15-10-2014، 12:58
انبیا گفتند فال زشت و بد
از میان جانتان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربانی مر ترا آگاه کرد
که بجه زود ار نه اژدرهات خورد
تو بگویی فال بد چون میزنی
فال چه بر جه ببین در روشنی
از میان فال بد من خود ترا
میرهانم میبرم سوی سرا
چون نبی آگه کنندهست از نهان
کو بدید آنچ ندید اهل جهان
گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر
تو بگویی فال بد چون میزنی
پس تو ناصح را مثم میکنی
ور منجم گویدت کامروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندر پسیچ
صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید میخری
این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف
آن طبیب و آن منجم از گمان
میکنند آگاه و ما خود از عیان
دود میبینیم و آتش از کران
حمله میآرد به سوی منکران
تو همیگویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست قال شومفال
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با تست هر جا میروی
افعیی بر پشت تو بر میرود
او ز بامی بیندش آگه کند
گوییش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی جستنت
پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان
یا ز بالایم تو سنگی میزدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی
او بگوید زآنک میآزردهای
تو بگویی نیک شادم کردهای
گفت من کردم جوامردی بپند
تا رهانم من ترا زین خشک بند
از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی
نفس را زین صبر میکن منحنیش
که لئیمست و نسازد نیکویش
با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بندهای گردد ترا بس با وفا
کافران کارند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا
مولانا
از میان جانتان دارد مدد
گر تو جایی خفته باشی با خطر
اژدها در قصد تو از سوی سر
مهربانی مر ترا آگاه کرد
که بجه زود ار نه اژدرهات خورد
تو بگویی فال بد چون میزنی
فال چه بر جه ببین در روشنی
از میان فال بد من خود ترا
میرهانم میبرم سوی سرا
چون نبی آگه کنندهست از نهان
کو بدید آنچ ندید اهل جهان
گر طبیبی گویدت غوره مخور
که چنین رنجی بر آرد شور و شر
تو بگویی فال بد چون میزنی
پس تو ناصح را مثم میکنی
ور منجم گویدت کامروز هیچ
آنچنان کاری مکن اندر پسیچ
صد ره ار بینی دروغ اختری
یک دوباره راست آید میخری
این نجوم ما نشد هرگز خلاف
صحتش چون ماند از تو در غلاف
آن طبیب و آن منجم از گمان
میکنند آگاه و ما خود از عیان
دود میبینیم و آتش از کران
حمله میآرد به سوی منکران
تو همیگویی خمش کن زین مقال
که زیان ماست قال شومفال
ای که نصح ناصحان را نشنوی
فال بد با تست هر جا میروی
افعیی بر پشت تو بر میرود
او ز بامی بیندش آگه کند
گوییش خاموش غمگینم مکن
گوید او خوش باش خود رفت آن سخن
چون زند افعی دهان بر گردنت
تلخ گردد جمله شادی جستنت
پس بدو گویی همین بود ای فلان
چون بندریدی گریبان در فغان
یا ز بالایم تو سنگی میزدی
تا مرا آن جد نمودی و بدی
او بگوید زآنک میآزردهای
تو بگویی نیک شادم کردهای
گفت من کردم جوامردی بپند
تا رهانم من ترا زین خشک بند
از لئیمی حق آن نشناختی
مایهٔ ایذا و طغیان ساختی
این بود خوی لئیمان دنی
بد کند با تو چو نیکویی کنی
نفس را زین صبر میکن منحنیش
که لئیمست و نسازد نیکویش
با کریمی گر کنی احسان سزد
مر یکی را او عوض هفصد دهد
با لئیمی چون کنی قهر و جفا
بندهای گردد ترا بس با وفا
کافران کارند در نعمت جفا
باز در دوزخ نداشان ربنا
مولانا