09-08-2014، 15:40
مقاله زیر از "بی.بی..سی" است:
هنگامی که جنگ جهانی اول در گرفت، سینما هنری نوپا بود و هنوز امکانات بیانی خود را به خوبی نمیشناخت،
با وجود این دولتها از سینمای مستند و داستانی برای اهداف تبلیغاتی بهره گرفتند. در این جنگ بود که سینما برای اولین
بار این امکان را یافت که تواناییهای تبلیغی خود را نشان دهد.
در سال های میان ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ که رسانههای جمعی موثری وجود نداشت و بیشتر مردم بیسواد بودند، فیلم که برای همگان قابلفهم است،
منبع مهمی بود هم برای اطلاعرسانی و هم هدایت افکار و تحریک احساسات.
حکومتی که وارد جنگ میشود، آن را فریضه ملی و دفاع از حق میداند و از تمام ارکان جامعه، از جمله رسانهها، انتظار دارد که پشتیبان جنگ باشند.
آنها باید برتری استراتژیک و اخلاقی ارتش خودی را که از حق و حقیقت دفاع میکند و سرانجام بر دشمن پیروز خواهد شد، نشان دهند.
در شرایط جنگ همه ارزشهای اخلاقی و اجتماعی از دیدگاه ملی تعریف می شوند: شهروند خوب کسی است که به ندای وجدان گوش میدهد و برای
دفاع از مام میهن به جبهه میرود. او در جبهه حماسه میسازد و قهرمان میشود و با مرگ او همگان را به ماتم و اندوه فرو میبرد.
در برابر، افرادی که از جبهه فرار میکنند، مشتی انگل منحرف هستند، که با دشمن که ذاتا پلید و ناپاک است، هیچ فرقی ندارد.
به عنوان یک اصل میتوان گفت تمام فیلمهایی که در زمان جنگ ساخته میشوند جنگطلبانه هستند. برای نمونه تا پیش از در گرفتن جنگ،
در سینمای امریکا بیشتر فیلمها دیدگاه صلحدوستانه داشتند، اما با ورود این کشور به جنگ در سال ۱۹۱۶ نمایش این گونه فیلمها رسما ممنوع شد
و هالیوود به تولید فیلمهای میهنپرستانه ضدآلمانی روی آورد.
تازه پس از پایان جنگ است که جامعه هنری درباره جنگ و جایگاه آن به بازاندیشی دست میزند.
پس از جنگ جهانی اول بود که بسیاری از فیلمسازان به انتقاد از جنگ روی آوردند با این امید که از جنگ بعدی اهتراز شود.
تاریخ نشان داد که سینما در این راه چندان نیرومند نیست.
در جریان جنگ جهانی اول فیلمهای بیشماری، مستند و داستانی، با درونمایه جنگ ساخته شد که همگی دیدگاه کشور
سازنده را بازتاب میدهند. این فیلمها پیشرفت عملیات ارتش خودی را در جبههها نشان میدهند، از فداکاریها و قهرمانیهای ارتشیان میگویند
و پیروزی قطعی و سریع را نوید میدهند.
شاید بتوان استثناهایی بر این قاعده یافت. در آخرین ماههای جنگ دو فیلم ساخته شد که به جنگ نه از روزنه ملی بلکه از دریچه انسانی نگاه کردند.
نخستین فیلم «دوش فنگ» است، یکی از مهمترین کمدیهای چارلی چاپلین. فیلمی جسورانه که بر لبهای باریک حرکت میکند: از سویی از جنگ انتقاد
میکند و آن را مضحکه میسازد و از سوی دیگر مراقب است که مبادا به ارتشی که هنوز در حال جنگ است، توهین کند. این امر تناقضآمیز به یمن نبوغ
سازندهاش امکانپذیر شده است.
هنگامی که فیلم چند هفته پیش از پایان جنگ به نمایش درآمد، همه از آن استقبال کردند و بیش از همه سربازان.
البته چاپلین در مونتاژ نهایی ناگزیر شده بود برخی از ایدههای تند فیلم را کنار بگذارد.
در این فیلم چارلی همان ولگرد معروف است که این بار به جبهه جنگ اعزام میشود و ارتش و مقررات آن را که با خلق و خوی طبیعی
او سازگار نیست، به ریشخند میگیرد. او با همان اندام مسخره و رفتار مضحک در عملیات جنگی شرکت میکند و در پایان اقدامی دلیرانه شخص
قیصر آلمان و ولیعهد او را دستگیر میکند و مدال قهرمانی میگیرد. در آخرین صحنه فیلم معلوم میشود که او تمام این ماجراها را به خواب دیده است.
فیلم دیگر در آخرین ماههای جنگ در فرانسه تهیه شد. آبل گانس که در جریان جنگ فیلمهای کوتاه تبلیغاتی میساخت، با استفاده از امکانات ارتش
فیلم تکاندهندهای کارگردانی کرد به نام «من متهم میکنم». فیلم در قالب یک داستان ملودرام، از عفریت جنگ و ضدیت ذاتی آن با زندگی انسانی میگوید.
آخرین پلان فیلم گورستانی را با صلیبهای بیشمار نشان میدهد. مردهها از گورهای خود برمیخیزند و با خشم و خروش به سوی شهر روان میشوند تا از زندگان بپرسند
چرا زندگی آنها تباه شده است.
فیلم «من متهم میکنم» چند هفته پس از پایان جنگ روی پرده سینما رفت. منتقدی گفته است اگر این فیلم پیش از
جنگ ساخته شده بود، هرگز کسی سلاح برنمیداشت. آبل گانس از همین داستان در سال ۱۹۳۸ فیلمی تازه تهیه کرد.
تازه پس از خاتمه جنگ، با خاموشی توپخانهها و سکوت بلندگوهای تبلیغاتی، یعنی در زمان شمردن اجساد و تیمار معلولان
و جمعآوری مینها و بازسازی شهرهاست که ابعاد فاجعه روشن میشود. همه درمییابند که جنگ زندگی و زندگان را نابود کرده بی آن که هیچ مشکلی را حل کرده باشد.
یکی از تاریخنگاران سینما گفته است که پس از »دوش فنگ» چاپلین در امریکا تا سالها هیچ فیلمی ساخته نشد که واقعیت جنگ را نشان دهد. در این
مدت البته جنگ در متن یا حاشیه فیلمهای زیادی قرار گرفت، اما نگاه فیلمها به جنگ همچنان رومانتیک و تا حدی خوشبینانه بود، شاید بهترین
نمونه از این فیلمها، اثر کلاسیک کینگ ویدور باشد به نام «مارش بزرگ» (۱۹۲۵) که سیمای غیرانسانی جنگ را نشان میدهد، اما فاجعه را به تراژدی و مصیبت فردی فرو میکاهد.
سال ۱۹۳۰ دو فیلم پراهمیت به روی اکران رفت که در دو سوی اقیانوس آرام و به کلی بی ارتباط با یکدیگر ساخته شده بودند، اما به شکلی شگفتانگیز به هم شبیه بودند.
اولی فیلمی است به نام «در جبهه غرب خبری نیست» به کارگردانی لویس مایلستون، بر پایه رمان ضدجنگ اریش ماریا رمارک (۱۸۹۸ - ۱۹۷۰) نویسنده پیشرو آلمانی،
کتاب معروفی که به زبان فارسی نیز ترجمه شده است. فیلم روایتگر سرگذشت چند جوان است که از روی احساسات میهنپرستانه، داوطلبانه به جنگ میروند و یکراست وارد
سنگرهای جهنمی میشوند، روز و شب رو درگیر با اجساد مثلهشده و لاشههای متعفن در میان سرنیزههای خونین و گازهای سمی و لجنزارهای
بیانتهای انباشته از ات و موشهای فربه از گوشت و خون آدمی و...
در صحنهای از فیلم، قهرمان اصلی چند روزی از جبهه به مرخصی میرود و آنجا که قرار است برای مردم آبادی از قهرمانیها و
افتخارات ارتش تعریف کند، به آنها میگوید که در جنگ از حقیقت و شرافت هیچ خبری نیست. همه جا عرصه شرارت و آدمکشی و وحشیگری است.
او پس از بازگشت به جبهه، به پوچترین طرز ممکن کشته میشود، در آخرین روز جنگ، در حالی که برای گرفتن پروانهای زیبا از سنگر بیرون آمده است.
او یکی از هزاران جوانی است که در روز مرگش «در جبهه غرب هیچ خبری نیست».
فیلم صحنههای جنگ را با چنان قدرت و مهارتی نشان داده که تا امروز برخی از نماهای آن، به اشتباه، در فیلمهای مستند و تاریخی به کار میرود.
فیلم در بسیاری از کشورها توقیف شد و در کشورهایی دیگر با سانسور شدید به روی پرده رفت.
از رمان «در جبهه غرب خبری نیست» در سال ۱۹۷۹ فیلمی تازه و این بار رنگی به کارگردانی دلبرت مان ساخته شد.
در دوران جمهوری وایمار، تنها چند سال پیش از روی کار آمدن حزب نازی به رهبری هیتلر، فیلم برجسته ای ساخته شد به نام «جبهه غرب ۱۹۱۸»
که آن را ویلهلم پابست، سینماگر نامی آلمان کارگردانی کرده بود. این فیلم نیز روایتگر سرگذشت چهار دوست است که با شور و شوق راهی جنگ میشوند.
در طول خدمت وظیفه دو نفر کشته میشوند، سومی با بدن معلول در بیمارستان میماند و چهارمی به تیمارستان تحویل داده میشود.
در سال های بعد در بسیاری از کشورها جنگ جهانی اول دستمایه فیلمهای زیادی شد، که در این جا میتوان به برخی از مهمترینها اشاره کرد،
از جمله به دو فیلم معروف از اتحاد شوروی، یعنی کشوری که سال ۱۹۱۷ جنگ ملی را به مبارزه طبقاتی تبدیل کرده بود.
دو فیلم «پایان سن پترزبورگ» (۱۹۲۷) به کارگردانی وزولود پودوفکین و فیلم «آرسنال» (۱۹۲۹) به کارگردانی الکساندر داوژنکو هیبت و
وحشت جنگ را با تصاویری تکاندهنده نشان میدهند. هر دو فیلم از آثار ماندگار دوره کلاسیک سینمای شوروی هستند، آفریده دو سینماگر بزرگ.
در این بخش باید از فیلم جنگ بزرگ (۱۹۵۹) نامی برد به کارگردانی ماریو مونیچلی (۱۹۱۵ - ۲۰۱۰) که شاید مهم ترین فیلم سینمای ایتالیا با این
دستمایه باشد. فیلم حال و هوایی شاد و شوخ دارد. در گرماگرم جنگ اورسته (آلبرتو سوردی) و جووانی (ویتوریو گاسمن) دو جوان ناقلا هستند
که با دوز و کلک از رفتن به خدمت فرار میکنند، اما سرانجام به دام میافتند و به خدمت اعزام میشوند.
در جبهه روزگار را به تفریح و خوشگذرانی سپری میکنند، اما در پایان به خاطر هیچ و پوچ تیرباران میشوند و پیکر آنها روی هم میافتد.
جنبش هواداری از صلح که در قرن بیستم به ویژه به همت روشنفکران پیشرو و هنرمندان چپگرا قوت گرفت، به این نگره باور داشت که جنگ از بنیاد
محصول رقابت و آزمندی دولتمردان است که از منافع طبقات فرادست جامعه دفاع میکنند. آنها به خاطر سود بیشتر، فرزندان توده زحمتکش را به
جبهه میفرستند تا خون بیچارگانی مانند خود را بریزند.
نیروهای چپ تبلیغ میکردند زحمتکشان کشورهای گوناگون باید در برابر سرمایهداران متحد شوند، به جنگ به خاطر منافع ملی خاتمه
دهند و همگی اسلحه را به سوی جبهه متحد سرمایه داران بگیرند. این دیدگاه کمابیش در بیشتر فیلمهای ضدجنگ دیده میشود.
در فیلم لویس مایلستون، صحنه مؤثری هست که در آن سرباز آلمانی در درون سنگر سربازی فرانسوی را با ضربات سرنیزه از
پا در میآورد و بعد پشیمان از این قتل، با گریه و زاری از مقتول پوزش میخواهد چون میداند که بینوایی مانند خود را کشته است.
در فیلم پابست هم در صحنه ای دلخراش که در بیمارستان صحرایی میگذرد، سرباز زخمی فرانسوی بازوی سرباز
مرده آلمانی را در دست میفشارد و زیر لب زمزمه میکند: منم رفیق، من هستم نه دشمن...
همین نگرش را پابست در فیلم بعدی خود به نام «رفاقت» گسترش داد، آنجا که کارگران فرانسوی، دشمنی و نفرت «ملی»را کنار میگذارند و به یاری کارگران آلمانی میشتابند...
فیلم «توهم بزرگ» (۱۹۳۷) شاهکار ژان رنوار نیز از همین نگرش مایه گرفته است. ژنرال فرانسوی در قلعهای نظامی به اسارت ارتش آلمان میافتد. فرمانده آلمانی پایگاه با
او رفتاری احترامآمیز تا حد دوستی برقرار میکند. انگیزه این رابطه چیزی نیست مگر پیوند طبقاتی، چرا که هر دو خاستگاه اشرافی دارند.
فیلم با طنزی گیرا این ایده را القا میکند که فرادستان فراتر از منازعات و مرزهای ملی، اهداف و آمالی یگانه دارند.
جنگ آن قدرها که به نظر میرسد پدیده سادهای نیست و میتوان آن را از جهات گوناگون تحلیل کرد. برخی کارهای نظری یا آثار
هنری آن را قتل و آدمکشی دیدهاند در ابعاد وسیع یک جامعه یا ملت. لشکرکشی را میتوان اقدام جمعی به خشونت و ددمنشی دید،
و جبهه را میدانی گسترده برای تجلی غرایز ویرانگر بشری، گرایش به مرگ و نیستی و...
«وداع با اسلحه» رمان معروف ارنست همینگوی، که به فارسی نیز توسط نجف دریابندری ترجمه شده،
سال ۱۹۲۹ انتشار یافت. کتاب روایت اقامت موقت یک سرباز زخمی امریکایی است در بیمارستانی در میلان. چنان که از عنوان رمان بر می آید، داستان درونمایه ای ضدجنگ دارد، اما
در عین حال جنگ را با خلق و خوی غریزی آدمیان همساز میبیند.
بر پایه این رمان هالیوود دو فیلم ارائه داده است: بار اول سال ۱۹۳۲ به کارگردانی فرانک بورزاگ که گاری کوپر نقش فردریک
هنری را ایفا کرده است؛ بار دوم در سال ۱۹۵۷ چار ویدور آن را به فیلم برگرداند. این بار نقش اصلی را راک هودسون ایفا کرده بود. هر
دو فیلم اقتباس هایی جسته گریخته از رمان همینگوی هستند و تنها رگه عاشقانه داستان را برجسته میکنند.
جنگ از تیره ترین غرایز پنهانی بشر مایه میگیرد و خود میدانی مناسب برای تقویت و تظاهر همان غرایز فراهم میکند.
این را به بهترین وجه در فیلمهایی میتوان دید که فرماندهان فاسد یا بیرحم سربازان زیر دست خود را به خاطر خطایی بزرگ یا کوچک،
به «دادگاه صحرایی» میفرستند و سرانجام به دست جوخه اعدام میسپارند. کشتن سربازان به دست ارتش خودی، پوچی اسطورههای ملی را از وجهی دیگر نشان میدهد.
در این رابطه باید دستکم از دو فیلم برجسته، و هر دو سیاه و سفید، یاد کرد:
یکی «راههای افتخار» (۱۹۵۷) چهارمین فیلم استنلی کوبریک که ادعانامه ای جسوانه است نه
تنها علیه جنگ، بلکه علیه میلیتاریسم و نظامیگری، علیه فرماندهان و زمامدارانی که نخست از جوانان گوشت دم توپ میسازند و سپس از روی اجساد آنها تا بالاترین مراتب افتخار بالا میروند.
و دیگری فیلم «شاه و مملکت» (۱۹۶۴) به کارگردانی جوزف لوزی، با نقشآفرینی درک بوگارد (افسر) و تام کورتنی
(سرباز) که اختلاف طبقاتی را به طرزی ماهرانه با سلسله مراتب ارتشی درآمیخته است.
فیلمی تازهتر به نام «سروان ن» (۱۹۹۷) ساخته برتران تاورنیه سینماگر فرانسوی، سبعیت و خشونت جنگ اول را در تصاویری گویا و تکاندهنده ارائه داده است.
در اینجا و در زمانی که جنگ به طور رسمی به پایان رسیده، عملیات نظامی، یکسره صحنه سبعیت و ددمنشی
است برای گردانی که جز آدمکشی و خونریزی، پراکندن تخم وحشت و نفرت میان مردم بی گناه هدفی برایش باقی نمانده است.
برخی از فیلمها بیشتر به پیامدهای درازآهنگ جنگ میپردازند و از درگیریهای نظامی تنها در حاشیه یا به شکل خاطره یاد میکنند.
در این رابطه شاید بتوان فیلم بی نظیر «جانی تفنگش را برداشت» را مهم ترین اثر دانست.
سربازی جوان از جنگ برگشته و هیچ عضو سالمی در بدنش باقی نمانده است، نه دست دارد نه پا، نه دهان و
نه گوش و نه بینی. تکهای گوشت است افتاده روی تخت بیمارستان. تنها قلب اوست که هنوز میتپد و مغزی که هنوز میاندیشد و بیوقفه به یاد میآورد.
جانی پس از چند روز تلاش و تقلا پیامی را به پرستار خود منتقل میکند: «لطفا مرا بکش!» اما این آرزوی او برآورده نمیشود، زیرا کارشناسان ارتش برای آزمایشهای پزشکی هنوز به بدن زنده او نیاز دارند.
این چکیده رمانی از دالتون ترومبو، از فیلمنامهنویسان سرشناس هالیوود است که در جریان کارزار سناتور مککارتی
به زندان افتاد. رمان در سال ۱۹۳۹ تنها چند روز پیش از آغاز جنگ جهانی دوم منتشر شد. ترومبو سالها برای تهیه فیلمی
از روی آن تلاش کرد و سرانجام سال ۱۹۷۱ خود آن را به فیلم برگرداند.
فیلم «زندگی و دیگر هیچ» (۱۹۸۹) فیلم دیگری است به کارگردانی برتران تاورنیه با بازی درخشان فیلیپ نواره.
داستان فیلم در سال ۱۹۲۰ میگذرد. توپها در جبههها خاموش شدهاند و حالا نوبت چشمهای گریان، دلهای شکسته و زندگیهای ویرانی است که به دنبال عزیزان خود میگردند.
فیلم «یادداشتهای آنتونن» (۲۰۰۶) به کارگردانی گابریل لوبومن، فیلمساز فرانسوی، از تازهترین فیلمهایی است
که درباره جنگ ساخته شده با تأکید بر پیامدهای وحشتناک آن بر زندگی انسانها. فیلم سرگذشت تلخ جوانی است که در آسایشگاه با عذابهای روحی، کابوسهای دردناک و
حملات جنونآمیز دست به گریبان است. فیلم با گریزهایی به گذشته، سرچشمه رنجها و واهمههای او را روشن میکند
هنگامی که جنگ جهانی اول در گرفت، سینما هنری نوپا بود و هنوز امکانات بیانی خود را به خوبی نمیشناخت،
با وجود این دولتها از سینمای مستند و داستانی برای اهداف تبلیغاتی بهره گرفتند. در این جنگ بود که سینما برای اولین
بار این امکان را یافت که تواناییهای تبلیغی خود را نشان دهد.
در سال های میان ۱۹۱۴ تا ۱۹۱۸ که رسانههای جمعی موثری وجود نداشت و بیشتر مردم بیسواد بودند، فیلم که برای همگان قابلفهم است،
منبع مهمی بود هم برای اطلاعرسانی و هم هدایت افکار و تحریک احساسات.
حکومتی که وارد جنگ میشود، آن را فریضه ملی و دفاع از حق میداند و از تمام ارکان جامعه، از جمله رسانهها، انتظار دارد که پشتیبان جنگ باشند.
آنها باید برتری استراتژیک و اخلاقی ارتش خودی را که از حق و حقیقت دفاع میکند و سرانجام بر دشمن پیروز خواهد شد، نشان دهند.
در شرایط جنگ همه ارزشهای اخلاقی و اجتماعی از دیدگاه ملی تعریف می شوند: شهروند خوب کسی است که به ندای وجدان گوش میدهد و برای
دفاع از مام میهن به جبهه میرود. او در جبهه حماسه میسازد و قهرمان میشود و با مرگ او همگان را به ماتم و اندوه فرو میبرد.
در برابر، افرادی که از جبهه فرار میکنند، مشتی انگل منحرف هستند، که با دشمن که ذاتا پلید و ناپاک است، هیچ فرقی ندارد.
به عنوان یک اصل میتوان گفت تمام فیلمهایی که در زمان جنگ ساخته میشوند جنگطلبانه هستند. برای نمونه تا پیش از در گرفتن جنگ،
در سینمای امریکا بیشتر فیلمها دیدگاه صلحدوستانه داشتند، اما با ورود این کشور به جنگ در سال ۱۹۱۶ نمایش این گونه فیلمها رسما ممنوع شد
و هالیوود به تولید فیلمهای میهنپرستانه ضدآلمانی روی آورد.
تازه پس از پایان جنگ است که جامعه هنری درباره جنگ و جایگاه آن به بازاندیشی دست میزند.
پس از جنگ جهانی اول بود که بسیاری از فیلمسازان به انتقاد از جنگ روی آوردند با این امید که از جنگ بعدی اهتراز شود.
تاریخ نشان داد که سینما در این راه چندان نیرومند نیست.
در جریان جنگ جهانی اول فیلمهای بیشماری، مستند و داستانی، با درونمایه جنگ ساخته شد که همگی دیدگاه کشور
سازنده را بازتاب میدهند. این فیلمها پیشرفت عملیات ارتش خودی را در جبههها نشان میدهند، از فداکاریها و قهرمانیهای ارتشیان میگویند
و پیروزی قطعی و سریع را نوید میدهند.
شاید بتوان استثناهایی بر این قاعده یافت. در آخرین ماههای جنگ دو فیلم ساخته شد که به جنگ نه از روزنه ملی بلکه از دریچه انسانی نگاه کردند.
نخستین فیلم «دوش فنگ» است، یکی از مهمترین کمدیهای چارلی چاپلین. فیلمی جسورانه که بر لبهای باریک حرکت میکند: از سویی از جنگ انتقاد
میکند و آن را مضحکه میسازد و از سوی دیگر مراقب است که مبادا به ارتشی که هنوز در حال جنگ است، توهین کند. این امر تناقضآمیز به یمن نبوغ
سازندهاش امکانپذیر شده است.
هنگامی که فیلم چند هفته پیش از پایان جنگ به نمایش درآمد، همه از آن استقبال کردند و بیش از همه سربازان.
البته چاپلین در مونتاژ نهایی ناگزیر شده بود برخی از ایدههای تند فیلم را کنار بگذارد.
در این فیلم چارلی همان ولگرد معروف است که این بار به جبهه جنگ اعزام میشود و ارتش و مقررات آن را که با خلق و خوی طبیعی
او سازگار نیست، به ریشخند میگیرد. او با همان اندام مسخره و رفتار مضحک در عملیات جنگی شرکت میکند و در پایان اقدامی دلیرانه شخص
قیصر آلمان و ولیعهد او را دستگیر میکند و مدال قهرمانی میگیرد. در آخرین صحنه فیلم معلوم میشود که او تمام این ماجراها را به خواب دیده است.
فیلم دیگر در آخرین ماههای جنگ در فرانسه تهیه شد. آبل گانس که در جریان جنگ فیلمهای کوتاه تبلیغاتی میساخت، با استفاده از امکانات ارتش
فیلم تکاندهندهای کارگردانی کرد به نام «من متهم میکنم». فیلم در قالب یک داستان ملودرام، از عفریت جنگ و ضدیت ذاتی آن با زندگی انسانی میگوید.
آخرین پلان فیلم گورستانی را با صلیبهای بیشمار نشان میدهد. مردهها از گورهای خود برمیخیزند و با خشم و خروش به سوی شهر روان میشوند تا از زندگان بپرسند
چرا زندگی آنها تباه شده است.
فیلم «من متهم میکنم» چند هفته پس از پایان جنگ روی پرده سینما رفت. منتقدی گفته است اگر این فیلم پیش از
جنگ ساخته شده بود، هرگز کسی سلاح برنمیداشت. آبل گانس از همین داستان در سال ۱۹۳۸ فیلمی تازه تهیه کرد.
تازه پس از خاتمه جنگ، با خاموشی توپخانهها و سکوت بلندگوهای تبلیغاتی، یعنی در زمان شمردن اجساد و تیمار معلولان
و جمعآوری مینها و بازسازی شهرهاست که ابعاد فاجعه روشن میشود. همه درمییابند که جنگ زندگی و زندگان را نابود کرده بی آن که هیچ مشکلی را حل کرده باشد.
یکی از تاریخنگاران سینما گفته است که پس از »دوش فنگ» چاپلین در امریکا تا سالها هیچ فیلمی ساخته نشد که واقعیت جنگ را نشان دهد. در این
مدت البته جنگ در متن یا حاشیه فیلمهای زیادی قرار گرفت، اما نگاه فیلمها به جنگ همچنان رومانتیک و تا حدی خوشبینانه بود، شاید بهترین
نمونه از این فیلمها، اثر کلاسیک کینگ ویدور باشد به نام «مارش بزرگ» (۱۹۲۵) که سیمای غیرانسانی جنگ را نشان میدهد، اما فاجعه را به تراژدی و مصیبت فردی فرو میکاهد.
سال ۱۹۳۰ دو فیلم پراهمیت به روی اکران رفت که در دو سوی اقیانوس آرام و به کلی بی ارتباط با یکدیگر ساخته شده بودند، اما به شکلی شگفتانگیز به هم شبیه بودند.
اولی فیلمی است به نام «در جبهه غرب خبری نیست» به کارگردانی لویس مایلستون، بر پایه رمان ضدجنگ اریش ماریا رمارک (۱۸۹۸ - ۱۹۷۰) نویسنده پیشرو آلمانی،
کتاب معروفی که به زبان فارسی نیز ترجمه شده است. فیلم روایتگر سرگذشت چند جوان است که از روی احساسات میهنپرستانه، داوطلبانه به جنگ میروند و یکراست وارد
سنگرهای جهنمی میشوند، روز و شب رو درگیر با اجساد مثلهشده و لاشههای متعفن در میان سرنیزههای خونین و گازهای سمی و لجنزارهای
بیانتهای انباشته از ات و موشهای فربه از گوشت و خون آدمی و...
در صحنهای از فیلم، قهرمان اصلی چند روزی از جبهه به مرخصی میرود و آنجا که قرار است برای مردم آبادی از قهرمانیها و
افتخارات ارتش تعریف کند، به آنها میگوید که در جنگ از حقیقت و شرافت هیچ خبری نیست. همه جا عرصه شرارت و آدمکشی و وحشیگری است.
او پس از بازگشت به جبهه، به پوچترین طرز ممکن کشته میشود، در آخرین روز جنگ، در حالی که برای گرفتن پروانهای زیبا از سنگر بیرون آمده است.
او یکی از هزاران جوانی است که در روز مرگش «در جبهه غرب هیچ خبری نیست».
فیلم صحنههای جنگ را با چنان قدرت و مهارتی نشان داده که تا امروز برخی از نماهای آن، به اشتباه، در فیلمهای مستند و تاریخی به کار میرود.
فیلم در بسیاری از کشورها توقیف شد و در کشورهایی دیگر با سانسور شدید به روی پرده رفت.
از رمان «در جبهه غرب خبری نیست» در سال ۱۹۷۹ فیلمی تازه و این بار رنگی به کارگردانی دلبرت مان ساخته شد.
در دوران جمهوری وایمار، تنها چند سال پیش از روی کار آمدن حزب نازی به رهبری هیتلر، فیلم برجسته ای ساخته شد به نام «جبهه غرب ۱۹۱۸»
که آن را ویلهلم پابست، سینماگر نامی آلمان کارگردانی کرده بود. این فیلم نیز روایتگر سرگذشت چهار دوست است که با شور و شوق راهی جنگ میشوند.
در طول خدمت وظیفه دو نفر کشته میشوند، سومی با بدن معلول در بیمارستان میماند و چهارمی به تیمارستان تحویل داده میشود.
در سال های بعد در بسیاری از کشورها جنگ جهانی اول دستمایه فیلمهای زیادی شد، که در این جا میتوان به برخی از مهمترینها اشاره کرد،
از جمله به دو فیلم معروف از اتحاد شوروی، یعنی کشوری که سال ۱۹۱۷ جنگ ملی را به مبارزه طبقاتی تبدیل کرده بود.
دو فیلم «پایان سن پترزبورگ» (۱۹۲۷) به کارگردانی وزولود پودوفکین و فیلم «آرسنال» (۱۹۲۹) به کارگردانی الکساندر داوژنکو هیبت و
وحشت جنگ را با تصاویری تکاندهنده نشان میدهند. هر دو فیلم از آثار ماندگار دوره کلاسیک سینمای شوروی هستند، آفریده دو سینماگر بزرگ.
در این بخش باید از فیلم جنگ بزرگ (۱۹۵۹) نامی برد به کارگردانی ماریو مونیچلی (۱۹۱۵ - ۲۰۱۰) که شاید مهم ترین فیلم سینمای ایتالیا با این
دستمایه باشد. فیلم حال و هوایی شاد و شوخ دارد. در گرماگرم جنگ اورسته (آلبرتو سوردی) و جووانی (ویتوریو گاسمن) دو جوان ناقلا هستند
که با دوز و کلک از رفتن به خدمت فرار میکنند، اما سرانجام به دام میافتند و به خدمت اعزام میشوند.
در جبهه روزگار را به تفریح و خوشگذرانی سپری میکنند، اما در پایان به خاطر هیچ و پوچ تیرباران میشوند و پیکر آنها روی هم میافتد.
جنبش هواداری از صلح که در قرن بیستم به ویژه به همت روشنفکران پیشرو و هنرمندان چپگرا قوت گرفت، به این نگره باور داشت که جنگ از بنیاد
محصول رقابت و آزمندی دولتمردان است که از منافع طبقات فرادست جامعه دفاع میکنند. آنها به خاطر سود بیشتر، فرزندان توده زحمتکش را به
جبهه میفرستند تا خون بیچارگانی مانند خود را بریزند.
نیروهای چپ تبلیغ میکردند زحمتکشان کشورهای گوناگون باید در برابر سرمایهداران متحد شوند، به جنگ به خاطر منافع ملی خاتمه
دهند و همگی اسلحه را به سوی جبهه متحد سرمایه داران بگیرند. این دیدگاه کمابیش در بیشتر فیلمهای ضدجنگ دیده میشود.
در فیلم لویس مایلستون، صحنه مؤثری هست که در آن سرباز آلمانی در درون سنگر سربازی فرانسوی را با ضربات سرنیزه از
پا در میآورد و بعد پشیمان از این قتل، با گریه و زاری از مقتول پوزش میخواهد چون میداند که بینوایی مانند خود را کشته است.
در فیلم پابست هم در صحنه ای دلخراش که در بیمارستان صحرایی میگذرد، سرباز زخمی فرانسوی بازوی سرباز
مرده آلمانی را در دست میفشارد و زیر لب زمزمه میکند: منم رفیق، من هستم نه دشمن...
همین نگرش را پابست در فیلم بعدی خود به نام «رفاقت» گسترش داد، آنجا که کارگران فرانسوی، دشمنی و نفرت «ملی»را کنار میگذارند و به یاری کارگران آلمانی میشتابند...
فیلم «توهم بزرگ» (۱۹۳۷) شاهکار ژان رنوار نیز از همین نگرش مایه گرفته است. ژنرال فرانسوی در قلعهای نظامی به اسارت ارتش آلمان میافتد. فرمانده آلمانی پایگاه با
او رفتاری احترامآمیز تا حد دوستی برقرار میکند. انگیزه این رابطه چیزی نیست مگر پیوند طبقاتی، چرا که هر دو خاستگاه اشرافی دارند.
فیلم با طنزی گیرا این ایده را القا میکند که فرادستان فراتر از منازعات و مرزهای ملی، اهداف و آمالی یگانه دارند.
جنگ آن قدرها که به نظر میرسد پدیده سادهای نیست و میتوان آن را از جهات گوناگون تحلیل کرد. برخی کارهای نظری یا آثار
هنری آن را قتل و آدمکشی دیدهاند در ابعاد وسیع یک جامعه یا ملت. لشکرکشی را میتوان اقدام جمعی به خشونت و ددمنشی دید،
و جبهه را میدانی گسترده برای تجلی غرایز ویرانگر بشری، گرایش به مرگ و نیستی و...
«وداع با اسلحه» رمان معروف ارنست همینگوی، که به فارسی نیز توسط نجف دریابندری ترجمه شده،
سال ۱۹۲۹ انتشار یافت. کتاب روایت اقامت موقت یک سرباز زخمی امریکایی است در بیمارستانی در میلان. چنان که از عنوان رمان بر می آید، داستان درونمایه ای ضدجنگ دارد، اما
در عین حال جنگ را با خلق و خوی غریزی آدمیان همساز میبیند.
بر پایه این رمان هالیوود دو فیلم ارائه داده است: بار اول سال ۱۹۳۲ به کارگردانی فرانک بورزاگ که گاری کوپر نقش فردریک
هنری را ایفا کرده است؛ بار دوم در سال ۱۹۵۷ چار ویدور آن را به فیلم برگرداند. این بار نقش اصلی را راک هودسون ایفا کرده بود. هر
دو فیلم اقتباس هایی جسته گریخته از رمان همینگوی هستند و تنها رگه عاشقانه داستان را برجسته میکنند.
جنگ از تیره ترین غرایز پنهانی بشر مایه میگیرد و خود میدانی مناسب برای تقویت و تظاهر همان غرایز فراهم میکند.
این را به بهترین وجه در فیلمهایی میتوان دید که فرماندهان فاسد یا بیرحم سربازان زیر دست خود را به خاطر خطایی بزرگ یا کوچک،
به «دادگاه صحرایی» میفرستند و سرانجام به دست جوخه اعدام میسپارند. کشتن سربازان به دست ارتش خودی، پوچی اسطورههای ملی را از وجهی دیگر نشان میدهد.
در این رابطه باید دستکم از دو فیلم برجسته، و هر دو سیاه و سفید، یاد کرد:
یکی «راههای افتخار» (۱۹۵۷) چهارمین فیلم استنلی کوبریک که ادعانامه ای جسوانه است نه
تنها علیه جنگ، بلکه علیه میلیتاریسم و نظامیگری، علیه فرماندهان و زمامدارانی که نخست از جوانان گوشت دم توپ میسازند و سپس از روی اجساد آنها تا بالاترین مراتب افتخار بالا میروند.
و دیگری فیلم «شاه و مملکت» (۱۹۶۴) به کارگردانی جوزف لوزی، با نقشآفرینی درک بوگارد (افسر) و تام کورتنی
(سرباز) که اختلاف طبقاتی را به طرزی ماهرانه با سلسله مراتب ارتشی درآمیخته است.
فیلمی تازهتر به نام «سروان ن» (۱۹۹۷) ساخته برتران تاورنیه سینماگر فرانسوی، سبعیت و خشونت جنگ اول را در تصاویری گویا و تکاندهنده ارائه داده است.
در اینجا و در زمانی که جنگ به طور رسمی به پایان رسیده، عملیات نظامی، یکسره صحنه سبعیت و ددمنشی
است برای گردانی که جز آدمکشی و خونریزی، پراکندن تخم وحشت و نفرت میان مردم بی گناه هدفی برایش باقی نمانده است.
برخی از فیلمها بیشتر به پیامدهای درازآهنگ جنگ میپردازند و از درگیریهای نظامی تنها در حاشیه یا به شکل خاطره یاد میکنند.
در این رابطه شاید بتوان فیلم بی نظیر «جانی تفنگش را برداشت» را مهم ترین اثر دانست.
سربازی جوان از جنگ برگشته و هیچ عضو سالمی در بدنش باقی نمانده است، نه دست دارد نه پا، نه دهان و
نه گوش و نه بینی. تکهای گوشت است افتاده روی تخت بیمارستان. تنها قلب اوست که هنوز میتپد و مغزی که هنوز میاندیشد و بیوقفه به یاد میآورد.
جانی پس از چند روز تلاش و تقلا پیامی را به پرستار خود منتقل میکند: «لطفا مرا بکش!» اما این آرزوی او برآورده نمیشود، زیرا کارشناسان ارتش برای آزمایشهای پزشکی هنوز به بدن زنده او نیاز دارند.
این چکیده رمانی از دالتون ترومبو، از فیلمنامهنویسان سرشناس هالیوود است که در جریان کارزار سناتور مککارتی
به زندان افتاد. رمان در سال ۱۹۳۹ تنها چند روز پیش از آغاز جنگ جهانی دوم منتشر شد. ترومبو سالها برای تهیه فیلمی
از روی آن تلاش کرد و سرانجام سال ۱۹۷۱ خود آن را به فیلم برگرداند.
فیلم «زندگی و دیگر هیچ» (۱۹۸۹) فیلم دیگری است به کارگردانی برتران تاورنیه با بازی درخشان فیلیپ نواره.
داستان فیلم در سال ۱۹۲۰ میگذرد. توپها در جبههها خاموش شدهاند و حالا نوبت چشمهای گریان، دلهای شکسته و زندگیهای ویرانی است که به دنبال عزیزان خود میگردند.
فیلم «یادداشتهای آنتونن» (۲۰۰۶) به کارگردانی گابریل لوبومن، فیلمساز فرانسوی، از تازهترین فیلمهایی است
که درباره جنگ ساخته شده با تأکید بر پیامدهای وحشتناک آن بر زندگی انسانها. فیلم سرگذشت تلخ جوانی است که در آسایشگاه با عذابهای روحی، کابوسهای دردناک و
حملات جنونآمیز دست به گریبان است. فیلم با گریزهایی به گذشته، سرچشمه رنجها و واهمههای او را روشن میکند