23-06-2015، 16:51
باید از اینجا بروم.دیگر خسته شدم.این راه طولانی ،کار خانه مادرشوهر و غرغرهای مهرداد یک طرف و دغدغه های مسخره این پسرها یک طرف!آخر این چه وضعش است؟ چند روز در هفته باید بیایم توی این مدرسه کوفتی و این پسرهای کلکِ پررو را معاینه کنم و سر زخم و زیلیشان را ببندم.هیچ کدامشان راست نمی گویند.آن روز آن یکی که بالا آورده بود،فقط دستش را کرده بود توی حلقه ش تا استفراغ کند.دروغ گفته بود،چون تکلیف عربی اش را ننوشته بود و می خواست از کلاس فرار کند.همین احمد هر بار یا با آن پسره لنده هور دعوا می کند یا با سر می رود توی دیوار و من مجبورم سر درب داغانش را باندپیچی کنم.مادرش هم که از آن زنهای عصبی و بددهن است، وقتی می اید ببردش خانه،ناظم و معلم و همکلاسیهایش را می شوید و توی آفتاب پهن می کند.من نمی دانم با این خانواده ها اینها چه چیز مفیدی یاد می گیرند؟! دروغ؟ چشم چرانی؟ یا بددهنی؟
از اتاق کوچک بهداشت،حیاط مدرسه و پنجره های خانه های اطراف پیداست.زنگ تفریح که میشود،فقط کم مانده همدیگر را بکشند.همدیگر را کتک می زنند،فحشهای رکیک می دهند و توی گوشیهای ارزان قیمتشان فیلمهای ناجور می بینند.خدا رحم کرده که ناظم به آن سرسختی و بداخلاقی دارند که وقتی خلاف می کنند، با شلنگ حالشان را جا می آورد.
همین چند وقت پیش شروین را دیدم که از بالای دیوار داشت خانه آن زن موقرمز را دید میزد. وقتی رد نگاهش را زدم؛دیدم زن بیچاره از همه جا بیخبر،پشت پرده توری خانه اش از حمام آمده و دارد لباس می پوشد.من که همیشه نگاه نمی کنم.اما بدن سفید و قشنگی دارد.اکثر روزها می بینمش که توی اتاقش لباس عوض می کند،آرایش می کند،و ظهرها بیرون می رود.چندباری هم مردی آمد توی اتاقش.با هم لاس زدند و بعد...
از نگاههای این پسرها بدم می آید.مخصوصا از نگاه شروین! پسره هیز! خجالت نمی کشد! هر بار که شیفت من است،برای خودش دردسر درست می کند و می آید می نشیند روی این تخت پشت پاراوان.انگار از اینکه من به او دست بزنم،لذت می برد.حالم را بهم می زند.آن روز آمده بود آدامس می خواست.با عصبانیت گفتم:برو از بوفه آدامس بخر!
دستهایش را توی جیبش کرد:خانوم! به خدا! اون به ما آدامس نمی فروشه!
توی کیفم را گشتم و بسته آدامس را پیدا کردم.وقتی جلوتر آمد تا آن را بگیرد،بوی سیگار می داد.گفتم:خجالت نمی کشی تو؟سیگار می کشی؟
خندید و دندانهای زردش بیرون افتاد:آره! مگه چیه؟من دیگه مرد شدم.
چندشم شد:حالا کجا می کشی که کسی نمی بینه؟
شانه بالا انداخت:تو توالت!
به در اشاره کردم:برو بیرون!دیگه زنگ خورده...
بلافاصله از جبیش کاغذی مچاله در آورد و توی دستهایم گذاشت و دوید بیرون.بازش کردم،نوشته بود:سیگار می کشم برای تو.چون عاشق تو ام.
خنده ام گرفت.پسره ورپریده! حالا این عاشقی اش باید کجای دلم می گذاشتم؟
کاغذ را برای یادگاری گذاشتم کنار کارت ویزیت مهندس. از آخرین قرارمان دو ماهی گذشته بود.چند وقتی بود جواب تلفنهایم را نمی داد.بایداز کارش سر در می آوردم.همینطوری که نمیشد!بالاخره چند باری باهم بودیم.دلم می خواست می دیدمش و دوباره مثل پارسال خوش می گذراندیم دور از چشم مهرداد.آخر چقدر کار؟چقدر سر و کله زدن با این پسرهای زبان نفهم؟
بعد از مدرسه قرار گذاشتیم.آمد دنبالم.انگار به زور آمده بود سر قرار چون صورتش را از ته نتراشیده بود مثل همیشه. اما شیک لباس پوشیده بود و بوی ادکلن تلخش کل ماشین را برداشته بود.زیاد حرف نمی زد و مثل آن وقتها شوخی دستی نمی کرد.وقتی ناهار می خوردیم،با غذایش بازی می کرد.آخر سر توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:چرا قبل از اینکه زن اون مرتیکه بشی ندیدمت؟حروم شدی...حروم...
به زور خندیدم:حالام که چیزی نشده! هستیم باهم.
سر تکان داد:نه نمیشه...من دارم ازدواج میکنم.
دلم شکست:چقدر زود!
رگ روی پیشانی اش باد کرد و صورتش قرمز شد:زوده؟سی و پنج سالمه!یه دختره ست تو شرکت...
حرفش را بریدم:بسه دیگه! خفه شو!
کیفم را برداشتم و زدم بیرون.پشت سرم صدایش نیامد.دنبالم هم نیامد.
اشک آمد پشت پلکهایم.تاکسی گرفتم و رسیدم خانه.رفتم زیر دوش اب سرد.باید فراموش می کردم.بعد از آن هم افتادم به جان خانه ای که انگار توی آن بمب ترکیده بود.چقدر این مهرداد و مادرش شلخته بودند.
دوشنبه باز مدرسه بود و من که شیفت داشتم،با اعصابی خراب توی اتاق بهداشت نشسته بودم.پنجره را باز کردم و توی خانه زن را دید زدم.داشت چیزی دور گردنش می بست.لباس سرخابی پوشیده بود.گردن کشیدم دوباره،مردی چهارشانه پشت سرش بود و گردنش را می بوسید.چه زندگی ارامی دارد.نه توی مدرسه کار می کند نه مادرشوهرش با او زندگی می کند.لابد آن مرد هم غرغرو نیست! چون مدام در حال نوازش و ناز خریدن است.
از پنجره کنار آمدم .پاکت سیگار را آوردم و یک نخ بیرون کشیدم و فندک زدم زیرش.برای دودش هم می دانستم چه بکنم.ادکُلُن تلخش را خالی می کردم توی اتاق!
شروین باز پشت در بود.سیگار را چلاندم توی لیوان چای:چی شده باز؟
چشمهایش اشک داشت:خانوم! کمرم درد می کنه.احمد پرگارو فرو کرد تو کمرم!
عرق کرده بود.بوی گوشت می داد.گوشت پخته آدمیزاد.حالم بد شد.پیراهنش را بالا زدم،اندازه یک سکه پانصد تومانی خون آمده بود.بتادین را بر داشتم و با پنبه تمیزش کردم و چسب زدم برایش.
بعد گفتم:برو دیگه! تموم شد!
دندانهای زردش را بیرون انداخت دوباره:دستای شما چقدر نرمه خانوم!خوش به حال شوهرت!
گفتم:گم شو بیرون!
بغض کرد اما نرفت.دستهایم را به کمرم زدم و گفتم:برای چی وایستادی؟کری؟
نفسش را بیرون داد:خانوم...ما...ما می دونیم...داییم گفته بگم داره ازدواج می کنه،دیگه بهش زنگ نزن!حالا آدامس داری؟
و بعد دوباره آن لبخند زشتش را تحویلم داد.
چشمهایم گشاد شد.قلبم تند و تند زد:پس این نیم وجبی خبیث هم قضیه ام را می داند و باج می خواهد؟نکند این همه سعی می کند به من نزدیک شود،رازم را می داند؟
سرش فریاد زدم:برو تا ناظمو صدا نکردم! صداتم بِبُر!
دوباره بغض کرد و نمی دانست وقتی بغض می کند چقدر شبیه دایی اش می شود.
بوی گوشت پخته می دهم.عرق کرده ام.فرم انتقالی ام را دیروز پر کردم.خدا کند با رفتنم موافقت کنند.
----------------
سپــــــــــــــاس...
از اتاق کوچک بهداشت،حیاط مدرسه و پنجره های خانه های اطراف پیداست.زنگ تفریح که میشود،فقط کم مانده همدیگر را بکشند.همدیگر را کتک می زنند،فحشهای رکیک می دهند و توی گوشیهای ارزان قیمتشان فیلمهای ناجور می بینند.خدا رحم کرده که ناظم به آن سرسختی و بداخلاقی دارند که وقتی خلاف می کنند، با شلنگ حالشان را جا می آورد.
همین چند وقت پیش شروین را دیدم که از بالای دیوار داشت خانه آن زن موقرمز را دید میزد. وقتی رد نگاهش را زدم؛دیدم زن بیچاره از همه جا بیخبر،پشت پرده توری خانه اش از حمام آمده و دارد لباس می پوشد.من که همیشه نگاه نمی کنم.اما بدن سفید و قشنگی دارد.اکثر روزها می بینمش که توی اتاقش لباس عوض می کند،آرایش می کند،و ظهرها بیرون می رود.چندباری هم مردی آمد توی اتاقش.با هم لاس زدند و بعد...
از نگاههای این پسرها بدم می آید.مخصوصا از نگاه شروین! پسره هیز! خجالت نمی کشد! هر بار که شیفت من است،برای خودش دردسر درست می کند و می آید می نشیند روی این تخت پشت پاراوان.انگار از اینکه من به او دست بزنم،لذت می برد.حالم را بهم می زند.آن روز آمده بود آدامس می خواست.با عصبانیت گفتم:برو از بوفه آدامس بخر!
دستهایش را توی جیبش کرد:خانوم! به خدا! اون به ما آدامس نمی فروشه!
توی کیفم را گشتم و بسته آدامس را پیدا کردم.وقتی جلوتر آمد تا آن را بگیرد،بوی سیگار می داد.گفتم:خجالت نمی کشی تو؟سیگار می کشی؟
خندید و دندانهای زردش بیرون افتاد:آره! مگه چیه؟من دیگه مرد شدم.
چندشم شد:حالا کجا می کشی که کسی نمی بینه؟
شانه بالا انداخت:تو توالت!
به در اشاره کردم:برو بیرون!دیگه زنگ خورده...
بلافاصله از جبیش کاغذی مچاله در آورد و توی دستهایم گذاشت و دوید بیرون.بازش کردم،نوشته بود:سیگار می کشم برای تو.چون عاشق تو ام.
خنده ام گرفت.پسره ورپریده! حالا این عاشقی اش باید کجای دلم می گذاشتم؟
کاغذ را برای یادگاری گذاشتم کنار کارت ویزیت مهندس. از آخرین قرارمان دو ماهی گذشته بود.چند وقتی بود جواب تلفنهایم را نمی داد.بایداز کارش سر در می آوردم.همینطوری که نمیشد!بالاخره چند باری باهم بودیم.دلم می خواست می دیدمش و دوباره مثل پارسال خوش می گذراندیم دور از چشم مهرداد.آخر چقدر کار؟چقدر سر و کله زدن با این پسرهای زبان نفهم؟
بعد از مدرسه قرار گذاشتیم.آمد دنبالم.انگار به زور آمده بود سر قرار چون صورتش را از ته نتراشیده بود مثل همیشه. اما شیک لباس پوشیده بود و بوی ادکلن تلخش کل ماشین را برداشته بود.زیاد حرف نمی زد و مثل آن وقتها شوخی دستی نمی کرد.وقتی ناهار می خوردیم،با غذایش بازی می کرد.آخر سر توی چشمهایم نگاه کرد و گفت:چرا قبل از اینکه زن اون مرتیکه بشی ندیدمت؟حروم شدی...حروم...
به زور خندیدم:حالام که چیزی نشده! هستیم باهم.
سر تکان داد:نه نمیشه...من دارم ازدواج میکنم.
دلم شکست:چقدر زود!
رگ روی پیشانی اش باد کرد و صورتش قرمز شد:زوده؟سی و پنج سالمه!یه دختره ست تو شرکت...
حرفش را بریدم:بسه دیگه! خفه شو!
کیفم را برداشتم و زدم بیرون.پشت سرم صدایش نیامد.دنبالم هم نیامد.
اشک آمد پشت پلکهایم.تاکسی گرفتم و رسیدم خانه.رفتم زیر دوش اب سرد.باید فراموش می کردم.بعد از آن هم افتادم به جان خانه ای که انگار توی آن بمب ترکیده بود.چقدر این مهرداد و مادرش شلخته بودند.
دوشنبه باز مدرسه بود و من که شیفت داشتم،با اعصابی خراب توی اتاق بهداشت نشسته بودم.پنجره را باز کردم و توی خانه زن را دید زدم.داشت چیزی دور گردنش می بست.لباس سرخابی پوشیده بود.گردن کشیدم دوباره،مردی چهارشانه پشت سرش بود و گردنش را می بوسید.چه زندگی ارامی دارد.نه توی مدرسه کار می کند نه مادرشوهرش با او زندگی می کند.لابد آن مرد هم غرغرو نیست! چون مدام در حال نوازش و ناز خریدن است.
از پنجره کنار آمدم .پاکت سیگار را آوردم و یک نخ بیرون کشیدم و فندک زدم زیرش.برای دودش هم می دانستم چه بکنم.ادکُلُن تلخش را خالی می کردم توی اتاق!
شروین باز پشت در بود.سیگار را چلاندم توی لیوان چای:چی شده باز؟
چشمهایش اشک داشت:خانوم! کمرم درد می کنه.احمد پرگارو فرو کرد تو کمرم!
عرق کرده بود.بوی گوشت می داد.گوشت پخته آدمیزاد.حالم بد شد.پیراهنش را بالا زدم،اندازه یک سکه پانصد تومانی خون آمده بود.بتادین را بر داشتم و با پنبه تمیزش کردم و چسب زدم برایش.
بعد گفتم:برو دیگه! تموم شد!
دندانهای زردش را بیرون انداخت دوباره:دستای شما چقدر نرمه خانوم!خوش به حال شوهرت!
گفتم:گم شو بیرون!
بغض کرد اما نرفت.دستهایم را به کمرم زدم و گفتم:برای چی وایستادی؟کری؟
نفسش را بیرون داد:خانوم...ما...ما می دونیم...داییم گفته بگم داره ازدواج می کنه،دیگه بهش زنگ نزن!حالا آدامس داری؟
و بعد دوباره آن لبخند زشتش را تحویلم داد.
چشمهایم گشاد شد.قلبم تند و تند زد:پس این نیم وجبی خبیث هم قضیه ام را می داند و باج می خواهد؟نکند این همه سعی می کند به من نزدیک شود،رازم را می داند؟
سرش فریاد زدم:برو تا ناظمو صدا نکردم! صداتم بِبُر!
دوباره بغض کرد و نمی دانست وقتی بغض می کند چقدر شبیه دایی اش می شود.
بوی گوشت پخته می دهم.عرق کرده ام.فرم انتقالی ام را دیروز پر کردم.خدا کند با رفتنم موافقت کنند.
----------------
سپــــــــــــــاس...