13-12-2014، 17:36
روایت بزرگ مردی که با یک دست قطع شده تا آخرین قطره خونش در برابر منافقین و اشراری که به سرزمین مقدسمان تجاوز کردند و مردانه در مقابل آنها ایستاد تا در نهایت شهد نوشین شهادت را سر کشید، گفتنی و قابل ستایش است.
شهید حسین حسین زاده در سال ۱۳۳۴ در بخش ملکشاهی شهرستان ایلام چشم به جان گشود. او در خانواده ای مذهبی رشد کرد.
این شهید والامقام به علت فقر تا پنجم ابتدایی در روستای زادگاهش فرا گیر علم شد، اما به علت مشکلات اقتصادی و نبود امکانات آموزشی قادر به ادامه تحصیل نشد.
با شروع قیام ملت ایران برای پیروزی انقلاب وی نیز در کنار امت حزب الله قرار گرفت. علاقه او به امام و رهبری و عرق ملی باعث شد در تمام محافل سیاسی و راهپیمایی ها پا به پای مردم و دیگر اقشار مردم در برپایی انقلاب از هیچ کمکی دریغ نکرده و شکوهمندانه جهاد کند.
بعد از پیروزی جمهوری اسلامی ایران، وی در طول هشت سال دفاع مقدس با تمام شور و رغبت حضوری فعال در جبهه های نوار مرزی استان داشت.
همین علاقه به صیانت از انقلاب موجب شد وی وارد نیروی انتظامی شود و برای دفاع از میهن و نظام اسلامی پای در رکاب نهاده و دلاور مردانه وارد این عرصه از نظام شود.
در نهایت این شهید گرانقدر در ۱۲ شهریور ۷۶ در لباس مقدس نیروی انتظامی در حین حراست از مرز کشور مقدسمان طی یک درگیری مرزی با منافقین در منطقه «شور شیرین»، شهد نوشین شهادت را سر بکشد.
زهرا شیخی همسر شهید حسین حسین زاده، می گوید: همسرم با تمام اخلاص با همه خصوصا همسایه ها خوب بود به طوری که هیچ گاه ندیدم یکی از دست او شکایتی داشته باشد.
با اینکه از ابتدای زندگی با فقر دست و پنجه نرم کرده بودیم، اما خط قرمز او در زندگی حلال و حرام بود و به این نکته خیلی اهمیت می داد. به خواندن نماز و روزه اهمیت زیادی می داد و آن را از مهمترین نکات زندگی هر مسلمان می دانست.
همسرم خیلی دل رحم و دلسوز بود، به همه کمک می کرد به طوری که یادم می آید با وجود اینکه حقوق زیادی نداشت و وضعیت مالی خوبی نداشتیم، بعد از شهادتش متوجه شدیم یک ماه از حقوق دریافتی خود را به خانواده ای که مستحق کمک بوده، داده است.
با اینکه بیشتر اوقات در ماموریت بود و کمتر به خانه می آمد، اما زمان مرخصی تمام وقت در کارهای خانه کمک می کرد. خصوصا در بچه داری و نگهداری از آنها خیلی یار و همراه من بود. به مدرسه آنها سرکشی می کرد و از نظر محبت برای آنها کم نمی گذاشت.
آخرین باری که رفت، خیلی سفارش بچه ها را به من کرد؛ می گفت: انشاالله بتوانم خوبی تو را جبران کنم. با دیگران خیلی فرق می کرد او بیش از حد مهربان بود، کم توقع و با همه سازگاری داشت.
هوای پدر ومادر و خانواده را داشت. رفتار خوب و مهربانی که با همه خصوصا پدر و مادر و خانواده خود داشت زبانزد خاص و عام شده بود.
پسر بزرگم نیز در نیروی انتظامی خدمت می کند. او هم مثل پدرش دوست دارد به نظام خدمت کند؛ چرا که این شیوه زندگی را پدر تا زنده بود به بچه ها انتقال داد و آنها را به اطاعت از امر رهبری راهنمایی می کرد.
دختراین شهید بزرگوار زمانی که سه ساله بوده پدرش را از دست می دهد. حالا او ۱۹ سال سن دارد از وقتی که خودش را شناخته و چشم باز کرده پدرش را ندیده؛ اما به شجاعت و دلاورمردی های پدرش کاملا آشناست، اومی گوید: طبق صحبت های مادرم، پدرم به جز اینکه در نیروی انتظامی خدمت می کرد در منطقه فکه و میمک به صورت داوطلبانه در والفجر ۱، ۲، ۳ شرکت کرده است.
بار آخری که به ماموریت رفت به مادرم گفته بود: این آخرین ماموریتی است که به ما محول شده است.ماموریت او با عده ای از همرزمانشان در منطقه شور شیرین واقع در مهران بود و آنجا را که از بعثی های عراقی اشغال شده بود، باید پاکسازی می کردند.
پدرم به محاصره این منافقین که تعداد آنها خیلی زیاد بود می افتد، با اینکه روزه بود؛ با آنها می جنگد. چند تن از آنان پای در می آورد و در نهایت این اشرار از پشت به او حمله می کنند.
شهید حسین حسین زاده در سال ۱۳۳۴ در بخش ملکشاهی شهرستان ایلام چشم به جان گشود. او در خانواده ای مذهبی رشد کرد.
این شهید والامقام به علت فقر تا پنجم ابتدایی در روستای زادگاهش فرا گیر علم شد، اما به علت مشکلات اقتصادی و نبود امکانات آموزشی قادر به ادامه تحصیل نشد.
با شروع قیام ملت ایران برای پیروزی انقلاب وی نیز در کنار امت حزب الله قرار گرفت. علاقه او به امام و رهبری و عرق ملی باعث شد در تمام محافل سیاسی و راهپیمایی ها پا به پای مردم و دیگر اقشار مردم در برپایی انقلاب از هیچ کمکی دریغ نکرده و شکوهمندانه جهاد کند.
بعد از پیروزی جمهوری اسلامی ایران، وی در طول هشت سال دفاع مقدس با تمام شور و رغبت حضوری فعال در جبهه های نوار مرزی استان داشت.
همین علاقه به صیانت از انقلاب موجب شد وی وارد نیروی انتظامی شود و برای دفاع از میهن و نظام اسلامی پای در رکاب نهاده و دلاور مردانه وارد این عرصه از نظام شود.
در نهایت این شهید گرانقدر در ۱۲ شهریور ۷۶ در لباس مقدس نیروی انتظامی در حین حراست از مرز کشور مقدسمان طی یک درگیری مرزی با منافقین در منطقه «شور شیرین»، شهد نوشین شهادت را سر بکشد.
زهرا شیخی همسر شهید حسین حسین زاده، می گوید: همسرم با تمام اخلاص با همه خصوصا همسایه ها خوب بود به طوری که هیچ گاه ندیدم یکی از دست او شکایتی داشته باشد.
با اینکه از ابتدای زندگی با فقر دست و پنجه نرم کرده بودیم، اما خط قرمز او در زندگی حلال و حرام بود و به این نکته خیلی اهمیت می داد. به خواندن نماز و روزه اهمیت زیادی می داد و آن را از مهمترین نکات زندگی هر مسلمان می دانست.
همسرم خیلی دل رحم و دلسوز بود، به همه کمک می کرد به طوری که یادم می آید با وجود اینکه حقوق زیادی نداشت و وضعیت مالی خوبی نداشتیم، بعد از شهادتش متوجه شدیم یک ماه از حقوق دریافتی خود را به خانواده ای که مستحق کمک بوده، داده است.
با اینکه بیشتر اوقات در ماموریت بود و کمتر به خانه می آمد، اما زمان مرخصی تمام وقت در کارهای خانه کمک می کرد. خصوصا در بچه داری و نگهداری از آنها خیلی یار و همراه من بود. به مدرسه آنها سرکشی می کرد و از نظر محبت برای آنها کم نمی گذاشت.
آخرین باری که رفت، خیلی سفارش بچه ها را به من کرد؛ می گفت: انشاالله بتوانم خوبی تو را جبران کنم. با دیگران خیلی فرق می کرد او بیش از حد مهربان بود، کم توقع و با همه سازگاری داشت.
هوای پدر ومادر و خانواده را داشت. رفتار خوب و مهربانی که با همه خصوصا پدر و مادر و خانواده خود داشت زبانزد خاص و عام شده بود.
پسر بزرگم نیز در نیروی انتظامی خدمت می کند. او هم مثل پدرش دوست دارد به نظام خدمت کند؛ چرا که این شیوه زندگی را پدر تا زنده بود به بچه ها انتقال داد و آنها را به اطاعت از امر رهبری راهنمایی می کرد.
دختراین شهید بزرگوار زمانی که سه ساله بوده پدرش را از دست می دهد. حالا او ۱۹ سال سن دارد از وقتی که خودش را شناخته و چشم باز کرده پدرش را ندیده؛ اما به شجاعت و دلاورمردی های پدرش کاملا آشناست، اومی گوید: طبق صحبت های مادرم، پدرم به جز اینکه در نیروی انتظامی خدمت می کرد در منطقه فکه و میمک به صورت داوطلبانه در والفجر ۱، ۲، ۳ شرکت کرده است.
بار آخری که به ماموریت رفت به مادرم گفته بود: این آخرین ماموریتی است که به ما محول شده است.ماموریت او با عده ای از همرزمانشان در منطقه شور شیرین واقع در مهران بود و آنجا را که از بعثی های عراقی اشغال شده بود، باید پاکسازی می کردند.
پدرم به محاصره این منافقین که تعداد آنها خیلی زیاد بود می افتد، با اینکه روزه بود؛ با آنها می جنگد. چند تن از آنان پای در می آورد و در نهایت این اشرار از پشت به او حمله می کنند.