22-03-2015، 23:03
روزی دختر زیبایی بود که پدرش معتادی بود که درآمدش فروش شبانه دخترش بود
یک روز آن دختر پیش حاکم رفت و داستان را برایش تعریف کرد و حاکم آن دختر رو پیش یه ملا برد تا در امان باشد اما آن ملای ....... در همان شب به دختر تجاوز کرد
نیمه شب بود و برف سنگینی می بارید دختر برهنه از آن خانه فرار کرد و به جنگل رفت و در آنجا چهار تا پسر مست دید و از ترس اینکه آن پسر های آسیبی به او نزنند شروع به گریه کرد
پسر ها ازش پرسیدند با این وضع این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
دختر با گریه داستان را برای آنها تعریف کرد و پسر ها با کمی فکر و مکس کردن گفتند:تو برو در کلبه ی ما بخواب و ما هم میاییم
دختر به خاطر اینکه خیلی خسته بود زود خوابش برد
صبح وقتی بیدار شد دیدی که زیر او تشکی نرم و روی آن پتویی ابریشمی بود تا از سرما در امان بماند و هنگامی که آمد بیرون دید که آن چهار پسر از سرما مردند
دختر به شهر بازگشت و در کنار قصر حاکم آمد و داد زد
همه ی مردم جمع شدند و گفت
اگر روزی حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ و ملا رو به یک مست فدا میکنم
نماز و دعا را ترک میکنم
وسط خانه ی کعبه دو میخانه میسازم
تا نگویند
((مستان ز خدا بی خبرند))
یک روز آن دختر پیش حاکم رفت و داستان را برایش تعریف کرد و حاکم آن دختر رو پیش یه ملا برد تا در امان باشد اما آن ملای ....... در همان شب به دختر تجاوز کرد
نیمه شب بود و برف سنگینی می بارید دختر برهنه از آن خانه فرار کرد و به جنگل رفت و در آنجا چهار تا پسر مست دید و از ترس اینکه آن پسر های آسیبی به او نزنند شروع به گریه کرد
پسر ها ازش پرسیدند با این وضع این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
دختر با گریه داستان را برای آنها تعریف کرد و پسر ها با کمی فکر و مکس کردن گفتند:تو برو در کلبه ی ما بخواب و ما هم میاییم
دختر به خاطر اینکه خیلی خسته بود زود خوابش برد
صبح وقتی بیدار شد دیدی که زیر او تشکی نرم و روی آن پتویی ابریشمی بود تا از سرما در امان بماند و هنگامی که آمد بیرون دید که آن چهار پسر از سرما مردند
دختر به شهر بازگشت و در کنار قصر حاکم آمد و داد زد
همه ی مردم جمع شدند و گفت
اگر روزی حاکم این شهر شدم
خون صد شیخ و ملا رو به یک مست فدا میکنم
نماز و دعا را ترک میکنم
وسط خانه ی کعبه دو میخانه میسازم
تا نگویند
((مستان ز خدا بی خبرند))