14-08-2014، 15:48
شربت شهادت نوشید و فقط پس از سقوط نهایی رضاشاه از سریر سلطنت بود كه دادگاه ویژه رسیدگی به جنایات دوران سلطنت او توانست عاملان و مباشران قتل مدرس را شناسایی، محاكمه و معرفی كند
ابتدا چیزی نگفت چون خیلی اصرار كردم اظهار كرد كه یك دستوراتی راجع به این سید بیچاره و از بین بردن او رسیده است كه نمیدانم چه كنم و میگفت اگر من این كار را بكنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نكنم از دست این شیرهای درنده چه كنم كه خودم را ممكن است از بین ببرند
مستوفیان هم عمامه سید را كه سرش بوده برداشته و میكند توی دهانش تا خفه شود و همان شبانه هم میبرند دفن میكنند
آیت الله سیدحسن مدرس نامآورترین روحانی مشروطهطلب و آزادیخواه؛ پس از سالها مبارزه در راه حفظ و گسترش دستاوردهای انقلاب مشروطیت ایران كه مهمترین آن حضور در چند دوره مجلس شورای ملی و در همان حال مخالفت با روند ناصواب صعود رضاخان بر اریكه قدرت و سلطنت و اقدامات خلاف رویه او بود، نهایتاً طبق خواسته و موافقت رضاشاه در شب دهم آذر ماه سال 1316 توسط چند تن از مأموران اداره آگاهی و تأمینات شهربانی در تبعیدگاهش، كاشمر به قتل رسیده.
شربت شهادت نوشید و فقط پس از سقوط نهایی رضاشاه از سریر سلطنت بود كه دادگاه ویژه رسیدگی به جنایات دوران سلطنت او توانست عاملان و مباشران قتل مدرس را شناسایی، محاكمه و معرفی كند. براساس مدارك ارائه شده از سوی دادگاه اشخاص مشروحه زیر در توطئه قتل مدرس دخیل بودهاند: رسدبان 2 محمود مستوفیان رئیس وقت شهربانی كاشمر، حبیبالله خلج از مأموران شهربانی كاشمر، یاور محمدكاظم جهانسوزی رئیس وقت پلیس شهربانی مشهد، پاسیار منصور وقار و ركنالدین مختاری رئیس وقت اداره كل شهربانی. بدین ترتیب با دستور مستقیم رضاشاه كه از سوی ركنالدین مختاری اجرای آن به ریاست شهربانی خراسان محول شد، نهایتاً محمود مستوفیان، حبیبالله خلج و محمدكاظم جهانسوزی با معاونت یكدیگر در شب دهم آذر 1316 آیتالله سیدحسن مدرس را ابتدا مسموم و سپس خفه كرده به قتل میرسانند. همسر سرهنگ اقتداری (قبل از واقعه قتل مدرس رئیس شهربانی كاشمر بود و به خاطر اجتناب از قتل مدرس سمتش را به محمود مستوفیان واگذار كرده بود) درباره روند قتل مدرس توسط مأموران شهربانی رضاشاه به دادگاه محاكمه جانیان شهربانی رضاشاه چنین توضیح داده است:
در سال 1316 مرحوم اقتداری شوهر من كه رئیس شهربانی كاشمر بود به مشهد حركت كرده، بنده هم با او به مشهد رفتم. سرهنگ نوایی ایشان را مأمور كرده بود كه برود به خواف و مرحوم مدرس را از خواف به كاشمر بیاورد. بنده از آنجا رفتم به كاشمر و مرحوم اقتداری به خواف رفت.
ابتدا چیزی نگفت چون خیلی اصرار كردم اظهار كرد كه یك دستوراتی راجع به این سید بیچاره و از بین بردن او رسیده است كه نمیدانم چه كنم و میگفت اگر من این كار را بكنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نكنم از دست این شیرهای درنده چه كنم كه خودم را ممكن است از بین ببرند
تقریباً ساعت ده و یازده بود كه مرحوم اقتداری آمدند. مرحوم مدرس هم با ایشان بود با یك نفر مأمور وارد شد به منزل. مرحوم مدرس در منزل ما بود. مرحوم اقتداری نزدیك شهربانی یك خانه اجاره كرد و مرحوم مدرس را بردند در آن خانه. دو روز بعد مرحوم اقتداری آمد منزل دیدم اوقاتش خیلی تلخ است و گرفته است. گفتم چه خبر است؟ ابتدا چیزی نگفت چون خیلی اصرار كردم اظهار كرد كه یك دستوراتی راجع به این سید بیچاره و از بین بردن او رسیده است كه نمیدانم چه كنم و میگفت اگر من این كار را بكنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نكنم از دست این شیرهای درنده چه كنم كه خودم را ممكن است از بین ببرند. من گفتم ممكن است استعفا بدهید؟ گفت همین خیال را دارم و استعفا داد. این استعفا در زمان سرهنگ وقار رئیس شهربانی خراسان بود.
استعفای او قبول شد و دستور دادند كه شهربانی را تحویل محمود مستوفیان بدهد. ایشان شهربانی را تحویل داد به مستوفیان ولی چون دستوری راجع به تحویل مدرس نرسیده بود از تحویل دادن او خودداری كرد و مستوفیان هم همیشه اصرار میكرد كه مدرس را هم تحویل بگیرد. در این بین یاور جهانسوزی آمد به كاشمر به اتفاق حبیبالله خلج پاسبان كه مأمور مشهد بود. جهانسوزی آمد به منزل مرحوم اقتدار، گفت كه اقتدار چرا معطلی و چرا حركت نمیكنی؟ مرحوم اقتدار گفت معطلی من راجع به این حبسی است كه او را چه كنم؟ گفت او را هم باید تحویل محمودخان مستوفیان بدهید. ایشان هم مدرس را تحویل مستوفیان داد و فردای آن روز حركت كردیم مشهد و همان روزی كه جهانسوزی آمد و این صحبتها را با اقتداری كرد، گفت كه من میروم یك روز مأموریتی دارم انجام میدهم و برمیگردم. تا من برگردم شما نباید اینجا باشید. بعد از دو روز گویا روز سوم بود یك روز اقتداری به من گفت دیدی خدا با ما بود كه این كار را نكردیم. گفتم چه شده است؟ گفت همان شب كه ما حركت كردیم جهانسوزی از مأموریت به كاشمر برمیگردد و با حبیبالله خلج و محمود مستوفیان مشروب زیادی میخورند و میروند با مدرس سماوری آتش میكنند و چای میخورند و در اول چای را خود مرحوم مدرس میریزد برای آنها. دفعه دوم محمود مستوفیان میگوید اجازه میدهید من چای بریزم؟ اجازه میدهند چای میریزد و دوای سمی را در استكان مدرس میریزد و چای را میخورند. چون مدتی میگذرد و میبینند اثری نبخشیده جهانسوزی برمیخیزد و اشاره به مستوفیان میكند و از اطاق بیرون میرود. مستوفیان هم عمامه سید را كه سرش بوده برداشته و میكند توی دهانش تا خفه شود و همان شبانه هم میبرند دفن میكنند.
مستوفیان هم عمامه سید را كه سرش بوده برداشته و میكند توی دهانش تا خفه شود و همان شبانه هم میبرند دفن میكنند
دستوری كه برای از بین بردن مدرس از تهران آمده بود تلگراف رمز بوده به امضای سرهنگ وقار. مرحوم اقتداری آن تلگراف را كه رمز بود با كشف آنكه در خارج كشف كرده بود به من نشان داد. نوشته بود باید به طوری كه هیچ كس حتی قراول درب اطاق مدرس هم نفهمد با استركنین او را از بین ببرید... مرحوم اقتداری از مشهد به شهربانی همدان منتقل شدند و پس از بیست روز از ورود به همدان مریض شد. بر اثر دوای عوضی كه داده بودند مرحوم شد.