12-10-2012، 12:38
گفتم به این شرط خواهم آمد که مجبور نباشم همانطور رفتار کنم که دیگران رفتار می کنند. با این حال مرا پذیرفتند. نه صورتک به چهره زدم و نه لباسی غیر آنچه معمولا به تن داشتم پوشدیم. ساعت نه شب بود. یک دراکولا در را برایم باز کرد. مرا به اسم می شناخت. دقت که کردم فهمیدم پسرخاله ی صاحب خانه است. بارها از او شیرینی خریده بودم.
یک گرگ با کت و شلوار و کراوات جلو آمد. دست داد و خوشامد گفت. حدس زدم که شاید صاحب خانه باشد. اگر می خواستم سعی کنم همه را از ورای این ماسک ها بشناسم، دیگر هیچ توانی برایم باقی نمی ماند. سالن بیش از حد شلوغ بود. تقریبا من تنها مهمانی بودم که ماسک نداشتم. حتی کسانی که پذیرایی مهمانها به عهده ی آنها بود هم تغییر قیافه داده بودند. یک آقای سرخ پوست با کلاه پردار و صورت رنگ شده، نوشیندنی تعارفم کرد. صدای یکی از همکلاس ها را از پشت سر شنیدم. برگشتم دیدم یک دیو است. معرکه گرفته بود. حرف های بامزه می زد و باقی بلند می خندیدند. مرا که دید گفت: «چه ماسک قشنگی. از کجا خریدی؟» اطرافیان خندیدند. گفتم: «من که ماسک ندارم. اما کاش تو ماسکی می خریدی که قدری با قیافه ی اصلی ات تفاوت داشت.» جز خودم هیچکس نخندید. بعد از چند ثانیه سکوت، دوباره خندیدند. اصلا ناراحت نشدم.
نزدیکتر رفتم. دیو گفت: «به دل نگیر. ما امشب تصمیم گرفته ایم بخندیم. حتی اگر زلزله هم بیاید ما خواهیم خندید.» گفتم: «من هم با شما می خندم، حتی اگر موضوع خنده خود من باشم.» همه بلند بلند خندیدند؛ برایم دست زدند. دراکولا خواست گردنم را گاز بگیرد. چندشم شد، اما به روی خودم نیاوردم. یک الاغ جلو آمد. خم شد و گفت: «به خاطر اینکه آمدی و به خاطر اینکه خیلی با حالی حاضرم سه دور بهت سواری بدم.» دستی به سر الاغ کشیدم و همچنان همه بلند بلند می خندیدند. یک پینوکیو در جمع بود. پاکت سیگارش را تعارفم کرد. گفت: «مهمون من!» خواستم یکی بردارم. اما ترقه ای که به ته سیگار چسبانده بودند صدا کرد و من ترسیدم و بعد همراه دیگران خندیدم.
بعد از چند لحظه سردرد عجیبی به سراغم آمد. تا بیست و چهار ساعت پس از مهمانی هم با من بود. نگذاشتم مهمانها متوجه سردرد من بشوند. تا نزدیکی های صبح همه می خندیدیم؛ به همه چیز حتی ترک دیوار و اغلب به همدیگر. از اینکه موضوع خنده ی جمع می شدم ناراحت نبودم. اما تصمیم گرفتم در مهمانی بعد همانطور رفتار کنم که دیگران رفتار می کنند. سه هفته پس از آن شب، مهمانی دیگری ترتیب داده شد. وقتی دعوتم کردند هیچ شرط و شروطی نگذاشتم. دعوت آنها را با کمال میل پذیرفتم. تنها می خواستم ماسک انتخاب کنم. باید عکس العمل دیو و باقی جمع را در نظر می گرفتم. اول خواستم ماسک شیر بخرم. خودم را به جای دیو گذاشتم. ساده ترین حرفی که می شد زد این بود: «خری در پوست شیر». خودم را با هر ماسک دیگری هم که مجسم می کردم خری را می دیدم در پوست دیگری. حتی از ذهنم گذشت که اکنون خری هستم در پوست آدمیزاد و ... سرانجام صورتک فیل را خریدم.
ساعت از نه گذشته بود. دانل داک در را برایم باز کرد. مرا به اسم صدا زد و گفت که صورتک فیل چقدر برایم برازنده است. تقریبا آن شب همه مرا شناختند. ماسک را از چهره برداشتم و سعی کردم ناراحتی و سردردم را تا نزدیکی های صبح پنهان کنم. به همراه دیگران به همه چیز ـ از جمله خودم ـ بلند خندیدم. بعد از آن شب من عضو ثابت همه ی بالماسکه ها بودم و تنها کسی بودم که بدون صورتک و لباس عجیب و غریب به مهمانی ها دعوت می شد. گمان نمی کنم هیچکس مثل من می توانست ناراحتی و سردردش را پنهان کند و با صدای بلند بخندد.
یک گرگ با کت و شلوار و کراوات جلو آمد. دست داد و خوشامد گفت. حدس زدم که شاید صاحب خانه باشد. اگر می خواستم سعی کنم همه را از ورای این ماسک ها بشناسم، دیگر هیچ توانی برایم باقی نمی ماند. سالن بیش از حد شلوغ بود. تقریبا من تنها مهمانی بودم که ماسک نداشتم. حتی کسانی که پذیرایی مهمانها به عهده ی آنها بود هم تغییر قیافه داده بودند. یک آقای سرخ پوست با کلاه پردار و صورت رنگ شده، نوشیندنی تعارفم کرد. صدای یکی از همکلاس ها را از پشت سر شنیدم. برگشتم دیدم یک دیو است. معرکه گرفته بود. حرف های بامزه می زد و باقی بلند می خندیدند. مرا که دید گفت: «چه ماسک قشنگی. از کجا خریدی؟» اطرافیان خندیدند. گفتم: «من که ماسک ندارم. اما کاش تو ماسکی می خریدی که قدری با قیافه ی اصلی ات تفاوت داشت.» جز خودم هیچکس نخندید. بعد از چند ثانیه سکوت، دوباره خندیدند. اصلا ناراحت نشدم.
نزدیکتر رفتم. دیو گفت: «به دل نگیر. ما امشب تصمیم گرفته ایم بخندیم. حتی اگر زلزله هم بیاید ما خواهیم خندید.» گفتم: «من هم با شما می خندم، حتی اگر موضوع خنده خود من باشم.» همه بلند بلند خندیدند؛ برایم دست زدند. دراکولا خواست گردنم را گاز بگیرد. چندشم شد، اما به روی خودم نیاوردم. یک الاغ جلو آمد. خم شد و گفت: «به خاطر اینکه آمدی و به خاطر اینکه خیلی با حالی حاضرم سه دور بهت سواری بدم.» دستی به سر الاغ کشیدم و همچنان همه بلند بلند می خندیدند. یک پینوکیو در جمع بود. پاکت سیگارش را تعارفم کرد. گفت: «مهمون من!» خواستم یکی بردارم. اما ترقه ای که به ته سیگار چسبانده بودند صدا کرد و من ترسیدم و بعد همراه دیگران خندیدم.
بعد از چند لحظه سردرد عجیبی به سراغم آمد. تا بیست و چهار ساعت پس از مهمانی هم با من بود. نگذاشتم مهمانها متوجه سردرد من بشوند. تا نزدیکی های صبح همه می خندیدیم؛ به همه چیز حتی ترک دیوار و اغلب به همدیگر. از اینکه موضوع خنده ی جمع می شدم ناراحت نبودم. اما تصمیم گرفتم در مهمانی بعد همانطور رفتار کنم که دیگران رفتار می کنند. سه هفته پس از آن شب، مهمانی دیگری ترتیب داده شد. وقتی دعوتم کردند هیچ شرط و شروطی نگذاشتم. دعوت آنها را با کمال میل پذیرفتم. تنها می خواستم ماسک انتخاب کنم. باید عکس العمل دیو و باقی جمع را در نظر می گرفتم. اول خواستم ماسک شیر بخرم. خودم را به جای دیو گذاشتم. ساده ترین حرفی که می شد زد این بود: «خری در پوست شیر». خودم را با هر ماسک دیگری هم که مجسم می کردم خری را می دیدم در پوست دیگری. حتی از ذهنم گذشت که اکنون خری هستم در پوست آدمیزاد و ... سرانجام صورتک فیل را خریدم.
ساعت از نه گذشته بود. دانل داک در را برایم باز کرد. مرا به اسم صدا زد و گفت که صورتک فیل چقدر برایم برازنده است. تقریبا آن شب همه مرا شناختند. ماسک را از چهره برداشتم و سعی کردم ناراحتی و سردردم را تا نزدیکی های صبح پنهان کنم. به همراه دیگران به همه چیز ـ از جمله خودم ـ بلند خندیدم. بعد از آن شب من عضو ثابت همه ی بالماسکه ها بودم و تنها کسی بودم که بدون صورتک و لباس عجیب و غریب به مهمانی ها دعوت می شد. گمان نمی کنم هیچکس مثل من می توانست ناراحتی و سردردش را پنهان کند و با صدای بلند بخندد.