امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرگذشت واقعي".." خوشبختي سوخته

#1
سرگذشت واقعي".." خوشبختي سوخته






جلوی آینه ایستادم و خودم را نگاه کردم. رنگم حسابی پریده بود و دست هایم می لرزید. حرف های «مهلا» در گوشم زنگ می زد. تمام نشانی هایی که می داد درست بود. نمی توانستم باور کنم، آخر «محمد» چطور دلش آمده بود که چنین خیانتی را در حقم مرتکب شود، آن هم با زنی چون مهلا! وسایلم را تندتند در چمدان جمع کردم و منتظر آمدن محمد شدم. باید تکلیفم را با او روشن می کردم. دیگر نمی توانستم به این زندگی ادامه دهم. شب که محمد به خانه آمد رفتارش مثل همیشه بود؛ عادی و مهربان! به چهره اش که نگاه می کردم زبانم نمی چرخید تا کلامی حرف بزنم اما وقتی یاد تلفن مهلا می افتادم اعصابم بهم می ریخت. محمد از همان بدو ورودش به خانه متوجه حالتم شد. چشمان پف کرده ام را که دید با تعجب پرسید: «چیزی شده؟ چرا گریه کردی؟» دلم نمی خواست به چشمانش، چشمانی که این همه سال به من دروغ گفته بودند نگاه کنم. سرم را پائین انداختم و گفتم: «برو لباسات رو عوض کن. می خوام باهات حرف بزنم!» محمد با نگرانی روبرویم نشست و گفت: «نمی خواد، زود باش بگو ببینم چی شده؟» بی آنکه نگاهش کنم گفتم:«چرا به من نگفته بودی که یکی دو ماهه مهلا رو اخراج کردی؟» محمد با تک سرفه ایی گلویش را صاف کرد و گفت: « خب، چون کارش رو درست انجام نمی داد واسه همین هم ازش خواستم دیگه نیاد. خودت می دونی که من به خاطر اعتماد پدرت تو شرکتش به عنوان مدیر عامل مشغول به کار هستم و باید برای کار پدرت دل بسوزنم. چرا باید اجازه می دادم زنی که حواسش به کار نبود اونجا باشه؟» پوزخند تلخی زدم و گفتم: «یعنی واقعا به همین دلیل اخراجش کردی؟ اگه اینطوریه پس چرا به من چیزی نگفتی؟» محمد در حالیکه سرش را به این طرف و آن طرف می چرخاند گفت: «من نمی دونستم باید تو رو از همه مسائل مربوط به شرکت آگاه کنم! بعدش هم تو به خاطر این مسئله انقدر بهم ریخته و ناراحتی؟» کفرم از خونسردی و پررویی محمد درآمده بود. با عصبانیت گفتم: «اخراج مهلا هر مسئله ایی نیست. اون همکلاسی من بود و قبل از ازدواجم با تو یکی از دوستام اما جنابعالی پاش رو از این خونه بریدی و گفتی دوست نداری با هم رفت و آمد داشته باشیم. به خاطر تو رابطه م رو با دوستم قطع کردم اما وقتی شنیدم تو زندگی مشترکش شکست خورده و از شوهرش جدا شده و دنبال کار می گرده. از پدرم خواستم که تو شرکتش یه کاری براش پیدا کنه. خوب یادمه که همون موقع هم با کار کردنش مخالف بودی اما بعد کم کم دیگه صدات در نیومد تا اینکه امروز بهم زنگ زد و گفت دو ماهه که اخراجش کردی!» محمد که تا کنون چنین برخوردی از من ندیده بود داشت با تعجب نگاهم می کرد. خواست چیزی بیگوید اما اجازه ندادم و فریاد زنان گفتم: «دلیل اخراج مهلا رو امروز فهمیدم. تو مهلا رو به خاطر خوب کار نکردنش اخراج نکردی واسه این اخراجش کردی که دیگه از چشمت افتاده بود. مهلا بهم گفت که چهار سال صیغه تو بوده. گفت که براش یه آپارتمان اجاره کردی و اون شبایی که به بهونه کار دیر می اومدی به دیدنش می رفتی. گفت که اون چمدون پر از سوغاتی که از سفرهای مختلف برام می اوردی همه به سیلقه مهلا بوده. حسابی باهاش خوش گذروندی و بعد وقتی ازت حامله شده با اصرار ازش خواستی بچه رو سقط کنه تا تو به عقد دائم دربیاریش اما همین که بچه رو انداخته تو هم مثل یه تفاله پرتش کردی بیرون و واسه این که آبروت رو نبره از شرکت اخراجش کردی... وقتی مهلا داشت پرده از رازت برمی داشت نمی خواستم حرفاشو باور کنم. با خودم گفتم شاید چون کارش رو ازش گرفتی داره با ما و زندگی مون دشمنی می کنه اما از بدشانسی من همه نشونی هایی که مهلا از رابطه تون می داد درست بود. اون از همه مسائل زندگی مون خبر داشت در حالیکه من به خاطر تو رابطه م رو باهاش قطع کرده بودم. مهلا حتی رنگ روسری که تو سفر چند سال پیش وقتی سر من رو کوبوندی به طاق و با مهلا رفتی، خریده
بودی رو یادش مونده بود. بهم گفت اون روسری و تمام سوغاتی ها رو با سیلقه خودش برام انتخاب کرده. نمی دونی وقتی حرف های مهلا روشنیدم چه حالی بهم دست داد؟ من و تو، تو دانشگاه با هم آشنا شدیم.  یادمه که چقدر برای بهم رسیدن مون تلاش کردیم. پدرم باهات مخالف بود اما تو انقدر پافشاری کردی که بابام راضی شد. به خاطر من تو شرکتش بهت کار داد و مدیرعامل شدی. برات خونه و ماشین خرید تا دخترش رو خوشبخت کنی اما بیچاره خبر نداشت از اینکه تو جنبه هیچ کدوم از این رو نداری و به محض دو تا شدن شلوارت فیلت یاد هندوستان می کنه... ذهنم، این ذهن لعنتی پر از سوالای بی پایانه. آخه تو چطور تونستی چنین خیانتی به من بکنی؟» محمد با چشمانی از حدقه بیرون زده داشت خیره نگاهم می کرد. حرف هایم که تمام شد گفت: «از چی داری حرف می زنی؟ چرا پرت و پلا می گی؟ کدوم خیانت؟ زده به سرت یا داری با من شوخی می کنی و سربه سرم می ذاری؟» آنقدر عصبانی بودم که دلم می خواست محمد را با دست های خودم خفه کنم. از جایم بلند شدم و گفتم: «وقتی رفتم دادگاه و درخواست طلاق دادم اون موقع می فهمی کدوم خیانت! وقتی با مهلا خانم به بهونه ماموریت کاری می رفتی سفر و ازش بچه دار شدی باید فکر اینجا رو هم می کردی. من از همون اول هم بهت گفته بودم که طاقت تحمل هر چیزی رو تو زندگی با تو دارم الا خیانت!» و سپس از جایم بلند شدم و چمدانم را برداشتم و به سمت در راه افتادم. محمد سراسیمه به سمتم آمد و دستش را به چارچوب در تکیه داد و گفت:« چرا بچه بازی در میاری آخه؟ من هیچ وقت به تو خیانت نکردم و زن دیگه ایی رو بهت ترجیح ندادم. آخه تو چطور به حرف های یه مزاحم گوش دادی و اینطوری در مورد من قضاوت کردی؟ چطور با تلفن یه زن مریض مثل مهلا نسبت به من بدبین شدی و به عشقم شک کردی؟ من هیچ وقت تو زندگی م با تو اهل دوز و کلک نبودم. همیشه عاشقانه دوستت داشتم حتی وقتی که نه سال از زندگی مشترک مون گذشت و دکترا گفتن که تو هیچ وقت بچه دار نمی شی!» محمد این را که گفت تمام بدنم گر گفت. خنده ایی عصبی کردم و گفتم:« خب عزیز من از همون اول اینو می گفتی دیگه. می گفتی چون بچه دار نمی شم می خوای بری سراغ یه زن دیگه. من که همون موقع که فهمیدم نمی تونم مادر بشم ازت خواستم یا من رو طلاق بدی و یا دوباره ازدواج کنی اما تو دم از دوست داشتن و عشق افلاطونی می زدی و می گفتی که هیچ وقتی داشتن یه بچه رو به زندگی با من ترجیح نمی دی. خب، اگه اینطوری بود دیگه چرا از مهلا خواستی بچه ش رو بندازه؟ عقدش می کردی و می ذاشتی بچه ش رو به دنیا بیاره. نمی دونم شاید هم از این ترسیدی که اینطوری همه اون چیزایی که از داماد پدر من بودن برات ماسیده رو از دست بدی!» محمد با شنیدن این حرف حسابی جا خورد و با ناراحتی گفت: «دستت درد نکنه! به نظرت من تا این حد پست و حقیرم؟!» بند کیف دستی ام را روی دوشم انداختم و گفتم: «تا چه حدش رو نمی دونم فقط می دونم که تو این سالها من رو احمق فرض کردی. سرت رو مثل کبک کردی زیر برف و دور و برت رو ندیدی. از حس نیت من سواستفاده کردی و فکر کردی که هیچ وقت رازت فاش نمی شه! حالا هم از سر راهم برو کنار. برو


پیش مهلا خانم و این بار دائم عقدش کن. بذار برات بچه بیاره تا حسرت پدر شدن به دلت نمونه!» محمد حسابی هم ریخته بود. شاید اصلا فکرش را هم نمی کرد که دستش پیش من رو شود. در حالیکه صدایش می لرزید گفت: «آخه این مسخره بازیا چیه که داری در میاری؟ من نمی دونم مهلا به تو چی گفته اما خدا می دونه که من هیچ وقت به تو خیانت نکردم. مهلا باید برای اثبات حرفش مدرکی بر علیه من داشته باشه. «آن را که حساب پاک است از محاسبه چه باک است!» اگه مهلا تونست حتی یه مدرک کوچیک مبنی بر رابطه من و اون داشته باشه، هر چی تو گفتی قبول! اصلا جلوی چشم همه گردن من رو بزن اما فقط یه خواهش ازت دارم و اون این که بحث و دعوای بین مون رو از این خونه بیرون نبر. اصلا بیا همین الان بریم خونه مهلا. می خوام ببینم حرف حسابش چیه؟ چرا می خواد زندگی مون رو خراب کنه؟» پوزخندی زدم و گفتم: «نیازی به این کار نیست عزیزم. زندگی ما خیلی وقته که خراب شده اما من خبر نداشتم. مهلا از همه مسائل زندگی مون باخبره. آمار همه چیز رو داره. حتی ادکلنی که برای روز تولدم خریده بودی رو هم اون انتخاب کرده. باز دستش درد نکنه که خوش سلیقه بوده! تو واقعا خیلی بی شرم و رویی محمد، با وجود اینکه فهمیدی همه چیز رو می دونم اما خودت رو به کوچه علی چپ می زنی! حالا هم  برو کنار و بیشتر از این خودت رو از چشمم ننداز، روز دادگاه می بینمت!» حرف هایم که تمام شد با غیظ چمدانم را برداشتم و علیرغم تلاش های محمد که می خواست مانع رفتنم شود، به خانه پدرم رفتم. فکرم بهم ریخته و روحم آشفته و خسته بود. تصور اینکه محمد چند سال با مهلا بوده دیوانه ام می کرد. محمد پیغام می فرستاد و دیگران را واسطه می کرد تا بگوید بی گناه است. دلم نمی خواست ببینمش. به هیچ کس حتی اعضای خانواده ام اجازه دخالت ندادم. از آن دسته زن هایی نبودم که برای بازگرداندن شوهرانشان به خانه و زندگی، خودشان را به آب و آتش بزنند. آن طوری هم نبودم که چشم بر خیانت محمد ببندم و خودم را راضی کنم که انگار نه انگار اتفاقی افتاده! من نمی توانستم محمد را به آرزویش یعنی پدر شدن برسانم؛ ایراد از من بود اما این انتظار را نداشتم که بخواهد از پشت خنجر بزند و رابطه ایی پنهانی داشته باشد. اگر مرد و مردانه می گفت قصد تجدید فراش دارد آنقدر نمی سوختم که وقتی فهمیدم به چشمان من نگاه می کرده و می گفته دوستت دارم اما در کنار مهلا آرامش می یافته! محمد کلافه ام کرده بود. روزی نبود که چند واسطه نفرستد. دیگر کسی از فامیل نمانده بود که پا درمیانی نکرده باشد من اما نمی توانستم دلم را راضی کنم. نمی توانستم به این زندگی پردلهره و پرافت  و خیز ادامه دهم. دادخواست طلاق دادم و محمد هم وقتی دید نمی تواند مرا راضی کند به محضر آمد و در حالیکه چشمانش پر از اشک بود دفتر را امضا کرد و رفت!
از وقتی خودم رو شناختم علاقه شدید نسبت به تو در وجودم حس کردم. من با تمام وجودم دوستت داشتم و برای جلب محبت تو هر کاری می تونستم کردم اما تو وقتی رفتی دانشگاه دل به جوونی دادی که از هیچ نظر لیاقت تو رو نداشت. وقتی به خواستگاری من که پسرعموت بودم و از بچگی همدیگه رو می شناختیم و با هم بزرگ شده بودیم جواب رد دادی و با محمد پای سفره عقد نشستی، خیلی دلم شکست. روز عروسی تو خوشحال بودی و من یه گوشه نشسته بودم و اشک می ریختم. محمد که یه جوون آس و پاس و از یه خانواده فقیر بود به خاطر حمایت ها و پافشاری های تو شد داماد محبوب و مورد اعتماد عمو. سالها تو شرکت عمو زحمت کشیدم اما عمو همین که محمد از راه رسید اون رو کرد مدیرعامل شرکت. من چهره دیگه محمد رو از همون اول شناخته بودم و برام مسجل بود که تو رو فقط به خاطر پدرت خواسته اما چه فایده که تو محمد رو با دل مهربونت می دیدی. من که عاشق تو بودم نمی تونستم هیچ دختر دیگه ایی رو تو قلبم جا بدم واسه همین هم تصمیم گرفتم هرگز ازدواج نکنم و در عوض برای تو آرزوی خوشبختی کردم و از خدا خواستم که محمد قدر تو رو بدونه اما خب، این اتفاق نیفتاد. محمد وقتی فهمید تو نمی تونی مادر بشی زن دیگه ایی رو به تو ترجیح داد. راستش تو شرکت گاهی به محمد و مهلا شک می کردم و از نوع برخوردشون حس می کردم که چیزی بین شون هست. چند بار هم خواستم تو رو در جریان بذارم اما دلم نیومد. نمی خواستم تصور که از محمد داشتی خراب بشه. برای همین هم سکوت کردم و چیزی نگفتم اما خب، از اونجائیکه هیچ رازی برای همیشه مخفی نمی مونه تو هم بالاخره متوجه همه چیز شدی. جدایی از محمد کار عاقلانه ایی بود چون اون هیچ وقت تو رو واقعا دوست نداشت واسه همین هم وقتی ازش جدا شدی چون می دونست پدرت دیگه بهش اجازه موندن تو شرکت رو نمی ده، خودش استعفا داد و بعد هم شنیدم که با مهلا ازدواج کرده...

این را که شنیدم برق از سرم پرید. حرصم درآمده بود. در این پنج ماهی که از محمد جدا شده بودم مدام منتظر و چشم به راهش بودم. دلم می خواست بیاید و هر طور شده ثابت کند که بی گناه است اما خب، ظاهرا او منتظر چنین اتفاقی بود تا بتواند با مهلا ازدواج کند. اعصابم حسابی بهم ریخته بود. چقدر برای جلب رضایت پدر برای ازدواج با محمد لحظه شماری کرده بودم و او چقدر راحت مرا زیر پاهایش له کرد! ای کاش از همان اول عشق و علاقه «بنیامین» پسر عمویم را نادیده نمی گرفتم. او بارها به خواستگاری ام آمد و پیغام فرستاد که عاشقانه مرا دوست دارد و می تواند خوشبختم کند اما من هیچ وقت توجهی به او نشان نمی دادم چون دل در گرو دیگری داشتم. پنج ماه از جدایی من و محمد می گذشت و بنیامین دوباره به خواستگاری ام آمد.وقتی فکر می کردم به این نتیجه می رسیدم که احساس بنیامین نسبت به من واقعی بوده که در این سالها نتوانسته با دختر دیگری ازدواج کند. برای همین هم این بار به خواستگاری بنیامین جواب مثبت دادم...
هر چند علیرغم تلاشی که می کردم نمی توانستم بنیامین را از ته قلبم دوست داشته باشم اما او برای خوشبختی و رضایت من هر کاری که از دستش برمی آمد انجام می داد. بنیامین مرا دیوانه وار می پرستید و حاضر بود بمیرد اما من نفس بکشم. شش سال از زندگی مشترک من و بنیامین می گذشت و زخمی که محمد با نامردی اش به قلبم زده بود کم کم داشت التیام می یافت که همه چیز بهم ریخت...

آن شب بعد از تمام شدن جشن عروسی یکی از بستگانمان به سمت خانه حرکت کردیم. پاسی از شب گذشته بود و هوا حسابی سرد بود. همین که نزدیکی های خانه رسیدیم با تعجب به بنیامین گفتم: «اون دونفر رو ببین. این وقت شب دم در خونه ما چیکار می کنن؟» بنیامین چشمانش را ریز کرد و گفت: «نمی دونم. شاید با یکی از همسایه ها کار دارن!» جلوتر که رفتیم اما در کمال تعجب و ناباوری مهلا و محمد را دیدیم. دیدن محمد با آن ظاهر آشفته خاطرات گذشته را برایم تداعی کرد. مهلا هم دست کمی از او نداشت. دلم می خواست فریاد بزنم اما به هر مکافاتی بود خودم را کنترل کردم  و با صدایی که می لرزید گفتم: « خیر باشه! این وقت شب اومدین جلوی در خونه من که چی؟ تازه دارم طعم خوشبختی رو می چشم. اومدین که خیانت و جفایی که در حقم کردین رو دوباره بهم یادآوری کنین؟» محمد که حسابی داغان بود کمی جلوتر آمد و گفت: «هیچ چیز اونطوری که تو فکر می کنی نیست. ازت خواهش می کنم به حرفام گوش بده!» بغض گلویم را گرفته بود. در حالیکه به سمت خانه می رفتم به بنیامین گفتم: «زنگ بزن به پلیس تا بیاد این دو تا مزاحم رو ببره!» و همین که پایم را از در داخل گذاشتم مهلا بازویم را گرفت و با گریه گفت: «باید به حرفام گوش بدی، بعد اگه خواستی اعدامم کن! این مردی که باهاش زندگی می کنی ابلیسه، یه ابلیس واقعی! اونی که باعث بهم ریختن زندگی تو و محمد شد بنیامین بود!» بنیامین با شنیدن این حرف حسابی دست و پایش را گم کرد. با حالتی عصبی به محمد حمله کرد و گفت: «زود این زنیکه رو بردار و از اینجا برو. نکنه چشم دیدن خوشبختی ما رو نداری؟» محمد اما بی اعتنا به بنیامین در حالیکه سعی می کرد صدایش در آن وقت شب بالا نرود گفت: « مهلا سرطان سینه گرفته. دکترا بهش گفتن که پیشرفت بیماری ش زیاده و براش نمی شه کاری کرد. چون عذاب وجدان گرفته بود اومد سراغ من و همه چیز رو بهم گفت. من هم اوردمش اینجا تا رودروی شوهر عزیزت حقیقت رو بگه. پس با دقت گوش بده و همخونه ت رو بشناس!» و به این ترتیب بود که مهلا علیرغم تلاشی که بنیامین برای ساکت شدنش می کرد، پرده از راز وحشتناکی برداشت...

 - وقتی فهمیدم محمد ازت خواستگاری کرده داشتم از حسادت می ترکیدم. من عاشق محمد بودم و تو دانشگاه برای جلب توجهش هر کاری می کردم اما اون بی اعتنا به من و ابراز عشق من از تو خواستگاری کرد و تو هم بهش جواب مثبت دادی. برای اینکه عشق محمد رو از دلم بیرون کنم به یکی از خواستگارام جواب مثبت دادم اما نتونستم باهاش زندگی کنم. مدام اون رو با محمد مقایسه می کردم و به جای اون محمد رو تو ذهنم تصور می کردم. زندگی مشترک ما یکسال بیشتر دوام نیاورد. تو خوشبخت بودی و من فقط غصه می خوردم. همون روزا بود که برام تو شرکت پدرت کاری دست و پا کردی. تو از آتیشی که تو دلم به پا شده بود خبر نداشتی. عشق محمد مثل یه آتیش زیر خاکستر بود که حالا با هر روز دیدنش شعله ورتر می شد. هر طوری که فکرش رو بکنی به محمد در باغ سبز نشون دادم اما اون به هیچ عنوان حاضر نبود به من نزدیک بشه. به نظرم چون از قصد و نیت پلیدم خبر داشت اجازه رفت و آمد رو به من و تو نمی داد. من زن زیبایی بودم که می تونستم هر مردی رو از راه بدر کنم اما محمد نسبت به من بی اعتنا بود و همین بی توجهی من رو جری تر می کرد. دلم می خواست هرطور شده ازش انتقام بگیرم و زندگی ش رو بهم بزنم.  من و بنیامین با هم تو یه اتاق کار می کردیم و رابطه دوستانه ایی بین مون به وجود اومده بود. بزرگترین اشتباهم اعتماد به اون بود. من راز دلم رو با بنیامین در میون گذاشتم و از عشقی که به محمد داشتم گفتم. بنیامین خوب به حرفام گوش کرد اما چیزی نگفت. همون روزا بود که محمد عذرم رو خواست. از اینکه وقت و بی وقت سرراهش ظاهر می شدم و براش هدیه و نامه های عاشقانه می فرستادم کلافه شده بود. اون جز تو هیچ زن دیگه ایی رو نمی خواست و همین بیشتر تحریکم می کرد. آخه تو هیچ مزیتی نسبت به من نداشتی! چند روز بعد از اخراجم در حالیکه مثل مار زخمی به خودم می پیچیدم بنیامین به موبایلم زنگ زد و گفت می خواد من رو ببینه. با هم قرار گذاشتیم و اونجا بود که فهمیدم بنیامین شیفته و واله توست و می خواد هر طور شده تو رو از چنگ محمد دربیاره. بنیامین می گفت نمی تونه ببینه که تو با محمد خوشبختی و باید هر طور شده زندگی تون رو خراب کنه و این وسط من طعمه خوبی برای اجرای این نقشه شوم بودم. از اونجائیکه کینه محمد رو به دل داشتم وارد این بازی شدم و به تو تلفن زدم. همه اون حرفا رو بنیامین یادم داده بود. اون که تو هر سفری کنار محمد بود و از زندگی تون به خاطر رفت و آمد خانوادگی خوب خبر داشت. راستش، فکر نمی کردم که با یه تلفن و چند تا نشونی بخوای زندگی ت رو بهم بزنی اما بنیامین که تو رو خوب می شناخت می گفت چون بچه دار نمی شی و دختر مغروری هم هستی، حتما خیانت محمد رو می ذاری به پای نقصی که داری و حرفام رو باور می کنی. من و بنیامین قرار گذاشته بودیم زندگی تون رو بهم بزنیم اما نمی دونستم که بنیامین می خواد این آب رو به نفع خودش گل آلود کنه و تو رو به دست بیاره... من زندگی ت رو خراب کردم اما باور کن الان پشیمونم. این بیماری لعنتی چند وقت دیگه من رو از پا درمیاره. حالا که مرگ رو تو چند قدمی خودم می بیینم با گفتن حقیقت می خوام ازت حلالیت بطلبم. تو و محمد باید حلالم کنین!» هق هق گریه ها مهلا سکوت شب را شکست. محمد سرش را به دیوار تکیه داده بود و بنیامین با رنگی پریده مرا نگاه می کرد و من، از این همه رذالت و پستی زبانم قفل کرده بود...

بنیامین حاضر به طلاق دادن نمی شد اما با تهدید به اینکه آبرویش را نزد همه خواهم برد و خواهم گفتم که چه بر سرم آورده، راضی شد و دفتر طلاق را امضا کرد. مهلا که بیماری سرطان تمام بدنش را درگیر کرده بود چهار ماه بعد فوت کرد و محمد علیرغم اصرارها و خواهش های من راضی نشد دوباره نزدم بازگردد تا زندگی جدیدی را شروع کنیم. او می گفت: «تو خیلی بچگانه فکر کردی. حتی نخواستی در مورد حرفای مهلا تحقیق کنی. خیلی راحت حاضر شدی زندگی ت رو با یه تلفن نابود کنی در حالیکه اگه واقعا به من علاقه داشتی هرگز اجازه شک کردن به عشقم رو به خودت نمی دادی!» حق با محمد بود. در جوابش حرفی نداشتم. من خیلی راحت اجازه دادم تا خوشبختی ام در شعله های حسد مهلا و بنیامین بسوزد و از بین برود.
پاسخ
آگهی
#2
داستانه خوب بود
پاسخ
 سپاس شده توسط eɴιɢмαтιc


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  کتاب بخوانیم! -سرگذشت ندیمه- و -مالون می میرد-
  پدر سوخته از کجاامده
  معناي عشق واقعي

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان