05-08-2014، 10:15
مارکسیسم آزادیخواهانهی آندره برتون
میشل لووی برگردان رضا اسکندری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
همانگونه که پیشبینی میشد، یکصدمین سال تولد آندره برتون، نشان تمامی اشکال ظفرمندی کنجکاویهای آکادمیک و رسانهای را بر خود دارد. اما این همه هیاهوی تجاری بیمعناست؛ آندره برتون همچنان ناهمساز مانده است. پروژهی گستردهی او مبنی بر امتزاج کیمیاگرانهی عشق جنونآمیز، شاعرانگی اعجابآور، و انقلاب اجتماعی، این پروژهی جبرا ناتمام، با این جهان هنرستیز بورژوایی همسازیپذیر نیست. برتون، به صورتی کاستیناپذیر با چنان جامعهای در ستیز است؛ همچون استخوانی بزرگ –سرشار از تقریرات و تصاویر، همچون یادبودهای جزیرهنشینان سلیمان- در گلوی سرمایهداری.
شوق انقلابی اصلیترین منبع سوررئالیسم است؛ اتفاقی نیست که یکی از اولین جستارهای اشتراکی جنبش، نوشتهشده در سال 1925، عنوان «انقلاب؛ اکنون و همیشه» را یدک میکشد. در همان سال، شهوت جدایی از تمدن غرب، برتون را به پیگیری ایدههای انقلاب اکتبر، خصوصاً جستار تروتسکی پیرامون لنین رهنمون شد. هرچند او در 1927 به حزب کمونیست فرانسه پیوست، اما همانگونه که خود در طلوع روز مینویسد، هیچگاه «توان نقادی» خود را از دست نداد.
در سال 1930 و در دومین مانیفست سوررئالیسم، آندره برتون تمام بروندادهای جنبش را جمعبندی میکند تا «پایبندی کامل و بیقیدوشرط خود را به ماتریالیسم تاریخی» تصدیق کند. برتون در عین آنکه میکوشد (با همان بیانی که انگلس ارائه کرده بود) میان «ماتریالیسم ابتدایی» و «ماتریالیسم مدرن» تمایز –و حتی گاه تقابل- برقرار کند، همچنان تأکید میکند که «سوررئالیسم خود را بهواسطهی قرابتهای پیشگفته، به صورتی گسست ناپذیر با روش اندیشهی مارکسیستی، و تنها با این روش اندیشیدن، مرتبط میداند».
لازم به ذکر نیست که مارکسیسم برتون، با ترجمان رسمی کمینترن انطباقی تام و تمام ندارد. شاید بتوان آن را «مارکسیسم گوتیک» نامید؛ ماتریالیسمی تاریخی، حساس به امر بدیع، به لحظهی تاریک آغاز انقلاب، به روشنایی که آسمان عمل انقلابی را، همچون صاعقهای میشکافد. به بیان دیگر، خوانشی از نظریهی مارکس، ملهم از رمبو، لاترمون، و رمانهای گوتیک انگلیسی (لوییس، ماتورین)؛ بدون لحظهای از دست دادن چشمانداز ضرورت حیاتی مبارزه با نظم بورژوایی. چنین اجتماعی از ایدهها شاید متناقض به نظر بیاید، همانطور گرد هم آوردن ظروف آنها متناقض به نظر میرسد: سرمایه با قلعهی اورتانتو؛ منشأ خانواده با فصلی در دوزخ؛ دولت و انقلاب با ملموت سرگردان. اما درست در همین لحظهی یکتاست که مارکسیسم آندره برتون، با تمام ریشههای ناهمگونش، شکل گرفت.
بههرروی، این مارکسیسم، همچون مارکسیسم خوسه کارلوس ماریاتهگی، والتر بنیامین، ارنست بلوخ، و هربرت مارکوزه، برآمده از جریانهایی روان در زیر پوست قرن بیستم است؛ جاری در زیر انسداد متراکمی که توسط راستکیشی برساخته شده است: مارکسیسم رومانتیک. منظور من از این عبارت، شکلی از اندیشه است دلبستهی اشکال فرهنگی مشخصی از گذشتهی پیشاسرمایهداری، که عقلانیت سرد و انتزاعی تمدن صنعتی مدرن را نفی میکند، اما این نوستالژی را به نیرویی در ستیز انقلابیاش برای تغییر «اکنون» مبدل میسازد. همهی مارکسیستهای رومانتیک با افسونزدایی سرمایهدارانهی جهان (که امر منطقی و برونداد ناگزیر کمیسازی، تجاریسازی، و شیئانگاری روابط اجتماعی است) میستیزند، اما این در آثار و آراء آندره برتون و سوررئالیستهاست که این نیاز رومانتیک/انقلابی به باز-افسونی جهان بهواسطهی تخیل، کوبندهترین بیان خود را مییابد.
مارکسیسم برتون را، همچنین، میتوان بهواسطهی تأکیدهایش بر میراث مارکس از دیالکتیک هگلی، از گرایش عقلانی/علمی و دکارتی/اثباتی نیز تمییز داد؛ گرایشی مسلط بر دکترین رسمی حزب کمونیست فرانسه، که خصوصاً در ماتریالیسم فرانسوی قرن هجدهم نمود یافته بود. در سخنرانی ماه مارس 1935 در پراگ، با موضوع «موقعیت ابژه در سوررئالیسم»، برتون بر اهمیت انتقادی فلسفهی هگل برای سوررئالیسم تأکید کرد: «هگل، در زیباییشناسی خود، به مبارزه با تمامی آن مشکلاتی پرداخت که امروز، در شعر و هنر، دشوارترین مسائل در نظر گرفته میشوند، و بهروشنی بینظیری بیشتر آنها را حلوفصل کرد... میتوانم بگویم امروز، این هنوز هگل است که برای ارزیابی صحیح یا ناصحیح بودن پایههای عمل هنری سوررئالیستی باید به او رجوع کرد».
چند ماه بعد، در ژوئن همان سال، در خطابهی معروف خود در کنگرهی نویسندگان در دفاع از فرهنگ برتون به این موضوع بازگشت و بیپروا، رویارو با شووینیسم آلمانی ستیز این کنگره، مدعی شد:
«فراتر از هر چیز، در اندیشهی فیلسوفان آلمانیزبان، تنها پادزهر مؤثر در برابر عقلانیت اثباتگرایانهای را یافتهایم که ترکتازانه به فعالیت خود ادامه میدهد. این پادزهر چیزی نیست مگر ماتریالیسم دیالکتیک بهعنوان نظریهی عمومی شناخت».
تعهد به کمونیسم و مارکسیسم، مانع از استقرار دیدگاهی کاستی ناپذیر و مبتنی بر آزادیخواهی در مرکز تحولات فکری برتون نشد. جا دارد که بیانیهی اعتقادی او را که در نخستین مانیفست سورئالیسم در 1924 آمده است، تکرار کنیم: «آزادی تنها آرمانی است که ارزش خدمت کردن را دارد».
والتر بنیامین در مقالهی سال 1929 خود دربارهی سوررئالیسم، از آندره برتون و دوستانش میخواهد تا «مؤلفههای آنارشیستی» کنش انقلابی خود را در «زمینههای روشمند و منتظم [اندیشهی] خود» مفصلبندی کنند؛ در کمونیسم.
بقیهی داستان را بهخوبی میدانیم: بیشتر اعضای سوررئالیسم (اما نه لویی آراگون!) با نزدیکی بیشتر و بیشتر به تروتسکی و اپوزیسیون چپ، در سال 1935 از استالینیسم بریدند. این به معنای گسستن از مارکسیسم نبود، که همچنان منبع الهامی برای سوررئالیسم محسوب میشد، بلکه جدایشی بود از فرصتطلبی استالین و پیروان او که «میکوشید تا دو عنصر بنیادین روح انقلابی را ویران کند»: نفی شرایط تحمیلی موجود و ضرورت حیاتی تلاش برای بهبود آن.
در 1938، برتون در مکزیک با تروتسکی ملاقات کرد. این دو در کنار هم، یکی از مهمترین اسناد انقلابی قرن بیستم را نوشتند؛ متنی که خودشان نام «برای یک هنر مستقل انقلابی» را بر آن نهادند و بند معروف زیر را در بر میگیرد:
«انقلاب باید از همان لحظهی آغاز ایدهای آنارشیستی از آزادی فردی را برای آفرینشهای فرهنگی برقرار و تضمین کند. بدون اقتدار، بدون محدودیت، بدون کمرنگترین ردی از تأثیرپذیری! در این موضوع، مارکسیستها باید دست در دست آنارشیستها گام بردارند».
تا جایی که ما میدانیم، این بند به قلم خود تروتسکی نوشته شده، اما میتوان تصور کرد که محصول گفتگوی طولانی او با برتون و در ساحل دریاچهی پاتزکوآرو بوده باشد.
تعلقات آنارشیستی برتون، در سالهای پس از جنگ خود را با روشنی بیشتری آشکار ساختند. در کتاب «اکسیر 17» که در 1947 منتشر شد، برتون احساساتی را توصیف میکند که در کودکی، و در مواجهه با سنگ گوری دریافت کرده است که عبارت «نه خدا! نه ارباب!» روی آن حک شده بود. در اظهارنظر پیرامون این عبارت، برتون مینویسد: «فراتر از هر چیز، هنر و شعر، بخواهیم یا نخواهیم، پرچمی برمیافرازند سرخ و سیاه»: رنگهای کمونیسم و آنارشیسم؛ رنگهایی که او از انتخاب میان آن دو سر باز میزند.
از اکتبر 1951 تا ژانویهی 1953، اعضای گروه سوررئالیست در پاریس بهطور منظم مقالات و جزوههایی را برای انتشار به «لیبرتر»، روزنامهی فدراسیون آنارشیستی میفرستادند. رابط اصلی آنها با فدراسیون در آن زمان، کمونیست لیبرتارین، ژرژ فونتنیس بود. در همین دوران برتون مقالهی پر آبوتاب «برج درخشان» را نوشت که به واکاوی ریشههای لیبرتارین سوررئالیسم میپرداخت: «سوررئالیسم در آغاز، دیرزمانی پیش از آنکه خود را تبیین کند، آن زمان که هنوز هیچ نبود مگر تداعیهای آزاد افرادی که خودانگیخته و آزادانه محدودیتهای اجتماعی و اخلاقی زمانهی خود را نفی میکردند، در آینهی سیاه آنارشیسم صورت بست».
پس از گذشت سی سال و چندین خیانت، برتون دیگربار خودش را یک پارتیزان راه آنارشیسم معرفی کرد؛ نه آن آنارشیسم که سادهلوحانه به یک کاریکاتور مبدل شده است، بلکه «آن آنارشیسمی که رفیق ما فونتنیس، آن را «خودِ سوسیالیسم، یا همانا اثبات دوبارهی شرافت انسانی (آزادی ما و نیز سعادتمندی ما)» تعریف کرده است». علیرغم جداییاش از فدراسیون در سال 1953، برتون هیچگاه پلهای پشت سرش را با لیبرتارینها از بین نبرد و به همکاری با برخی از آباء فدراسیون ادامه داد.
این تمایل و تعلقخاطر فعالانه به آنارشیسم، باعث آن نشد که برتون، پیوستگیهایش با انقلاب اکتبر و ایدههای لئون تروتسکی را انکار کند. در بیانهای به تاریخ هفدهم نوامبر 1975، آندره برتون چنین مینویسد و امضاء میکند: «برخلاف تمامی موجها و بادها، من در زمرهی آنانم که هنوز، در خاطرات انقلاب اکتبر سطح بسیار بالایی از همان شور و هیجانی را مییابم که در جوانیام یافتم و همراهی و همدلی تام و تمام مرا برانگیخت».
با تجلیل از بیان چشمهای تروتسکی، آنگونه که در عکسی قدیمی از 1917 در لباس ارتش سرخ ظاهر شده است، برتون مینویسد: «چنین بیان، و آتشی که از آن شعله میکشد، هیچگاه قابل اطفاء نیست؛ همانطور که ترمیدور نتوانست سن-ژوس را باژگون سازد». سرانجام در 1962، در مرثیهای برای ناتالیا سدوفا تروتسکی، ابراز امیدواری میکند که یک روز، تاریخ نهتنها با لئون تروتسکی به عدالت رفتار خواهد کرد، «بلکه ناگزیر خواهد بود ایدههای بزرگ و پرشوری را که او جان خود را بر سر آنها نهاد، بپذیرند».
درمجموع، سوررئالیسم و اندیشهی برتون، شاید نقطهای آرمانی و آن جایگاه ذهنی متعالی است که در آن مسیر توفندهی لیبرتارین با مارکسیسم انقلابی ملاقات میکند. اما نباید فراموش کنیم که سوررئالیسم، دربرگیرندهی آن چیزی نیز هست که ارنست بلوخ آن را «افزودهی آرمانشهری» مینامید؛ افزودهای که از محدودیتهای هر جنبش سیاسی و اجتماعی، هرچقدر هم که انقلابی باشند، درمیگذرد. آن شعله، از شب بیپایان روح سوررئالیسم زبانه میکشد، از جستجوی آن برای کشف طلای زمان، از پرش بیپروای آن به مغاک رؤیاها و زیباییها.
میشل لووی برگردان رضا اسکندری
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
همانگونه که پیشبینی میشد، یکصدمین سال تولد آندره برتون، نشان تمامی اشکال ظفرمندی کنجکاویهای آکادمیک و رسانهای را بر خود دارد. اما این همه هیاهوی تجاری بیمعناست؛ آندره برتون همچنان ناهمساز مانده است. پروژهی گستردهی او مبنی بر امتزاج کیمیاگرانهی عشق جنونآمیز، شاعرانگی اعجابآور، و انقلاب اجتماعی، این پروژهی جبرا ناتمام، با این جهان هنرستیز بورژوایی همسازیپذیر نیست. برتون، به صورتی کاستیناپذیر با چنان جامعهای در ستیز است؛ همچون استخوانی بزرگ –سرشار از تقریرات و تصاویر، همچون یادبودهای جزیرهنشینان سلیمان- در گلوی سرمایهداری.
شوق انقلابی اصلیترین منبع سوررئالیسم است؛ اتفاقی نیست که یکی از اولین جستارهای اشتراکی جنبش، نوشتهشده در سال 1925، عنوان «انقلاب؛ اکنون و همیشه» را یدک میکشد. در همان سال، شهوت جدایی از تمدن غرب، برتون را به پیگیری ایدههای انقلاب اکتبر، خصوصاً جستار تروتسکی پیرامون لنین رهنمون شد. هرچند او در 1927 به حزب کمونیست فرانسه پیوست، اما همانگونه که خود در طلوع روز مینویسد، هیچگاه «توان نقادی» خود را از دست نداد.
در سال 1930 و در دومین مانیفست سوررئالیسم، آندره برتون تمام بروندادهای جنبش را جمعبندی میکند تا «پایبندی کامل و بیقیدوشرط خود را به ماتریالیسم تاریخی» تصدیق کند. برتون در عین آنکه میکوشد (با همان بیانی که انگلس ارائه کرده بود) میان «ماتریالیسم ابتدایی» و «ماتریالیسم مدرن» تمایز –و حتی گاه تقابل- برقرار کند، همچنان تأکید میکند که «سوررئالیسم خود را بهواسطهی قرابتهای پیشگفته، به صورتی گسست ناپذیر با روش اندیشهی مارکسیستی، و تنها با این روش اندیشیدن، مرتبط میداند».
لازم به ذکر نیست که مارکسیسم برتون، با ترجمان رسمی کمینترن انطباقی تام و تمام ندارد. شاید بتوان آن را «مارکسیسم گوتیک» نامید؛ ماتریالیسمی تاریخی، حساس به امر بدیع، به لحظهی تاریک آغاز انقلاب، به روشنایی که آسمان عمل انقلابی را، همچون صاعقهای میشکافد. به بیان دیگر، خوانشی از نظریهی مارکس، ملهم از رمبو، لاترمون، و رمانهای گوتیک انگلیسی (لوییس، ماتورین)؛ بدون لحظهای از دست دادن چشمانداز ضرورت حیاتی مبارزه با نظم بورژوایی. چنین اجتماعی از ایدهها شاید متناقض به نظر بیاید، همانطور گرد هم آوردن ظروف آنها متناقض به نظر میرسد: سرمایه با قلعهی اورتانتو؛ منشأ خانواده با فصلی در دوزخ؛ دولت و انقلاب با ملموت سرگردان. اما درست در همین لحظهی یکتاست که مارکسیسم آندره برتون، با تمام ریشههای ناهمگونش، شکل گرفت.
بههرروی، این مارکسیسم، همچون مارکسیسم خوسه کارلوس ماریاتهگی، والتر بنیامین، ارنست بلوخ، و هربرت مارکوزه، برآمده از جریانهایی روان در زیر پوست قرن بیستم است؛ جاری در زیر انسداد متراکمی که توسط راستکیشی برساخته شده است: مارکسیسم رومانتیک. منظور من از این عبارت، شکلی از اندیشه است دلبستهی اشکال فرهنگی مشخصی از گذشتهی پیشاسرمایهداری، که عقلانیت سرد و انتزاعی تمدن صنعتی مدرن را نفی میکند، اما این نوستالژی را به نیرویی در ستیز انقلابیاش برای تغییر «اکنون» مبدل میسازد. همهی مارکسیستهای رومانتیک با افسونزدایی سرمایهدارانهی جهان (که امر منطقی و برونداد ناگزیر کمیسازی، تجاریسازی، و شیئانگاری روابط اجتماعی است) میستیزند، اما این در آثار و آراء آندره برتون و سوررئالیستهاست که این نیاز رومانتیک/انقلابی به باز-افسونی جهان بهواسطهی تخیل، کوبندهترین بیان خود را مییابد.
مارکسیسم برتون را، همچنین، میتوان بهواسطهی تأکیدهایش بر میراث مارکس از دیالکتیک هگلی، از گرایش عقلانی/علمی و دکارتی/اثباتی نیز تمییز داد؛ گرایشی مسلط بر دکترین رسمی حزب کمونیست فرانسه، که خصوصاً در ماتریالیسم فرانسوی قرن هجدهم نمود یافته بود. در سخنرانی ماه مارس 1935 در پراگ، با موضوع «موقعیت ابژه در سوررئالیسم»، برتون بر اهمیت انتقادی فلسفهی هگل برای سوررئالیسم تأکید کرد: «هگل، در زیباییشناسی خود، به مبارزه با تمامی آن مشکلاتی پرداخت که امروز، در شعر و هنر، دشوارترین مسائل در نظر گرفته میشوند، و بهروشنی بینظیری بیشتر آنها را حلوفصل کرد... میتوانم بگویم امروز، این هنوز هگل است که برای ارزیابی صحیح یا ناصحیح بودن پایههای عمل هنری سوررئالیستی باید به او رجوع کرد».
چند ماه بعد، در ژوئن همان سال، در خطابهی معروف خود در کنگرهی نویسندگان در دفاع از فرهنگ برتون به این موضوع بازگشت و بیپروا، رویارو با شووینیسم آلمانی ستیز این کنگره، مدعی شد:
«فراتر از هر چیز، در اندیشهی فیلسوفان آلمانیزبان، تنها پادزهر مؤثر در برابر عقلانیت اثباتگرایانهای را یافتهایم که ترکتازانه به فعالیت خود ادامه میدهد. این پادزهر چیزی نیست مگر ماتریالیسم دیالکتیک بهعنوان نظریهی عمومی شناخت».
تعهد به کمونیسم و مارکسیسم، مانع از استقرار دیدگاهی کاستی ناپذیر و مبتنی بر آزادیخواهی در مرکز تحولات فکری برتون نشد. جا دارد که بیانیهی اعتقادی او را که در نخستین مانیفست سورئالیسم در 1924 آمده است، تکرار کنیم: «آزادی تنها آرمانی است که ارزش خدمت کردن را دارد».
والتر بنیامین در مقالهی سال 1929 خود دربارهی سوررئالیسم، از آندره برتون و دوستانش میخواهد تا «مؤلفههای آنارشیستی» کنش انقلابی خود را در «زمینههای روشمند و منتظم [اندیشهی] خود» مفصلبندی کنند؛ در کمونیسم.
بقیهی داستان را بهخوبی میدانیم: بیشتر اعضای سوررئالیسم (اما نه لویی آراگون!) با نزدیکی بیشتر و بیشتر به تروتسکی و اپوزیسیون چپ، در سال 1935 از استالینیسم بریدند. این به معنای گسستن از مارکسیسم نبود، که همچنان منبع الهامی برای سوررئالیسم محسوب میشد، بلکه جدایشی بود از فرصتطلبی استالین و پیروان او که «میکوشید تا دو عنصر بنیادین روح انقلابی را ویران کند»: نفی شرایط تحمیلی موجود و ضرورت حیاتی تلاش برای بهبود آن.
در 1938، برتون در مکزیک با تروتسکی ملاقات کرد. این دو در کنار هم، یکی از مهمترین اسناد انقلابی قرن بیستم را نوشتند؛ متنی که خودشان نام «برای یک هنر مستقل انقلابی» را بر آن نهادند و بند معروف زیر را در بر میگیرد:
«انقلاب باید از همان لحظهی آغاز ایدهای آنارشیستی از آزادی فردی را برای آفرینشهای فرهنگی برقرار و تضمین کند. بدون اقتدار، بدون محدودیت، بدون کمرنگترین ردی از تأثیرپذیری! در این موضوع، مارکسیستها باید دست در دست آنارشیستها گام بردارند».
تا جایی که ما میدانیم، این بند به قلم خود تروتسکی نوشته شده، اما میتوان تصور کرد که محصول گفتگوی طولانی او با برتون و در ساحل دریاچهی پاتزکوآرو بوده باشد.
تعلقات آنارشیستی برتون، در سالهای پس از جنگ خود را با روشنی بیشتری آشکار ساختند. در کتاب «اکسیر 17» که در 1947 منتشر شد، برتون احساساتی را توصیف میکند که در کودکی، و در مواجهه با سنگ گوری دریافت کرده است که عبارت «نه خدا! نه ارباب!» روی آن حک شده بود. در اظهارنظر پیرامون این عبارت، برتون مینویسد: «فراتر از هر چیز، هنر و شعر، بخواهیم یا نخواهیم، پرچمی برمیافرازند سرخ و سیاه»: رنگهای کمونیسم و آنارشیسم؛ رنگهایی که او از انتخاب میان آن دو سر باز میزند.
از اکتبر 1951 تا ژانویهی 1953، اعضای گروه سوررئالیست در پاریس بهطور منظم مقالات و جزوههایی را برای انتشار به «لیبرتر»، روزنامهی فدراسیون آنارشیستی میفرستادند. رابط اصلی آنها با فدراسیون در آن زمان، کمونیست لیبرتارین، ژرژ فونتنیس بود. در همین دوران برتون مقالهی پر آبوتاب «برج درخشان» را نوشت که به واکاوی ریشههای لیبرتارین سوررئالیسم میپرداخت: «سوررئالیسم در آغاز، دیرزمانی پیش از آنکه خود را تبیین کند، آن زمان که هنوز هیچ نبود مگر تداعیهای آزاد افرادی که خودانگیخته و آزادانه محدودیتهای اجتماعی و اخلاقی زمانهی خود را نفی میکردند، در آینهی سیاه آنارشیسم صورت بست».
پس از گذشت سی سال و چندین خیانت، برتون دیگربار خودش را یک پارتیزان راه آنارشیسم معرفی کرد؛ نه آن آنارشیسم که سادهلوحانه به یک کاریکاتور مبدل شده است، بلکه «آن آنارشیسمی که رفیق ما فونتنیس، آن را «خودِ سوسیالیسم، یا همانا اثبات دوبارهی شرافت انسانی (آزادی ما و نیز سعادتمندی ما)» تعریف کرده است». علیرغم جداییاش از فدراسیون در سال 1953، برتون هیچگاه پلهای پشت سرش را با لیبرتارینها از بین نبرد و به همکاری با برخی از آباء فدراسیون ادامه داد.
این تمایل و تعلقخاطر فعالانه به آنارشیسم، باعث آن نشد که برتون، پیوستگیهایش با انقلاب اکتبر و ایدههای لئون تروتسکی را انکار کند. در بیانهای به تاریخ هفدهم نوامبر 1975، آندره برتون چنین مینویسد و امضاء میکند: «برخلاف تمامی موجها و بادها، من در زمرهی آنانم که هنوز، در خاطرات انقلاب اکتبر سطح بسیار بالایی از همان شور و هیجانی را مییابم که در جوانیام یافتم و همراهی و همدلی تام و تمام مرا برانگیخت».
با تجلیل از بیان چشمهای تروتسکی، آنگونه که در عکسی قدیمی از 1917 در لباس ارتش سرخ ظاهر شده است، برتون مینویسد: «چنین بیان، و آتشی که از آن شعله میکشد، هیچگاه قابل اطفاء نیست؛ همانطور که ترمیدور نتوانست سن-ژوس را باژگون سازد». سرانجام در 1962، در مرثیهای برای ناتالیا سدوفا تروتسکی، ابراز امیدواری میکند که یک روز، تاریخ نهتنها با لئون تروتسکی به عدالت رفتار خواهد کرد، «بلکه ناگزیر خواهد بود ایدههای بزرگ و پرشوری را که او جان خود را بر سر آنها نهاد، بپذیرند».
درمجموع، سوررئالیسم و اندیشهی برتون، شاید نقطهای آرمانی و آن جایگاه ذهنی متعالی است که در آن مسیر توفندهی لیبرتارین با مارکسیسم انقلابی ملاقات میکند. اما نباید فراموش کنیم که سوررئالیسم، دربرگیرندهی آن چیزی نیز هست که ارنست بلوخ آن را «افزودهی آرمانشهری» مینامید؛ افزودهای که از محدودیتهای هر جنبش سیاسی و اجتماعی، هرچقدر هم که انقلابی باشند، درمیگذرد. آن شعله، از شب بیپایان روح سوررئالیسم زبانه میکشد، از جستجوی آن برای کشف طلای زمان، از پرش بیپروای آن به مغاک رؤیاها و زیباییها.