28-09-2012، 18:23
همه ماجرا و داستان اين گزارش از آماده شدن براي ساختن يک مستند شروع شد. مستندي جسورانه درباره زنان خياباني. طرح بر اين اساس بود که بايد حرفهاي اين آدمها را در بخش اصلي کار داشته باشيم اما يک نکته اين ميان وجود داشت و اينکه تمام اين آدمها به شدت از دوربين فراري بودند و وقتي هم به هر ترتيبي جلوي دوربين قرار ميگرفتند تبديل ميشدند به آدمي ديگر و دنيا و حرفهايشان از زمين تا آسمان فرق پيدا مي کرد و... با بررسي اين ماجرا و جوانب ديگر در نهايت قرار شد که دوربيني مخفي در يک ماشين قرار دهيم (البته با حفظ حريم خصوصي و بدون نشان دادن چهره کسي) وبرويم واينها را سوار کنيم و حرف بزنيم تا حرف ها چيزهايي واقعي از آب دربيايد.
کاري با باقي ماجرا در اينجا ندارم چون قرار نيست خاطرات ساخته شدن اين مستند نيمه کاره را برايتان نقل کنم اما درنهايت به جايي رسيديم که بايد يک نفر از ما به صورت امتحاني اين کار را انجام ميداد. يعني با ماشين مذکور مي رفت و کساني را سوار ميکرد تا با آشنا شدن فضاي کار باقي ماجرا را جلو ميبرديم. همين شد دستمايه گزارشي که قرار است بي هيچ توضيح بيشتري با هم در ادامه بخوانيم.
***
وقتي قرار شد خودم اين کار را انجام بدهم در برخورد اول حس عجيبي نسبت به انجام آن داشتم. فضاي دودوتا چهارتاي عجيبي مدام خر ذهنم را ميگرفت که بيخيال شو. سوالهاي عجيبي که درونت را به هم ميريخت. از اينکه اگر مثلا آشنايي تو را ببيند چه پاسخي برايش داري يا اينکه اگر توسط پليس دستگير شوي تا ماجرا را روشن کني چه اتفاقاتي برايت ميافتد و... به هرحال بعد از کلي کلنجار رفتن با خودم دل را به دريا زدم و رفتم. جاهايي که پاتوق اين آدمها بود را از قبل شناسايي کرده بوديم من با ماشين خودم بودم و يکي دوتا از بچهها هم در ماشيني ديگر به دنبالم آمدند براي مواقع اضطراري!
***
پاتوق اول؛ جايي حوالي مرکز شهر
قرار است فقط با هم حرف بزنيد پس نگران نباش. اين جملهايست که مدام با خودم تکرار ميکنم دربرخورد با استرسي که درکنار کاري که تا به حال انجام ندادهاي به سراغت ميآيد. در اين قسمت از شهر از اوايل تاريکي ميتواني سوژههاي مورد نظرت را پيدا کني. بايد صبور باشي و کمي بگردي. در چرخ اول توي خيابان با موردي روبهرو نميشوم. مسير که تمام ميشود دور ميزنم و دوباره آن را از سر شروع مي کنم.
اين بار در حين حرکت يکي را پيدا ميکنم. ميزنم کنار خيابان و زير نظرش ميگيرم. با چندتايي ماشين که جلوي پايش ميايستند حرف ميزند و بعد خودش را کنار ميکشد. تا تنها پيدايش ميکنم ماشين را هي ميکنم به طرفش. حالا درست جلوي پايش ايستادهام. شيشه را ميدهم پايين. ظاهر سادهاي دارد درست مثل آدمهاي معمولي.
اول فکر ميکنم نکند اشتباه متوجه شدهام اما بعد خودم را جمع و جور ميکنم ميگويم:«بفرمايد درخدمت باشيم.» کمي نگاهم ميکند انگار چيزي در من ميبيند. باز ترس برم ميدارد که نکند بويي برده باشد اما خودم را آرام ميکنم چون هنوز که چيزي بين ما ردوبدل نشده. سر راست ميرود سر اصل ماجرا. «قيمتش پنجاه تومنه. ميدوني که؟!» ميگويم«بفرماييد سوار شيد.» جواب ميدهد که اگر با پول مشکلي ندارم سوار شود و باقي ماجراها را در راه حل و فصل کنيم چون اينجا داريم تابلو بازي درميآوريم.
پس از چند لحظه حالا ديگر سوار شده و راه افتادهايم. از ورودي خيابان وارد اتوبان ميشوم. ترافيک است و فرصت خوبي براي حرف زدن. ميگويد:«انگار دفعه اولته ميآيي؟» خيلي دلم ميخواهد چرايي اين ماجرا ر از او بپرسم. اينکه چرا چنين تصوري دربارهام کرده؟! ادامه ميدهد:«تا ديدمت فهميدم. از نوع حرف زدنت و اينکه چانه نزدي براي قيمت و شرط و شروطي نگذاشتي و...» ترافيک همچنان ادامه دارد. «حالا کجا ميخوايم بريم؟» مي گويم خانه يکي از رفقا که موقعيتي پيش آمده. سريع ميگويد:«چند نفريد؟ من تنها کار مي کنم ها از همين الان گفته باشم اگر چند نفر باشيد نمي آيم. فقط خودت. وگرنه همين جا پياده ميشوم.» به او اطمينان مي دهم که نفر ديگري در کار نيست.«جاش امنه؟ حوصله دردسر ندارم ها...» حرفها از اين دست ادامه دارد و داريم به اواسط اتوبان ميرسيم.
فرصتي باقي نمانده و بايد بروم سراغ اصل ماجرا. کمي در جايم جابه جا ميشوم و از او ميپرسم:«چند وقت است داري اين کار را ميکني؟» جواب ميدهد:«کدام کار؟» نميدانم بايد چطور واژه را بيان کنم. بالاخره خدا به دادم ميرسد.«همين سوار ماشينها شدن و...» ميگويد:«واسه تو چه فرقي ميکنه چند وقته؟ کار ديگه. چيه توام فکر ازدواج افتادي يا رمانتيک شدي داري از اين سوالا ميپرسي؟ يا نه شايدم ميترسي مريض باشم؟ خيالت راحت باشه من حواسم جمعه. ديدي که به خودتم گفتم چطور حاضرم بيام. من تک ميپرم که روي همه ماجرا کنترل داشته باشم.»
مي پرسم نمي ترسي اين وسط بلايي سرت بياييد؟ اصلا تا حالا شده کسي اين وسط اذيتت کند. کمي نگاهم مي کند.«نه تو انگار حالت خوب نيست. اين وسط اين سوالا چيه مي پرسي؟ چرا اذيت نشدم. خوبم شدم ولي به حال تو چه فرقي داره؟ اينم يه کاره مثل باقي کارا که خب سختي هاي خودشم داره. يه عده آدمن کمتر اذيت مي کنن و بعضي ها هم دور از جون تو مثه حيوون مي مونن.» اين قدر تلخ درباره اين چيزها و خاطراتش حرف مي زند که انگار سالهاست مي خواسته با کسي درباره آنها حرف بزند.
نميدانم بايد ماجرا را چطور ادامه بدهم. داريم به پايان اتوبان نزديک ميشويم و ترافيک روان شده و بيشتر از اين نميتوان ماجرا را کش داد بايد کمکم برسيم. هرجور طرف را بالا و پايين ميکنم جوابهايش شسته رفته است. «اِ... چقد فلسفي شدي امشب تو. به جاي اين حرفا بيا چيزاي خوب بگيم کيفشو کنيم. اصلا بگو ببينم تو دوست داري وقتي رسيديم ...» فهميدم که ديگر مجال ادامه نيست. ناگهان خرابي ماشين را بهانه ميکنم و درگوشهاي از اتوبان پارک ميکنم. «چي شد وايسادي؟!» توضيح مي دهم که موتورش مشکلي داشته و حالا دارد جوش ميآورد. «خب سعي کن درستش کني اينجا کنار اتوبان تابلوئه با هم.»
خودم را با ماشين سرگرم ميکنم و بعد از چند دقيقه بر ميگردم و ميگويم:«بايد صبر کنيم تعميرکار بيايد. چارهاي نيست.» درهم ميشود« شانسو ببين. من وقت ندارم نمي تونم که تا فردا پيشت باشم گفتم که بايد آخر شب برم. نمي شه ولش کني اينجا بيان ببرنش؟» و حرف مي زنيم و من دليل ميآورم که بايد باشيم و او که برويم. آخرش ميگويد:«گفتم تو اين کاره نيستي. معلوم بود نميشه اصلا. خودت باش من ميرم.» موقع رفتن هم 20هزار تومان براي ضايع شدن وقتش طلب ميکند. ميگويم:«شمارهاي چيزي بده پس بعد دوباره بيايم سراغت.»
چيزي نميگويد. پياده ميشود.«هروقت خواستي بيا همون جا پاتوقمه. بودم ماشينتم مشکل نداشت دوباره ميريم.» و ميرود و کمي جلوتر ميايستد و بعد از چند دقيقه دوباره ترمز زدنها شروع مي شود و درحاليکه مثلا دارم با ماشينم ور ميروم سوار ماشين مدل بالايي ميشود و ميرود. نه محتاج نگاهي هستم که بلغزد بر من
و نه آشفته حالي که در خويش گمشده باشد
تنها عاشقم !
عاشقي بي پروا
که تمام هستي اش را فداي عشق کرده
و عشق را با همه دردهايش با جان و دل خريده است
عاشقي که وقتي دروازه قلبش را به روي هستي گشود
عشق بي محابا به او پناه اورد و تا ابد همان جا ماند
تنها عاشقم !
اخه چرا تن فروشی؟
کاري با باقي ماجرا در اينجا ندارم چون قرار نيست خاطرات ساخته شدن اين مستند نيمه کاره را برايتان نقل کنم اما درنهايت به جايي رسيديم که بايد يک نفر از ما به صورت امتحاني اين کار را انجام ميداد. يعني با ماشين مذکور مي رفت و کساني را سوار ميکرد تا با آشنا شدن فضاي کار باقي ماجرا را جلو ميبرديم. همين شد دستمايه گزارشي که قرار است بي هيچ توضيح بيشتري با هم در ادامه بخوانيم.
***
وقتي قرار شد خودم اين کار را انجام بدهم در برخورد اول حس عجيبي نسبت به انجام آن داشتم. فضاي دودوتا چهارتاي عجيبي مدام خر ذهنم را ميگرفت که بيخيال شو. سوالهاي عجيبي که درونت را به هم ميريخت. از اينکه اگر مثلا آشنايي تو را ببيند چه پاسخي برايش داري يا اينکه اگر توسط پليس دستگير شوي تا ماجرا را روشن کني چه اتفاقاتي برايت ميافتد و... به هرحال بعد از کلي کلنجار رفتن با خودم دل را به دريا زدم و رفتم. جاهايي که پاتوق اين آدمها بود را از قبل شناسايي کرده بوديم من با ماشين خودم بودم و يکي دوتا از بچهها هم در ماشيني ديگر به دنبالم آمدند براي مواقع اضطراري!
***
پاتوق اول؛ جايي حوالي مرکز شهر
قرار است فقط با هم حرف بزنيد پس نگران نباش. اين جملهايست که مدام با خودم تکرار ميکنم دربرخورد با استرسي که درکنار کاري که تا به حال انجام ندادهاي به سراغت ميآيد. در اين قسمت از شهر از اوايل تاريکي ميتواني سوژههاي مورد نظرت را پيدا کني. بايد صبور باشي و کمي بگردي. در چرخ اول توي خيابان با موردي روبهرو نميشوم. مسير که تمام ميشود دور ميزنم و دوباره آن را از سر شروع مي کنم.
اين بار در حين حرکت يکي را پيدا ميکنم. ميزنم کنار خيابان و زير نظرش ميگيرم. با چندتايي ماشين که جلوي پايش ميايستند حرف ميزند و بعد خودش را کنار ميکشد. تا تنها پيدايش ميکنم ماشين را هي ميکنم به طرفش. حالا درست جلوي پايش ايستادهام. شيشه را ميدهم پايين. ظاهر سادهاي دارد درست مثل آدمهاي معمولي.
اول فکر ميکنم نکند اشتباه متوجه شدهام اما بعد خودم را جمع و جور ميکنم ميگويم:«بفرمايد درخدمت باشيم.» کمي نگاهم ميکند انگار چيزي در من ميبيند. باز ترس برم ميدارد که نکند بويي برده باشد اما خودم را آرام ميکنم چون هنوز که چيزي بين ما ردوبدل نشده. سر راست ميرود سر اصل ماجرا. «قيمتش پنجاه تومنه. ميدوني که؟!» ميگويم«بفرماييد سوار شيد.» جواب ميدهد که اگر با پول مشکلي ندارم سوار شود و باقي ماجراها را در راه حل و فصل کنيم چون اينجا داريم تابلو بازي درميآوريم.
پس از چند لحظه حالا ديگر سوار شده و راه افتادهايم. از ورودي خيابان وارد اتوبان ميشوم. ترافيک است و فرصت خوبي براي حرف زدن. ميگويد:«انگار دفعه اولته ميآيي؟» خيلي دلم ميخواهد چرايي اين ماجرا ر از او بپرسم. اينکه چرا چنين تصوري دربارهام کرده؟! ادامه ميدهد:«تا ديدمت فهميدم. از نوع حرف زدنت و اينکه چانه نزدي براي قيمت و شرط و شروطي نگذاشتي و...» ترافيک همچنان ادامه دارد. «حالا کجا ميخوايم بريم؟» مي گويم خانه يکي از رفقا که موقعيتي پيش آمده. سريع ميگويد:«چند نفريد؟ من تنها کار مي کنم ها از همين الان گفته باشم اگر چند نفر باشيد نمي آيم. فقط خودت. وگرنه همين جا پياده ميشوم.» به او اطمينان مي دهم که نفر ديگري در کار نيست.«جاش امنه؟ حوصله دردسر ندارم ها...» حرفها از اين دست ادامه دارد و داريم به اواسط اتوبان ميرسيم.
فرصتي باقي نمانده و بايد بروم سراغ اصل ماجرا. کمي در جايم جابه جا ميشوم و از او ميپرسم:«چند وقت است داري اين کار را ميکني؟» جواب ميدهد:«کدام کار؟» نميدانم بايد چطور واژه را بيان کنم. بالاخره خدا به دادم ميرسد.«همين سوار ماشينها شدن و...» ميگويد:«واسه تو چه فرقي ميکنه چند وقته؟ کار ديگه. چيه توام فکر ازدواج افتادي يا رمانتيک شدي داري از اين سوالا ميپرسي؟ يا نه شايدم ميترسي مريض باشم؟ خيالت راحت باشه من حواسم جمعه. ديدي که به خودتم گفتم چطور حاضرم بيام. من تک ميپرم که روي همه ماجرا کنترل داشته باشم.»
مي پرسم نمي ترسي اين وسط بلايي سرت بياييد؟ اصلا تا حالا شده کسي اين وسط اذيتت کند. کمي نگاهم مي کند.«نه تو انگار حالت خوب نيست. اين وسط اين سوالا چيه مي پرسي؟ چرا اذيت نشدم. خوبم شدم ولي به حال تو چه فرقي داره؟ اينم يه کاره مثل باقي کارا که خب سختي هاي خودشم داره. يه عده آدمن کمتر اذيت مي کنن و بعضي ها هم دور از جون تو مثه حيوون مي مونن.» اين قدر تلخ درباره اين چيزها و خاطراتش حرف مي زند که انگار سالهاست مي خواسته با کسي درباره آنها حرف بزند.
نميدانم بايد ماجرا را چطور ادامه بدهم. داريم به پايان اتوبان نزديک ميشويم و ترافيک روان شده و بيشتر از اين نميتوان ماجرا را کش داد بايد کمکم برسيم. هرجور طرف را بالا و پايين ميکنم جوابهايش شسته رفته است. «اِ... چقد فلسفي شدي امشب تو. به جاي اين حرفا بيا چيزاي خوب بگيم کيفشو کنيم. اصلا بگو ببينم تو دوست داري وقتي رسيديم ...» فهميدم که ديگر مجال ادامه نيست. ناگهان خرابي ماشين را بهانه ميکنم و درگوشهاي از اتوبان پارک ميکنم. «چي شد وايسادي؟!» توضيح مي دهم که موتورش مشکلي داشته و حالا دارد جوش ميآورد. «خب سعي کن درستش کني اينجا کنار اتوبان تابلوئه با هم.»
خودم را با ماشين سرگرم ميکنم و بعد از چند دقيقه بر ميگردم و ميگويم:«بايد صبر کنيم تعميرکار بيايد. چارهاي نيست.» درهم ميشود« شانسو ببين. من وقت ندارم نمي تونم که تا فردا پيشت باشم گفتم که بايد آخر شب برم. نمي شه ولش کني اينجا بيان ببرنش؟» و حرف مي زنيم و من دليل ميآورم که بايد باشيم و او که برويم. آخرش ميگويد:«گفتم تو اين کاره نيستي. معلوم بود نميشه اصلا. خودت باش من ميرم.» موقع رفتن هم 20هزار تومان براي ضايع شدن وقتش طلب ميکند. ميگويم:«شمارهاي چيزي بده پس بعد دوباره بيايم سراغت.»
چيزي نميگويد. پياده ميشود.«هروقت خواستي بيا همون جا پاتوقمه. بودم ماشينتم مشکل نداشت دوباره ميريم.» و ميرود و کمي جلوتر ميايستد و بعد از چند دقيقه دوباره ترمز زدنها شروع مي شود و درحاليکه مثلا دارم با ماشينم ور ميروم سوار ماشين مدل بالايي ميشود و ميرود. نه محتاج نگاهي هستم که بلغزد بر من
و نه آشفته حالي که در خويش گمشده باشد
تنها عاشقم !
عاشقي بي پروا
که تمام هستي اش را فداي عشق کرده
و عشق را با همه دردهايش با جان و دل خريده است
عاشقي که وقتي دروازه قلبش را به روي هستي گشود
عشق بي محابا به او پناه اورد و تا ابد همان جا ماند
تنها عاشقم !
اخه چرا تن فروشی؟