12-02-2015، 11:29
ای وای بر اسیری كز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد
آه از دمی كه تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی كه از كمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناكی سازم خبر دلت را
روزی كه كوه صبرم بر باد رفته باشد
پر شور از حزین است امروز كوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد حزین لاهیجی
گاهي به نگاهي دلِ ما شاد نكردي
حيف از تو كه ويرانه آباد نكردي
صد بار ز گلزار خزان آمد و گل رفت
وين مرغ اسير از قفس آزاد نكردي
اي خسروِ شيريندهنان اين نه وفا بود
يك رهگذري جانب فرهاد نكردي
بسيار مبال اي شجر واديِ ايمن!
يك جلوه چو آن حسنِ خداداد نكردي
بايد ز تو آموخت حزين رشك محبّت
لبريزِ فغان بودي و فرياد نكردي حزین لاهیجی
گل بی تو مرا به دیده خار است
هر سبزه چو تیغِ آبدار است
از نقشِ قدم بسی فزونتر
در راه تو چشمِ انتظاز است
چون لاله زداغِ دوریِ تو
خونِ دل و دیده در کنار ست
دریاب به پرسشی حزین را
کز لعلِ لبِ تو در خمار است حزین لاهیجی
کوته نظران زلفٍ سیهکار ندانند
این مرده دلان فیضٍ شب تار ندانند
جانسوز دیاری است محبّت، که طبیبان
رسم است که حالِ دلِ بیمار ندانند...
دارند حریفان هوسِ خاطر شادی
دلباختگان غیرِ غمِ یار ندانند حزین لاهیجی
فسانه شبِ غم را چراغ می فهند
زبانِ آهِ مرا گوشِ داغ می فهمد
به وصل در غمِ هجران نشسته بلبل ما
فریبِ عشوه فروشانِ باغ می فهمد... حزین لاهیجی
به باغ راهِ خزان و بهار نتوان بست
به رویِ بخت درِ روزگار نتوان بست
کنارِ کِشت چه خوش می سرود دهقانی
که: سیل حادثه را رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهنِ شیشه وا کند، ورنه
دهانِ شکوۀ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروَش این حکایت گفت
که:برگ تا نفشانند،بار نتوان بست
دی است نوبت ما بی بضاعتان،ساقی!
که عقدِ دخترِ رز در بهار نتوان بست حزین لاهیجی
خوش آن عاشق که شیدای تو باشد
بیابانگردِ سودای تو باشد...
گریبانگیرِ زهدِ پارسایان
نگاهِ باده پیمای تو باشد
شود دوزخ گلستانِ خلیلم
اگر در دل تمنّای تو باشد... حزین لاهیجی
فروزان کن ز رخ کاشانه ای چند
بسوزان-شمعِ من!-پروانه ای چند
فغانم گوش کن امشب،که فردا
زمن خواهی شنید افسانه ای چند
خماری نیست خونِ عاشقان را
سرت گَردم،بکَش پیمانه ای چند
به هر دفتر زکِلکِ آتش آلود
زما ماندست آتشخانه ای چند
حزین!از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدم آه بی تابانه ای چند حزین لاهیجی
در دام مانده باشد، صیّاد رفته باشد
آه از دمی كه تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا
صیدی كه از كمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناكی سازم خبر دلت را
روزی كه كوه صبرم بر باد رفته باشد
پر شور از حزین است امروز كوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد حزین لاهیجی
گاهي به نگاهي دلِ ما شاد نكردي
حيف از تو كه ويرانه آباد نكردي
صد بار ز گلزار خزان آمد و گل رفت
وين مرغ اسير از قفس آزاد نكردي
اي خسروِ شيريندهنان اين نه وفا بود
يك رهگذري جانب فرهاد نكردي
بسيار مبال اي شجر واديِ ايمن!
يك جلوه چو آن حسنِ خداداد نكردي
بايد ز تو آموخت حزين رشك محبّت
لبريزِ فغان بودي و فرياد نكردي حزین لاهیجی
گل بی تو مرا به دیده خار است
هر سبزه چو تیغِ آبدار است
از نقشِ قدم بسی فزونتر
در راه تو چشمِ انتظاز است
چون لاله زداغِ دوریِ تو
خونِ دل و دیده در کنار ست
دریاب به پرسشی حزین را
کز لعلِ لبِ تو در خمار است حزین لاهیجی
کوته نظران زلفٍ سیهکار ندانند
این مرده دلان فیضٍ شب تار ندانند
جانسوز دیاری است محبّت، که طبیبان
رسم است که حالِ دلِ بیمار ندانند...
دارند حریفان هوسِ خاطر شادی
دلباختگان غیرِ غمِ یار ندانند حزین لاهیجی
فسانه شبِ غم را چراغ می فهند
زبانِ آهِ مرا گوشِ داغ می فهمد
به وصل در غمِ هجران نشسته بلبل ما
فریبِ عشوه فروشانِ باغ می فهمد... حزین لاهیجی
به باغ راهِ خزان و بهار نتوان بست
به رویِ بخت درِ روزگار نتوان بست
کنارِ کِشت چه خوش می سرود دهقانی
که: سیل حادثه را رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهنِ شیشه وا کند، ورنه
دهانِ شکوۀ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروَش این حکایت گفت
که:برگ تا نفشانند،بار نتوان بست
دی است نوبت ما بی بضاعتان،ساقی!
که عقدِ دخترِ رز در بهار نتوان بست حزین لاهیجی
خوش آن عاشق که شیدای تو باشد
بیابانگردِ سودای تو باشد...
گریبانگیرِ زهدِ پارسایان
نگاهِ باده پیمای تو باشد
شود دوزخ گلستانِ خلیلم
اگر در دل تمنّای تو باشد... حزین لاهیجی
فروزان کن ز رخ کاشانه ای چند
بسوزان-شمعِ من!-پروانه ای چند
فغانم گوش کن امشب،که فردا
زمن خواهی شنید افسانه ای چند
خماری نیست خونِ عاشقان را
سرت گَردم،بکَش پیمانه ای چند
به هر دفتر زکِلکِ آتش آلود
زما ماندست آتشخانه ای چند
حزین!از فوت فرصت با صد افسوس
کشیدم آه بی تابانه ای چند حزین لاهیجی