13-12-2014، 17:57
تعدادشان آن قدر زیاد هست که با این حرف ها تمام نشود، آن قدر هم همگی شان آدم های بزرگ و درست بوده اند. حرف مان این است که قهرمان های جنگ هشت ساله مان، همگی آدم هایی بودند که در هر شرایطی چه قبل از جنگ و چه در زمان جنگ سعی می کردند به وظیفه شان عمل کنند و بهترین کاری را که از دست شان بر می آمد انجام می دادند، حالا ما فقط اسم چند تای شان را می آوریم، شما خودتان ادامه اش را تا چندین هزار تا بروید.
شهید ولی ا... چراغچی
توی دانشگاه مهندسی می خواند. سال پنجاه و هشت که دانشگاه ها تعطیل شد، وارد ارتش شد. بعد از تشکیل سپاه برای تعلیم نیرو به سپاه رفت. دیگر فرصتی برای درس خواندن نبود. درگیری های داخلی کشور را ناآرام کرده بود. او برای مبارزه با عناصر ضد انقلاب به گنبد رفت. جنگ شروع شد، حالا باید در مقابل دشمن خارجی از کشورش دفاع می کرد.
خانواده اصرار داشت که او ازدواج کند. هر بار به یک بهانه نمی پذیرفت. بالاخره برایشان یک شرط گذاشت. تنها با دختری ازدواج خواهد کرد، که حضور دائم او را در جبهه بپذیرد. انگار می دانست که ماندنی نیست، در واقع همیشه آماده شهادت بود.
همرزمانش بهش ایراد می گرفتند. خیلی کم به خانواده اش تلفن می زد. علتش را که می پرسیدند. همیشه یک جواب داشت: هر وقت با خانواده تماس می گیرم، فکرم درگیر آن ها می شود. بخشی از فکرم مدام مشغول آن ها می شود. این فکر باید تمامش در خدمت جنگ باشد. کمتر با آن ها تماس می گیرم تا این حالت از بین برود.
باز هم زخمی شده بود. نمی گذاشت کسی به او برسد. بار اولش نبود. توی عملیات چزابه هم دست و پایش مجروح شده بودند، اما او آرام نمی گرفت. قبول نمی کرد برای مداوا خط را ترک کند. آن قدر کوتاه نیامد تا حالش حسابی بد شد. به اجبار پشت جبهه منتقلش کردند. این بار اما جراحتش شوخی نبود. ترکش تا پشت دریچه قلبش رسیده بود. باز هم مثل سابق رفتار می کرد. مدام در جواب نگرانی های بقیه می گفت: چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است. شما بهتر است به فکر جنگ و بچه های بسیجی در خط مقدم باشید.
شهید عبدالحسین برونسی
سیاسی نبود. توی روستا زراعت می کرد. ماموران اصلاحات ارضی شاه که آمدند، انقلاب سفید را نپذیرفت. آب و ملکشان را هم قبول نکرد. مجبور شد روستایش را ترک کند. وقتی آمد شهر هر کاری از دستش برمی آمد، انجام داد. آخر سر رفت سر کار بنایی! حالا توی جلسات سیاسی هم شرکت می کرد. خیلی زود هوش و شجاعتش را نشان داد، چند بار دستگیر شد. ساواک زیر شکنجه دندان هایش را شکسته بود. حال یک مبارزه فعال شده بود.
می شد خیلی ها ندیده باشندش. می شد از نزدیک ببینندش و بجا نیاوردنش. اما نامش را دوست و دشمن شنیده بود. کافی بود بگویی «عبدالحسین برونسی» آوردن اسمش برای ترساندن دشمن کافی بود. سر نترسی داشت. به خاطر شجاعت و لیاقتش شده بود فرمانده تیپ! توی کردستان همه او را می شناختند. برای سرش جایزه تعیین کرده بودند. قبل از جنگ بنا بود پنج کلاس بیشتر درس نخوانده بود.
شهید ولی ا... چراغچی
توی دانشگاه مهندسی می خواند. سال پنجاه و هشت که دانشگاه ها تعطیل شد، وارد ارتش شد. بعد از تشکیل سپاه برای تعلیم نیرو به سپاه رفت. دیگر فرصتی برای درس خواندن نبود. درگیری های داخلی کشور را ناآرام کرده بود. او برای مبارزه با عناصر ضد انقلاب به گنبد رفت. جنگ شروع شد، حالا باید در مقابل دشمن خارجی از کشورش دفاع می کرد.
خانواده اصرار داشت که او ازدواج کند. هر بار به یک بهانه نمی پذیرفت. بالاخره برایشان یک شرط گذاشت. تنها با دختری ازدواج خواهد کرد، که حضور دائم او را در جبهه بپذیرد. انگار می دانست که ماندنی نیست، در واقع همیشه آماده شهادت بود.
همرزمانش بهش ایراد می گرفتند. خیلی کم به خانواده اش تلفن می زد. علتش را که می پرسیدند. همیشه یک جواب داشت: هر وقت با خانواده تماس می گیرم، فکرم درگیر آن ها می شود. بخشی از فکرم مدام مشغول آن ها می شود. این فکر باید تمامش در خدمت جنگ باشد. کمتر با آن ها تماس می گیرم تا این حالت از بین برود.
باز هم زخمی شده بود. نمی گذاشت کسی به او برسد. بار اولش نبود. توی عملیات چزابه هم دست و پایش مجروح شده بودند، اما او آرام نمی گرفت. قبول نمی کرد برای مداوا خط را ترک کند. آن قدر کوتاه نیامد تا حالش حسابی بد شد. به اجبار پشت جبهه منتقلش کردند. این بار اما جراحتش شوخی نبود. ترکش تا پشت دریچه قلبش رسیده بود. باز هم مثل سابق رفتار می کرد. مدام در جواب نگرانی های بقیه می گفت: چیزی نیست. من حالم خیلی خوب است. شما بهتر است به فکر جنگ و بچه های بسیجی در خط مقدم باشید.
شهید عبدالحسین برونسی
سیاسی نبود. توی روستا زراعت می کرد. ماموران اصلاحات ارضی شاه که آمدند، انقلاب سفید را نپذیرفت. آب و ملکشان را هم قبول نکرد. مجبور شد روستایش را ترک کند. وقتی آمد شهر هر کاری از دستش برمی آمد، انجام داد. آخر سر رفت سر کار بنایی! حالا توی جلسات سیاسی هم شرکت می کرد. خیلی زود هوش و شجاعتش را نشان داد، چند بار دستگیر شد. ساواک زیر شکنجه دندان هایش را شکسته بود. حال یک مبارزه فعال شده بود.
می شد خیلی ها ندیده باشندش. می شد از نزدیک ببینندش و بجا نیاوردنش. اما نامش را دوست و دشمن شنیده بود. کافی بود بگویی «عبدالحسین برونسی» آوردن اسمش برای ترساندن دشمن کافی بود. سر نترسی داشت. به خاطر شجاعت و لیاقتش شده بود فرمانده تیپ! توی کردستان همه او را می شناختند. برای سرش جایزه تعیین کرده بودند. قبل از جنگ بنا بود پنج کلاس بیشتر درس نخوانده بود.