پک به دست به روی صندلی های بیرون از کافی شاپ نشستند ...
بلا مقداری از از ایس پک رو نوشید و ناگهان چند بار پشت سر هم پلک زد !
کندل پرسید: چیزی شده بلا؟
بلا درحالی ک پلک میزد با عصبانیت گفت : عین احمقا منو نگاه نکن .. یعه چیزی رفته تو چشمم زودباش فوت کن !
سپس با ناخون های بلند و شیطانیش چشمش رو باز نگه داشت ..
کندل نزدیک شد که در این حال بلا جیغی زد و با دست ضربه محکمی به صورت کندل زد ! کندل به عقب نشست ..
-هالوووویییییییییییین مباررررررررررکککککککککککک !
برد و ویلبر با ماسک ترسناک (کارکتر فیلم اره ) زیر خنده زدند ..
کندل در حالی که دستش رو به روی سینه اش گذاشته بود و نفس نفس میزد گفت : لعنت به شما ! عوضیا !
ویلبر شونه های کنذل رو محکم گرفت و گفت : ببینم .. هر× کوچولو از این میترسه !؟و به نقابش اشاره کرد .. سپس نقابش رو دراورد و به صورتش اشاره زد : از این چطور؟
کندل سیلی محکمی به صورت ویلبر زد و گفت : برو گمشو !
جاستین و ویلبر با صدای بلند خندیدند !
بلا پوزخندی زد و گفت : اینکارا فقط از شما دوتا روانی بعید نیست ! احمقای بیکار .. ک×ن ما رو تا اینجا دنبال میکردید نه؟
برد نقابش رو برداشت و گفت : اصلا جیگر .. ما تو فروشگاه جستیس کار میکنیم ..
کندل از جاش بلند شد و گفت : حتما این ماسکای مزخرفم از اونجا پیدا کردین ! ..
بلا : زدی تو هدف عزیزم ! .. یه مغازه عروسک فروشی .. برای دوتا احمق ! ببینم با این قیافه هاتون بچه ها ازتون نمیترسن؟
با گفتن این حرف کندل و بلا خندید .. برد موذیانه گفت : بچه ها عاشق بازی با ما هستن ! درست مثل شما دوتا ..
بلا سیگاری از کیفش دراورد و زیر لب گفت : خفه شو ..
سپس در حالی که با کندل از کنار اونها رد میشدند گفت : هالووین مبارک بدبختا ..
ویلبر پوزخندی زد : لعنتی واقعا خوش استیله :|
ویلبر و برد خندیدند
شنبه ..29 اکتبر سال 2015
ظهر :
تو وان کمی خودم رو جا ب جا کردم .. موزیک ملایم پخش میشد ..
چشام رو بسته بودم ..
A cold with high-headed believers
I threw my hands in the air I said show me something
He said, if you dare come a little closer
Round and around and around and around we go
Ohhh now tell me now tell me now tell me now you know
Not really sure how to feel about it
Something in the way you move
Makes me feel like I can't live without you
It takes me all the way
I want you to stay
It's not much of a life you're living
It's not just something you take, it's given
Round and around and around and around we go
Ohhh now tell me now tell me now tell me now you know
اهنگ رو زمزمه میکردم .. چه حس ارامشی داشتم!
در همین لحظه در حموم باز شد .. خودمو جمع کردم و چشای متعجب رو به سمت در کشیدم.
اندرو توی چارچوب در وایستاده بود ..
با تعحب گفتم: زود برگشتی!
پوزخندی زد: ناراحتی ؟
-اصلا ..
کتش رو دراورد .. اومد نزدیک و کنار وان نشست ..
سرفه ای کردم و بیشتر رفتم تو کف ..
خندید.. سرخ شدم.
- بچه های دبیرستان یه برنامه واسه هالووین گذاشتن .. دوست داری بازم ببینیشون؟
با تعجب گفتم : بچه های سال اخر؟
اندرو سرش رو تکون داد ..
با خوشحالی گفتم ارررره .. چرا که نه ! ببینم کیا هستن؟
- ویلبر .. جاستین .. کندل و بلا ! تقریبا همه بچه ها
- یه دورهمی دوستانه باید عالی باشه اندرو .. ما هم میریم نه؟
لبخندی زد و گفت : اگه تو دوست داشته باشی میریم ونسا !
سرم رو تکون دادم .. اندرو از جا بلند شد و گفت: زود کارتو تموم کن برای شام پیتزا خریدم ...
دستام رو بهم زدم: اخجون پیتزا .. خندید و از حموم خارج شد
چشام رو اروم بستم و پاهام رو روی هم قرار دادم ..
اهنگ اوج میگرفت و من کمی بیشتر ب زیر اب میرفتم .. حس خوبی داشتم .. دستام بی حس شده بود .. ناگهان زنجیر وان ب دور پام پیچید و من به داخل اب فرو رفتم ..
در خلع بودم ! احساس خفگی میکردم
(موزیک همچنان پخش میشد ) ..
Not really sure how to feel about it
Something in the way you move
Makes me feel like I can't live without you
It takes me all the way
I want you to stay
Ohhh the reason I hold on
Ohhh cause I need this hole gone
Funny all the broken ones but i'm the only one who needed saving
Cause when you never see the lights it's hard to know which one of us is caving
Not really sure how to feel about it
Something in the way you move
Makes me feel like I can't live without you
It takes me all the way
I want you to stay, stay
I want you to stay, oh
یکشنبه 30 اکتبر سال 2015
عصر :
دینگ .. دینگ .. دینگ .. دینگ .. دینگ .. دینگ
با صدای در از خواب پریدم ..
سرم درد میکرد فریاد زدم : احمق دستتو از روی زنگ بردار !
دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ دینگ ..
سرم رو میون دستام گرفتم ..
با عصبانیت از جا پریدم و چوب بیس بالم رو از کنار تختم برداشتم و درو باز کردم و میخواستم با همون چوب سر طرف مقابلم رو بشکنم ..
با دیدن خوآن کنی مکث کردم و نچی گفتم ..
خوان با تعجب پرسید : میشه بیام تو ؟
سرم رو ب نشونه منفی تکون دادم و گفتم : چیکار داری ؟
خوان گفت: نگران نباش آلیشیا نمیخوام مزاحمت بشم یا حتی اذیتت کنم ..
به سمت داخل رفتم .. خوان هنوز سرجاش ایستاده بود .. اشاره زدم : نمیخوای بیای تو؟
خوان داخل شد ..
به سر و وضع خونه نگاهی انداختم .. بطریای خالی .. پیتزا ی هفته مونده .. گیتارم کنار لباس زیرام افتاده بود .. هیچ جایی برای نشستن پیدا نمیشد ..
با بدبختی دوتا از مبلا رو خالی کردم و خوان روی یکی از اونا نشست ..
-چی میخوری؟
- هیچی .. الیشیا من فقط اومدم به یه مهمونی دعوتت کنم ..
در حالی ک بطری ویسکی رو سر میکشیدم گفتم : مهمونی ؟
- مهمونیه بچه های دبیرستان ..
بطری رو به روی زمین گذاشتم : خوان تو خوب میدونی من از مهمونیای شلوغ خوشم نمیاد !
- اره ولی خب گفتم شاید دوست داشته باشی با ما باشی ..
- من از اون احمقا متنفرم .. از تو هم همینطور
خوان گفت : بیشتر از صدبار بهم گفتی !
تلو تلو خوران بهش نزدیک شدم و گفتم : پس بهتره از اینجا بری ! درب خروجی رو بهش نشون دادم ..
خوان بلند شد و به طرف در حرکت کرد در همین لحظه چشمام سیاهی رفت و به روی زمین افتادم ...
......
وقتی بهوش اومدم روی تختم بودم .. کمی طول کشید تا بفهمم چی گذشته !
خوان با لیوان شیر به داخل اتاقم اومد و گفت : بیدار شدی؟
سرم رو تکون دادم ..
خوان لیوان شیر رو به دستم داد و گفت : بخور برای فشارت خوبه .. زیاد الکل مصرف کردی ..
لیوانو پس زدم و گفتم : به تو ربطی نداره .. گفتم از خونم گمشو بیرون !
-نمیتونستم ولت کنم ..
- تو خیلی وقت پیش اینکارو کردی ! بعد از یه سال میخوای ادای رومئو رو دربیاری؟ نه خوان من هیچوقت نمیبخشمت ! نمیخوام دیگه تو رو ببینم وگرنه مثه دفعه قبل بازم به پلیس زنگ میزنم ..
با گفتن این حرفها دستم میلرزید ..
خوان متوجه شد و از اتاق بیرون رفت .. وختی داشت از خونه خارج میشد گفت : در هر حال جشن فردا ساعت 9 شروع میشه .. توی کوه های الابا ..
خدافس الیشیا ..
صدای بسته شدن در رو شنیدم ..
از روی عصبانیت لیوان شیر و عسلی ک خوان درست کرده بود شکستم و با خورده های شیشه اون روی دستم نقش های طرح کردم .. محکم میکشیدم
یه بار ..
دوبار
س بار ..
بار چهارم خیلی عمیق بریدم که باعث شد خون به شدت فواره بزنه ! به زخمای قبلی نگاه کردم که حالا فقط یادگاریشون مونده بود ..
با مشت های خونین به دیوار کوبیدم و جیغ زدم ..
30 اکتبر سال 2015 ..
عصر :
صدای برخورد ماشین ها با همدیگه به خوبی شنیده میشد ..
دور اخر بود که ماشین 61 به عنوان نفر اول از خط پایان گذشت ...
مسابقه هیجان انگیزی بود ..
چند دقیقه بعد ماشین ها توقف کردند و هر راننده ب جایگاه خودش برگشت ..
سالن مسابقه رالی تقریبا خالی شده بود .. به طبقه رختکن بازیکنا رفتم ..
چلسی از رختکن بیرون اومد و با دیدن من هیجان زده شد !!!
منو در اغوش گرفت و با خنده گفت : استفن ! فکر نمیکردم برای دیدن مسابقم بیای !
خندیدم و گفتم : فوق العاده بود چلسی .. تو واقعا ماهری !
لبخندی زد و دستم رو گرفت و با هم به بیرون از سالن مسابقه رفتیم ..
بوی ماهی دودی و سبزیجات معطر همه جا پیچیده بود ..
چند اشپز به روی میز ها مشغول خورد کردن نوعی سبزی بودند ..
- رستوران کره ای .. پیشنهاد جالبی بود !
- غذای کره ای عالیه .. هم مقویه هم سالمه ..
- اره خب شاید
چلسی در حالی که به طور ماهرانه ای با چوب غذا مشغول خوردن نودل بود گفت : حال مادربزرگت چطوره استفن؟
نگاهی به کیم چی و نودل مقابلم انداختم و گفتم : هنوزم مریضه ..
چلسی با ناراحتی گفت : نگران نباش عزیزم .. درست میشه !
سپس به خوردن نودل ادامه داد ..
گارسونی به ما نزدیک شد و با زبون کره ای رو به من گفت : 당신은 무엇을 하시겠습니까?(چیزی میل دارید؟)
رو به چلسی گفتم : نمیفهمم چی میگه!
چلسی گفت : 그는 한국어를 말할 수 없다 (او نمیتواند کره ای صحبت کند )
- 한국 음식을 맘에 안 들어?(ایا غذای کره ای دوست ندارد؟)
- 왜 물어합니까?(چرا این را میپرسی؟)
با گفتن این حرف چلسی به من نگاهی کرد ..
من ک نمیدونستم راجبع چی حرف میزنن با تعجب پرسیدم چیزی شده؟
- 이 음식이 아니기 때문에(زیرا این غذا را نمیخورد)
چلسی خندید و گفت : 그는 약간의 음식되지 않습니다(نه او کم غذا است)
گارسون تشکری کرد و دور شد ..
با تعجب گفتم : اون چی میگفت ؟
- فکر میکرد که غذای کره ای دوست نداری!
-اوه ..
توی دلم گفتم : واقعا هم دوست ندارم ..
سپس رو به چلسی گفتم : خب نظرت راجبع جشن هالویین چیه ؟
- اوم عالیه ! من میام ..
- خیلی خوشحالم که بچه ها دوباره دور هم جمع میشن ..
- اره اره ..
بعد از خوردن غذا من و چلسی از جا بلند شدیم .. خواستیم صورت حسابو پرداخت کنیم ک همون گارسون مزاحم به ما نزدیک شد و با خنده دست و پا شکسته گفت : اقا بخور کره ای غذا ..
چلسی خندید و گفت : 간단하게이 후 더 많은 음식을 먹는다 (نگران نباشید از این به بعد غذای بیشتری میخورد )
گارسون خندید ..
من و چلسی از رستوران خارج شدیم ! و من هنوزم معنی حرفای اونا رو درک نکردم