28-05-2015، 22:32
ادبیات ما به شدت درگیر فقدان آماتوریسم است و این فقدان، نه فقط در رفتار اجتماعی نویسندگان ما در مقام «روشنفکر عرصه عمومی» که باید باشند و ...
ادبیات ما به شدت درگیر فقدان آماتوریسم است و این فقدان، نه فقط در رفتار اجتماعی نویسندگان ما در مقام «روشنفکر عرصه عمومی» که باید باشند و معمولا نیستند، خود را نشان می دهد، بلکه در داستان ها و شعرهای امروز ما نیز نمود دارد. فقر ادبیات ما به هیچ وجه فقر تکنیکی نیست، امروزه اکثر قریب به اتفاق آثاری که منتشر می شوند، از ضعف های تکنیکی بری هستند، نثر و ساختار آبرومندی دارند و قواعد اولیه شخصیت پردازی و پیشبرد روایت را به خوبی می دانند.
اما ارتباط این کتاب ها با جامعه و تاریخ ما تا حد زیادی قطع است، گفت وگوی درونی خلاقی در نمی گیرد و این کتاب های خوب نوشته شده و تر و تمیز معلق می مانند و به جایی گره نمی خورند. هیچ نوع رویه praxis اجتماعی این کتاب ها را پشتیبانی نمی کند، به این دلیل که نویسندگان شان رابطه ارگانیکی با جامعه خود ندارند. قیاس کنید با دهه ۴۰ و نسل درخشان شاعران و نویسندگان پیش از انقلاب و حضور پررنگ شان در عرصه عمومی، قیاس کنید با نویسندگان معاصر ما در آمریکای لاتین که با وسواس و دقتی حیرت انگیز همه چیز را رصد می کنند و به هر حادثه ای واکنش نشان می دهند.
نویسندگان ما چنین نمی کنند، یا حداقل این کار را در ابعادی بسیار محدود انجام می دهند، به این دلیل که به آماتوریسم اعتقاد ندارند. با آنان که حرف بزنی، صراحتا می گویند من «نویسنده»ام و آمده ام داستانم را بنویسم، من شاعر هستم و رسالتم شعر گفتن است، این کار را بلدم و انجامش می دهم و در کاری که ازش سر در نمی آورم، سرک نمی کشم. اشتباه همین است که تخصص باوران ادبیات ما گمان می کنند تخصص در ادبیات چیزی جدای از شناخت جامعه و سر درآوردن از سیاست و مطالعه تاریخ است، فکر می کنند نوشتن یک داستان خوب ماندگار بدون آگاهی از آنچه در اطراف شان می گذرد، بدون واکنش نشان دادن به محیط، ممکن است. حتی اگر داستان نویسنده ای در ۱۰ قرن پیش بگذارد، بی شک آگاهی از مسایل روز در کیفیت کارش موثر خواهد بود. اما چنین اعتقادی وجود ندارد. ادبیات ما در همان حوض کوچکی که گلشیری مثال می زد، در همان آب خرد و حقیر خویش دست و پا می زند و در جامعه ادبی ما به جای تلاشی جمعی برای شکستن دیوار حوض و وصل کردن آن به دیگر آب ها، هر نویسنده و شاعری می کوشد به هر لطایف الحیلی نهنگ این آب خرد شود و بر همین قلمرو حقیر سلطنت کند. تا وقتی دیوار فرو نریخته، از همان معدودی که دغدغه ای ورای نویسنده «متخصص» شدن دارند نیز کاری برنخواهد آمد.
واقعیت تلخ است اما باید به آن اعتراف کرد: سال هاست هیچ مقاله ای که بار و غنای نظری قابل اعتنایی داشته باشد به قلم هیچ یک از نویسندگان سرشناس ما، حتی در باب خود ادبیات منتشر نشده است، یا اگر هم شده، انگشت شمار و فاقد تاثیر کلی بوده است.
ادبیات ما از ضعف تفکر رنج می برد، نویسندگان امروز ما صاحب نظریه و فکر ادبی نیستند، نمی توانند خود را توضیح دهند. کاری که شاملو، براهنی و نیما یوشیج می توانستند و خوب انجامش دادند، رسالتی که فوئنتس، یوسا و بورخس استادانه به انجامش رساندند، از عهده نویسنده عصر ما برنمی آید و تلاش هایی که در این راه می شود، قابل قیاس با تلاش های نام بردگان نیست. اینها که نام بردیم ورد زبان نویسندگان ما هستند و بسیار هستند پیران و جوانانی که به درگاه همین نام ها سجده می روند و با این حال نمی بینند که هر نویسنده بزرگی بی تردید پشتوانه فکری و نظری محکمی دارد که کمکش می کند در ساحت رمان پیش برود و موانع را بردارد، نمی بینند بخش عمده ای از نیرویی که در هر اثر ادبی درخشانی نهفته است به واسطه پشتوانه فکری غنی نویسنده است که همچون صخره ای در متن می ایستد و نقطه اتکای مناسبی برای روایت پدید می آورد، نه به خاطر شور و هیجان نویسنده یا نامتعارف بودن او.
این قدرت تفکر، این خلاقیت ویرانگر، تا حد قابل توجهی مدیون اعتقاد آن نویسندگان به آماتوریسم است، باور ایشان است که باید در باب هر چیز نوشت، باید در محیط دخالت کرد و تاثیر گذاشت. اما این تصویر اینجا چندان طرفداری ندارد، آدم هایی که به شدت دغدغه سیاست و تاریخ دارند، کسی که کتاب غیرادبی می خواند و نقاشی و سینما را خوب می شناسند و در عین حال خود را نویسنده می نامد و داستان هم می نویسد، در جامعه ادبی ما چندان موجود قابل تصوری نیست. تصویری که از نویسنده در ذهن خود ساخته ایم و حداقل برای نویسندگان جوان ما بسیار محبوب است، بیشتر تصویر فردی خل وضع و ماجراجوست که نشئگی و مستی خلاقیتش را به جولان درمی آورد. نمونه همینگوی بسیار گویاست: انواع و اقسام حکایت ها درباره شکار، گاوبازی، بدمستی و دعوا در کافه را درباره همینگوی شنیده ایم و کمتر به یاد داشته ایم که این نویسنده آمریکایی به شهادت نامه ها و خاطراتش، در هر شرایطی که بود، از جنگل های کنیا گرفته تا کافه های پاریس، حتما روزی چهار، پنج ساعت کتاب می خواند. نویسنده ایرانی به طرز عجیبی ترس از نظریه دارد و دردناک است که در این مملکت فراوان هستند نویسندگان و شاعرانی که گمان می کنند نظریه، خلاقیت شان را کور خواهد کرد.
ادبیات ما به شدت درگیر فقدان آماتوریسم است و این فقدان، نه فقط در رفتار اجتماعی نویسندگان ما در مقام «روشنفکر عرصه عمومی» که باید باشند و معمولا نیستند، خود را نشان می دهد، بلکه در داستان ها و شعرهای امروز ما نیز نمود دارد. فقر ادبیات ما به هیچ وجه فقر تکنیکی نیست، امروزه اکثر قریب به اتفاق آثاری که منتشر می شوند، از ضعف های تکنیکی بری هستند، نثر و ساختار آبرومندی دارند و قواعد اولیه شخصیت پردازی و پیشبرد روایت را به خوبی می دانند.
اما ارتباط این کتاب ها با جامعه و تاریخ ما تا حد زیادی قطع است، گفت وگوی درونی خلاقی در نمی گیرد و این کتاب های خوب نوشته شده و تر و تمیز معلق می مانند و به جایی گره نمی خورند. هیچ نوع رویه praxis اجتماعی این کتاب ها را پشتیبانی نمی کند، به این دلیل که نویسندگان شان رابطه ارگانیکی با جامعه خود ندارند. قیاس کنید با دهه ۴۰ و نسل درخشان شاعران و نویسندگان پیش از انقلاب و حضور پررنگ شان در عرصه عمومی، قیاس کنید با نویسندگان معاصر ما در آمریکای لاتین که با وسواس و دقتی حیرت انگیز همه چیز را رصد می کنند و به هر حادثه ای واکنش نشان می دهند.
نویسندگان ما چنین نمی کنند، یا حداقل این کار را در ابعادی بسیار محدود انجام می دهند، به این دلیل که به آماتوریسم اعتقاد ندارند. با آنان که حرف بزنی، صراحتا می گویند من «نویسنده»ام و آمده ام داستانم را بنویسم، من شاعر هستم و رسالتم شعر گفتن است، این کار را بلدم و انجامش می دهم و در کاری که ازش سر در نمی آورم، سرک نمی کشم. اشتباه همین است که تخصص باوران ادبیات ما گمان می کنند تخصص در ادبیات چیزی جدای از شناخت جامعه و سر درآوردن از سیاست و مطالعه تاریخ است، فکر می کنند نوشتن یک داستان خوب ماندگار بدون آگاهی از آنچه در اطراف شان می گذرد، بدون واکنش نشان دادن به محیط، ممکن است. حتی اگر داستان نویسنده ای در ۱۰ قرن پیش بگذارد، بی شک آگاهی از مسایل روز در کیفیت کارش موثر خواهد بود. اما چنین اعتقادی وجود ندارد. ادبیات ما در همان حوض کوچکی که گلشیری مثال می زد، در همان آب خرد و حقیر خویش دست و پا می زند و در جامعه ادبی ما به جای تلاشی جمعی برای شکستن دیوار حوض و وصل کردن آن به دیگر آب ها، هر نویسنده و شاعری می کوشد به هر لطایف الحیلی نهنگ این آب خرد شود و بر همین قلمرو حقیر سلطنت کند. تا وقتی دیوار فرو نریخته، از همان معدودی که دغدغه ای ورای نویسنده «متخصص» شدن دارند نیز کاری برنخواهد آمد.
واقعیت تلخ است اما باید به آن اعتراف کرد: سال هاست هیچ مقاله ای که بار و غنای نظری قابل اعتنایی داشته باشد به قلم هیچ یک از نویسندگان سرشناس ما، حتی در باب خود ادبیات منتشر نشده است، یا اگر هم شده، انگشت شمار و فاقد تاثیر کلی بوده است.
ادبیات ما از ضعف تفکر رنج می برد، نویسندگان امروز ما صاحب نظریه و فکر ادبی نیستند، نمی توانند خود را توضیح دهند. کاری که شاملو، براهنی و نیما یوشیج می توانستند و خوب انجامش دادند، رسالتی که فوئنتس، یوسا و بورخس استادانه به انجامش رساندند، از عهده نویسنده عصر ما برنمی آید و تلاش هایی که در این راه می شود، قابل قیاس با تلاش های نام بردگان نیست. اینها که نام بردیم ورد زبان نویسندگان ما هستند و بسیار هستند پیران و جوانانی که به درگاه همین نام ها سجده می روند و با این حال نمی بینند که هر نویسنده بزرگی بی تردید پشتوانه فکری و نظری محکمی دارد که کمکش می کند در ساحت رمان پیش برود و موانع را بردارد، نمی بینند بخش عمده ای از نیرویی که در هر اثر ادبی درخشانی نهفته است به واسطه پشتوانه فکری غنی نویسنده است که همچون صخره ای در متن می ایستد و نقطه اتکای مناسبی برای روایت پدید می آورد، نه به خاطر شور و هیجان نویسنده یا نامتعارف بودن او.
این قدرت تفکر، این خلاقیت ویرانگر، تا حد قابل توجهی مدیون اعتقاد آن نویسندگان به آماتوریسم است، باور ایشان است که باید در باب هر چیز نوشت، باید در محیط دخالت کرد و تاثیر گذاشت. اما این تصویر اینجا چندان طرفداری ندارد، آدم هایی که به شدت دغدغه سیاست و تاریخ دارند، کسی که کتاب غیرادبی می خواند و نقاشی و سینما را خوب می شناسند و در عین حال خود را نویسنده می نامد و داستان هم می نویسد، در جامعه ادبی ما چندان موجود قابل تصوری نیست. تصویری که از نویسنده در ذهن خود ساخته ایم و حداقل برای نویسندگان جوان ما بسیار محبوب است، بیشتر تصویر فردی خل وضع و ماجراجوست که نشئگی و مستی خلاقیتش را به جولان درمی آورد. نمونه همینگوی بسیار گویاست: انواع و اقسام حکایت ها درباره شکار، گاوبازی، بدمستی و دعوا در کافه را درباره همینگوی شنیده ایم و کمتر به یاد داشته ایم که این نویسنده آمریکایی به شهادت نامه ها و خاطراتش، در هر شرایطی که بود، از جنگل های کنیا گرفته تا کافه های پاریس، حتما روزی چهار، پنج ساعت کتاب می خواند. نویسنده ایرانی به طرز عجیبی ترس از نظریه دارد و دردناک است که در این مملکت فراوان هستند نویسندگان و شاعرانی که گمان می کنند نظریه، خلاقیت شان را کور خواهد کرد.