15-09-2014، 18:00
(آخرین ویرایش در این ارسال: 15-09-2014، 19:11، توسط Son of anarchy.)
تو را دوست می دارم
به سان کودکی
که آغوش گشوده ی مادر را!
شمع بی شعله ای
که جرقه را!
نرگسی
که آینه ی بی زنگار چشمه را!
تو را دوست می دارم
به سان تندیس میدانی بزرگ،
که نشستن گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی
که سپیده ی انجام را!
تو را دوست می دارم!
به سان کارگری
که استواری روز را،
تا در سایه ی دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!
یغما گلرویی
رویا
من رؤیایی دارم، رؤیای آزادی
رؤیای یک رقصِ بیوقفه از شادی
من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری
رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری
دردِ جهانی که از عشق تهی میشه
دردِ درختی که میخشکه از ریشه
دردِ یه کودک که تو چرخهی کاره
یا دردِ اون زن که محکومِ آزاره
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ
رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ
من رؤیایی دارم که غیرممکن نیست
دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست
دنیایی که بمب و موشک نمیسازه
موشک روی خوابِ کودک نمیندازه
دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن
آدمها به جرمِ پرسش نمیمیرن.
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای آرامش
رؤیای دنیای بیمرز و بیارتش
من رؤیایی دارم، رؤیای خوشبختی
رؤیای دنیایی بینفرت و سختی
بیترسِ سرنیزه، بیوحشتِ باطوم
هر آدمی شاد و هر ظالمی محکوم
دنیایی که توش پول اربابِ مردم نیست
قحطیِ لبخند و ایمان و گندم نیست
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
یغما گلرویی
شعرهای یغما گلرویی
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز
می دانم که اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بیا
یغما گلرویی
****************************
ناظم ما می گفت
پیش بزرگترها فظولی موقوف
و من فضول بودم
نه دسعت به سینه ی سکوت
نه سربراهمشق مسیر مدرسه
تجدیدی هزار مرتبه نوشتن تکرار نخواهد شد
تجدیدی دوستت دارم گوشه ی کتاب جبر
تجدیدی مداوم ترکه و تنبیه
تجدیدی برپا ناشنیده ی معلم
تجدیدی برجا نماندن زنگ آخر
تجدیدی دیوار کوتاه ته حیاط
فراش فربه مدرسه به گرد گریز من هم نمی رسید
بر نیمکت سبز همان پارک سوت و کور می نشستم
جریمه های عاشقانه ی خود را رج می زدم
آن زن ستاره دارد
آن زن عشق دارد
آن زن ترانه دارد
سوالهای ساده قد می کشیدند
چرا آن ماهی سیاه به دامنه ی دور دریا نرسید ؟
چرا پدربزرگ که با دعاهای مداوم من زنده نشد ؟
چرا کسی گوش آقای مدیر را نمی کشد
وقتی داد می زند و حرفهای بد می گوید ؟
مگر خط کش برای خط کشی کردن دفاتر نیست ؟
پس چرا آقای ناظم راه استفاده از آن را نمی داند ؟
این خطوط خون مرده از کف دستهای من چه می خواهند ؟
دانستن مساحت مثلث به چه درد من می خورد ؟
و هیچکس از کسان من نمی دانست
که با همین سوالهای ساده بی حصار
راهی به سواحل ستاره باز خواهم کرد
راهی به رهایی رویا
و خانه ی شاعری بزرگ
که رئ به اینه دعا می کرد
***********************
در دیدار نخست آن همه خورشید
دستادست تو بودم
گفتی : سه قلب سر به زیر نشانی خانه ی اوست
و باد بی قرار
روسری سیاه تو را به نام من دزدید
در زدیم
صدای سرفه خبر از آمدنش می داد
به نگاهی درد تمام ترکه ها را از خاطرم برد
گفتم : آزادی ام ‚ آزادی ات ‚ آزادی مان
صرف آرزو چه دشوار است پدر
جوابش تلخ بود دردی هزار ساله
جمجمه ی پدرانمان خشت مناره ی چنگیز است
بهترین خاطراتمان از اسکندر به جا مانده
در بهار بی بار و برگی زیسته ایم
چگونه می خواهی چنارمان سبز باشد ؟
در پناه سه استکان حقیقت گریستیم
پا سفت کرده بود
**********************
باد دلواپس آذرماه رابه یاد آر
کوچه های عریض آشتی کنان
هم صدایی دف ها و دست ها را
گفتم : آن چشم ها را
از کدام آهوی رو به چاقو امانت گرفته یی ؟
گفتی : گواه گریه خدا داد است
بعد از آن بود که معنی نمناکی آسمان را فهمیدم
بعد از آن بود که ارتفاع علاقه ایمان آوردم
بعد از آن بود که دست های من
موطن تمام ترانه های باران شد
واپسین سطر تمام نامه ها
به هزار بوسه ی ساده می انجامید
به دل دل دوباره ی دیدار
به عبور سر نیزه ی نیاز از بناگوش گناه
به نگاه رسواگر ماه از درز پرده ها
به فاصله یی کوتاه و سوسوی سیگاری که فروغ
زندگی می نالیدش
چه قدر آرامش قبل بعد طوفان زیبا بود
نه نیازی به رسیدن رویا
نه میلی به خلاصی خواب
تنها سرانگشت نوازش عطر آشنای علاقه و
سکوت سکرآوری در حوالی خواب و بیداری
کاش از آغوش آن همه آسودگی بیرون نمی آمدیم
*************************
از قدیم گریه در قبیله ی ما می گفتند
وقتی که باد قاصدک سیاهی را با خود بیاورد
گوشه ای از اینه آسمان می شکند
من همیشه از زنگهای ناغافل تلفن ترسیده ام
در عبور این همه زمستان زمهریر
حتی یک خبر از بیداری باغ
تولد تابستان به من نرسید
غزال پا در گریز گریه ها
پر
بامداد نخستین آخرین
پر
اما کلاغ سیاه شب
از بام ما پر نمی زند
***********************
یادت هست می گفتی صدای من
این من در سوگ سلام ستاره نشسته
به آواز غمگنانه ی قنات خشکیده می ماند ؟
وقتی که اسبهای عرق کرده ی باد یالایال می تازند
و چاه های تشنه عبورشان را
های می کشند
در برهوت شنپوش
تو اما صدایت گواه بیداری بود
پس چرا به دخمه پریدی ؟ خش نوا مرغ
بی بی بهشت بابونه
خاتون نور
در گرماگرم آن شوریده سری
تن به باد سپردنت چه بود ؟
به خدا نوشتن از بادبادک باد برده ی بوسه دشوار است
ساده نیست سوگ شمار شهامت شن ها بودن
وقتی دریا
با جاروی بلند موجش مدام
دامنه ها را درو می کند
بگو چه بگویم در تداوم تاراج این همه تبردار ؟
بگو چه بگویم در خاموشی خورشید ؟
*********************
چراغش در بی چراغی این خانه می سوخت
و دلش از بی خیالی این جماعت
تنها در این خانه گربه ها شاخ می زدند
تنها در این خانه
سکوت علامت بیداری ترانه بود
وقتی درخت را به جرم جوانه قرنطینه می کردند
و طبیبان بی شرم شوکران
تشخیصشان گشودن رگها بود
وقتی سلاخان حرفه یی
شمع را در شقاوت میدان گردن می زدند
تنها در پناه سایه ی او ایمن بودیم
حالا مرا ببین که در این غروب ممتد
مترسک باغستانی را مانم کارگرانش گرسنه
کلاغ ها دیگر نمی آ’ند
بر افسانه هی بذرپاشان حلقه زنانند
حلقه زنان
**********************
تنها برای تو می نویسم بی بی باران
سیاه پوس دل سفید
دل سفید مو سیاه
مو سیاه رو سفید
رو سفید آسمان و اینه
گفتی ناقدان نادان این کرانه
در علت اعتمادت به دریا خیالبافی خواهند کرد
حق با تو بود پیشگوی شریف گریه ها
بسیاری در جواب به دریا زدنت جفنگ می بافند
بگذار که این راز
تنها سر به مهر صندوق بغض های من باشد
می دانم که در پس کرباس سفید
به کلمه ی تالمات روحی دلقکان می خندیدی
حالا مرا ببین در هجوم همهمه ی اینهمه هوچی
تمام حرفهاشان زیر خط کمربند است
مدام برایم از صفوف چپ و راست این کرانه می گویند
من اما دست چپ راستم را هم نمی شناسم
تنها می دانم که به قول فروغ
روشنی خواب است
می دانم که ماست
به حرف هیچ سایه ای سیاه نخواهد شد
می دانم که زیر طاقهای پل های سنگی این شهر
هنوز خوابگاه کودکان گرسنه
می دانم که به دستبوس هیچ سروری نخواهم رفت
می دانم که هنوز رهایی عریان رویا میسر نیست
جناح من نگاه تو بود بی بی باران
تو را او بامداد را
تا طنین واپسین ترانه ی نانوشته به یاد خواهم داشت
هراسم نیست از شب و
بیدلی اهالی خنیا و خرناسه
که آنچه می نویسم آنچه خوانده می شود را
کودکان عاشق فردا
با چشمهای بیدار و عادلشان قضاوت خواهند کرد
پس یک دقیقه فریاد به پاس صبوری ستاره ها
هزار ترانه صدا
به احترام آن همه خاطره ی زخمی
تو به من آموختی
که در مرگ نور
نباید سکوت کرد
*********************
شرمنده ام
گفته بودم
دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم
و تا هزاره ی شمردن چشم می گذارم
گفته بودم
غبار قدیمی تقویم را
از شیشه های شعر و خاطره پاک نمی کنم
گفته بودم
صدای سرد سکوت این سالها را
با سرود و سماع ستاره بر هم نمی زنم
اما دوباره دل دل این دل درمانده
تو را میهمان سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد
هی
همیشه همسفر حدود تنهایی
بگذار که دفتر دریا هم
گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد
**************
پیاده آمده ام
بی چارپا و چراغ
بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟
*******************
در دایره ی تاریک فنجان فال
عکس فانوس ستاره و عطر اطلسی افتاده است
شاید شروع نور
نشانه یی از بازگشت نگاه گرم تو باشد
باید به طراوت تقویم های کهنه سفر کنم
تقویم ناب ترین ترانه ی نمناک
قویم سبزترین سلام اول صبح
تقویم دور دیدار بوسه و دست
شاید در ازدحام روزها
یا در انتهای همان کوچه ی شاد شمشادها
شاعری دلشکار را ببینم
که شیرین ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند
و تلخ می گرید
به سان کودکی
که آغوش گشوده ی مادر را!
شمع بی شعله ای
که جرقه را!
نرگسی
که آینه ی بی زنگار چشمه را!
تو را دوست می دارم
به سان تندیس میدانی بزرگ،
که نشستن گنجشک کوچکی را بر شانه اش
و محکومی
که سپیده ی انجام را!
تو را دوست می دارم!
به سان کارگری
که استواری روز را،
تا در سایه ی دیوار دست ساز خویش
قیلوله کند!
یغما گلرویی
رویا
من رؤیایی دارم، رؤیای آزادی
رؤیای یک رقصِ بیوقفه از شادی
من رؤیایی دارم، از جنسِ بیداری
رؤیای تسکینِ این دردِ تکراری
دردِ جهانی که از عشق تهی میشه
دردِ درختی که میخشکه از ریشه
دردِ یه کودک که تو چرخهی کاره
یا دردِ اون زن که محکومِ آزاره
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای رنگارنگ
رؤیای دنیایی سبز و بدونِ جنگ
من رؤیایی دارم که غیرممکن نیست
دنیایی که پاکه از تابلوهای ایست
دنیایی که بمب و موشک نمیسازه
موشک روی خوابِ کودک نمیندازه
دنیایی که تو اون زندونا تعطیلن
آدمها به جرمِ پرسش نمیمیرن.
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
من رؤیایی دارم، رؤیای آرامش
رؤیای دنیای بیمرز و بیارتش
من رؤیایی دارم، رؤیای خوشبختی
رؤیای دنیایی بینفرت و سختی
بیترسِ سرنیزه، بیوحشتِ باطوم
هر آدمی شاد و هر ظالمی محکوم
دنیایی که توش پول اربابِ مردم نیست
قحطیِ لبخند و ایمان و گندم نیست
تعبیرِ این رؤیا درمونِ دردامه
درمونِ این دردا تعبیرِ رؤیامه
رؤیای من اینه: دنیای بیکینه
دنیای بیکینه... رؤیای من اینه
یغما گلرویی
شعرهای یغما گلرویی
بی تو از آخر قصه های مادربزرگ می ترسم
می ترسم از صدای این سکوت سکسکه ساز
می دانم ! عزیز
می دانم که اهالی این حدود حکایت
مدام از سوت قطار و سقوط ستاره می گویند
اما تو که می دانی
زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی نوشتن یاس و داس و ستاره در کنار هم
زندگی یعنی دام و دانه در دامنه ی دم جنبانک
زندگی یعنی باغ و رگ و بی پناهی باد
زندگی یعنی دقایق دیر راه دور دبستان
زندگی یعنی نوشتن انشایی درباره ی پرده ها و پنجره ها
زندگی تکرار تپش های ترانه است
بیا و لحظه یی بالای همین بام بی بادبادک و بوسه بنشین
باور کن هنوز هم می شود به پاکی قصه های مادربزرگ هجرت کرد
دیگر نگو که سیب طلای قصه ها را
کرم های کوچک کابوس خورده اند
تنها دستت را به من بده
و بیا
یغما گلرویی
****************************
ناظم ما می گفت
پیش بزرگترها فظولی موقوف
و من فضول بودم
نه دسعت به سینه ی سکوت
نه سربراهمشق مسیر مدرسه
تجدیدی هزار مرتبه نوشتن تکرار نخواهد شد
تجدیدی دوستت دارم گوشه ی کتاب جبر
تجدیدی مداوم ترکه و تنبیه
تجدیدی برپا ناشنیده ی معلم
تجدیدی برجا نماندن زنگ آخر
تجدیدی دیوار کوتاه ته حیاط
فراش فربه مدرسه به گرد گریز من هم نمی رسید
بر نیمکت سبز همان پارک سوت و کور می نشستم
جریمه های عاشقانه ی خود را رج می زدم
آن زن ستاره دارد
آن زن عشق دارد
آن زن ترانه دارد
سوالهای ساده قد می کشیدند
چرا آن ماهی سیاه به دامنه ی دور دریا نرسید ؟
چرا پدربزرگ که با دعاهای مداوم من زنده نشد ؟
چرا کسی گوش آقای مدیر را نمی کشد
وقتی داد می زند و حرفهای بد می گوید ؟
مگر خط کش برای خط کشی کردن دفاتر نیست ؟
پس چرا آقای ناظم راه استفاده از آن را نمی داند ؟
این خطوط خون مرده از کف دستهای من چه می خواهند ؟
دانستن مساحت مثلث به چه درد من می خورد ؟
و هیچکس از کسان من نمی دانست
که با همین سوالهای ساده بی حصار
راهی به سواحل ستاره باز خواهم کرد
راهی به رهایی رویا
و خانه ی شاعری بزرگ
که رئ به اینه دعا می کرد
***********************
در دیدار نخست آن همه خورشید
دستادست تو بودم
گفتی : سه قلب سر به زیر نشانی خانه ی اوست
و باد بی قرار
روسری سیاه تو را به نام من دزدید
در زدیم
صدای سرفه خبر از آمدنش می داد
به نگاهی درد تمام ترکه ها را از خاطرم برد
گفتم : آزادی ام ‚ آزادی ات ‚ آزادی مان
صرف آرزو چه دشوار است پدر
جوابش تلخ بود دردی هزار ساله
جمجمه ی پدرانمان خشت مناره ی چنگیز است
بهترین خاطراتمان از اسکندر به جا مانده
در بهار بی بار و برگی زیسته ایم
چگونه می خواهی چنارمان سبز باشد ؟
در پناه سه استکان حقیقت گریستیم
پا سفت کرده بود
**********************
باد دلواپس آذرماه رابه یاد آر
کوچه های عریض آشتی کنان
هم صدایی دف ها و دست ها را
گفتم : آن چشم ها را
از کدام آهوی رو به چاقو امانت گرفته یی ؟
گفتی : گواه گریه خدا داد است
بعد از آن بود که معنی نمناکی آسمان را فهمیدم
بعد از آن بود که ارتفاع علاقه ایمان آوردم
بعد از آن بود که دست های من
موطن تمام ترانه های باران شد
واپسین سطر تمام نامه ها
به هزار بوسه ی ساده می انجامید
به دل دل دوباره ی دیدار
به عبور سر نیزه ی نیاز از بناگوش گناه
به نگاه رسواگر ماه از درز پرده ها
به فاصله یی کوتاه و سوسوی سیگاری که فروغ
زندگی می نالیدش
چه قدر آرامش قبل بعد طوفان زیبا بود
نه نیازی به رسیدن رویا
نه میلی به خلاصی خواب
تنها سرانگشت نوازش عطر آشنای علاقه و
سکوت سکرآوری در حوالی خواب و بیداری
کاش از آغوش آن همه آسودگی بیرون نمی آمدیم
*************************
از قدیم گریه در قبیله ی ما می گفتند
وقتی که باد قاصدک سیاهی را با خود بیاورد
گوشه ای از اینه آسمان می شکند
من همیشه از زنگهای ناغافل تلفن ترسیده ام
در عبور این همه زمستان زمهریر
حتی یک خبر از بیداری باغ
تولد تابستان به من نرسید
غزال پا در گریز گریه ها
پر
بامداد نخستین آخرین
پر
اما کلاغ سیاه شب
از بام ما پر نمی زند
***********************
یادت هست می گفتی صدای من
این من در سوگ سلام ستاره نشسته
به آواز غمگنانه ی قنات خشکیده می ماند ؟
وقتی که اسبهای عرق کرده ی باد یالایال می تازند
و چاه های تشنه عبورشان را
های می کشند
در برهوت شنپوش
تو اما صدایت گواه بیداری بود
پس چرا به دخمه پریدی ؟ خش نوا مرغ
بی بی بهشت بابونه
خاتون نور
در گرماگرم آن شوریده سری
تن به باد سپردنت چه بود ؟
به خدا نوشتن از بادبادک باد برده ی بوسه دشوار است
ساده نیست سوگ شمار شهامت شن ها بودن
وقتی دریا
با جاروی بلند موجش مدام
دامنه ها را درو می کند
بگو چه بگویم در تداوم تاراج این همه تبردار ؟
بگو چه بگویم در خاموشی خورشید ؟
*********************
چراغش در بی چراغی این خانه می سوخت
و دلش از بی خیالی این جماعت
تنها در این خانه گربه ها شاخ می زدند
تنها در این خانه
سکوت علامت بیداری ترانه بود
وقتی درخت را به جرم جوانه قرنطینه می کردند
و طبیبان بی شرم شوکران
تشخیصشان گشودن رگها بود
وقتی سلاخان حرفه یی
شمع را در شقاوت میدان گردن می زدند
تنها در پناه سایه ی او ایمن بودیم
حالا مرا ببین که در این غروب ممتد
مترسک باغستانی را مانم کارگرانش گرسنه
کلاغ ها دیگر نمی آ’ند
بر افسانه هی بذرپاشان حلقه زنانند
حلقه زنان
**********************
تنها برای تو می نویسم بی بی باران
سیاه پوس دل سفید
دل سفید مو سیاه
مو سیاه رو سفید
رو سفید آسمان و اینه
گفتی ناقدان نادان این کرانه
در علت اعتمادت به دریا خیالبافی خواهند کرد
حق با تو بود پیشگوی شریف گریه ها
بسیاری در جواب به دریا زدنت جفنگ می بافند
بگذار که این راز
تنها سر به مهر صندوق بغض های من باشد
می دانم که در پس کرباس سفید
به کلمه ی تالمات روحی دلقکان می خندیدی
حالا مرا ببین در هجوم همهمه ی اینهمه هوچی
تمام حرفهاشان زیر خط کمربند است
مدام برایم از صفوف چپ و راست این کرانه می گویند
من اما دست چپ راستم را هم نمی شناسم
تنها می دانم که به قول فروغ
روشنی خواب است
می دانم که ماست
به حرف هیچ سایه ای سیاه نخواهد شد
می دانم که زیر طاقهای پل های سنگی این شهر
هنوز خوابگاه کودکان گرسنه
می دانم که به دستبوس هیچ سروری نخواهم رفت
می دانم که هنوز رهایی عریان رویا میسر نیست
جناح من نگاه تو بود بی بی باران
تو را او بامداد را
تا طنین واپسین ترانه ی نانوشته به یاد خواهم داشت
هراسم نیست از شب و
بیدلی اهالی خنیا و خرناسه
که آنچه می نویسم آنچه خوانده می شود را
کودکان عاشق فردا
با چشمهای بیدار و عادلشان قضاوت خواهند کرد
پس یک دقیقه فریاد به پاس صبوری ستاره ها
هزار ترانه صدا
به احترام آن همه خاطره ی زخمی
تو به من آموختی
که در مرگ نور
نباید سکوت کرد
*********************
شرمنده ام
گفته بودم
دست بر دیوار دور آن ور دریا می زنم
و تا هزاره ی شمردن چشم می گذارم
گفته بودم
غبار قدیمی تقویم را
از شیشه های شعر و خاطره پاک نمی کنم
گفته بودم
صدای سرد سکوت این سالها را
با سرود و سماع ستاره بر هم نمی زنم
اما دوباره دل دل این دل درمانده
تو را میهمان سایه گاه ساکت کتاب و کاغذ کرد
هی
همیشه همسفر حدود تنهایی
بگذار که دفتر دریا هم
گزینه یی از گریه های گاه به گاه من باشد
**************
پیاده آمده ام
بی چارپا و چراغ
بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال
و دلی که سوختن شمع نمی داند
کوله بارم
پر از گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پر از صدای سرایدار همسایه
که سرفه های سرخ سل
از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند
پر از نگاه کودکانی
که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند
می دانم
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش ! بهار بانو
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حالا بگو
در این تراکم تنهایی
مهمان بی چراغ نمی خواهی ؟
*******************
در دایره ی تاریک فنجان فال
عکس فانوس ستاره و عطر اطلسی افتاده است
شاید شروع نور
نشانه یی از بازگشت نگاه گرم تو باشد
باید به طراوت تقویم های کهنه سفر کنم
تقویم ناب ترین ترانه ی نمناک
قویم سبزترین سلام اول صبح
تقویم دور دیدار بوسه و دست
شاید در ازدحام روزها
یا در انتهای همان کوچه ی شاد شمشادها
شاعری دلشکار را ببینم
که شیرین ترین نام جهان را زیر لب تکرار می کند
و تلخ می گرید