10-08-2012، 18:06
به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای پر رنگ. رپوش و مقنعه مرتب و منظمی به تن داشت با سیستم كارمندی. با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود....
بــاغ سپهســالار
نویسنده: مینا یزدان پرست
توی "خیابان باغ سپهسالار" پا جای پای نفر جلویی نمیشد گذاشت؛ حسابی شلوغ بود؛ شلوغ! مردم جلوی ویترین مغازه ها از روی سرو گردن هم سرك میكشیدند شاید بتوانند از جائی كه هستند یك چیزی بپسندند. بیشتر باباها و پسر بچه ها هم یا روی جدول های خیابان یا لبه ویترین كفاشی ها اگر جائی برای نشستن پیدا میشد؛ نشسته بودند. صدای دختر بچه كوچكی از پشت سرم به گوشم میرسید: مامان خسته ام؛ من دیگه كفش نمیخوام؛ بقل..بقل.. منو بقلم كن. و صدای مادر كه در آن ازدهام و شلوغی با عصبانیت جواب میداد: تازه بقلم بودی بابا! كمرم داغون شد؛ باز دوباره تا كفشهای خودتو خریدی خسته شدی.... مگه نگفتی اگه یك خوراكی بخوری دیگه خستگیت در میره. و باز صدای بچه كه: سردم شده؛ به خدا پاهام درد میكنه...نگاه كنید پاهای من كوچولوتر از پاهای شماست. و با حیـرت ذول زد به پاهای خودش.
دیگر نتوانستم مقاومت كنم و برگشتم و به ؛ مــادر دختر كوچولوی موفرفری؛ "چپ چپ" نگاه كردم... مادر چهره ای كاملا عصبی داشت و با یك دست؛ دست دخترك و با دست دیگر كیسه های مختلف رنگارنگی به دست داشت؛ كیفی بزرگ هم روی دوشش انداخته بود. نگاهم را با لبخندی زوركی كه از چهره عصبانیش بیرون میریخت پاسخ داد و زیر لبی انگار بهانه تراشی كند گفت: از بس لوس و تنبلند؛ تا دو قدم راه میآن خسته اند؛ گشنه اند؛ پادرد دارند؛ اه . تازه میخواست از آن لبو فروش كثیفه هم براش لبو بخرم؛ پفك خریدم بازم غــر میزنه...
به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای پر رنگ. رپوش و مقنعه مرتب و منظمی به تن داشت با سیستم كارمندی. با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود خودش هم به سختی در آن شلوغی راه میرفت تازه بچه را هم به زور به دنبال خودش میكشید. چشمم به چشم دخترك افتاد؛ حلقه های اشك در چشمش جمع شده بود و همانطور كه دوان دوان كشیده میشد؛ باز هم با امید به مادر نگاه میكرد؛ یك نگاه عاشقانه و منتظر؛ منتظر آغوش مــادر.......................
...... جلوی مغازه كفاشی ایستاده بودم؛ پایم درد گرفته بود؛ دست مادر را كه از لای چادر دستم را گرفته بود؛ كشیدم و گفتم: من خسته شدم! پام درد گرفته!! فكر كردم نشنیده؛ به خواهرهایم؛ كه همراهمان بودند اشاره میكرد و كفشهایی كه به دردشان میخورد نشان میداد. آن طرف كوچه دور و اطراف چرخ لبو فروش غلغله بود؛ بوی لبوی داغ تا نوك ناخنهای پایم را گرم میكرد؛ بوی لبو با آن بخار داغ مثل یك جــادو مـن را به سمت خودش میكشید. باز دست مادر را كشیدم و گفتم: برام لبــو میخری؟؟ گشنمه مامان.... منو بقل كن!!. مــادر با چشمانــی جـویـا و خسته از نگاه كردن مكرر به ویترینهای رنگارنگ و راه رفتن در شلوغی ها به من نگاهی كرد و با دلســوزی لبخنـدی زد و خم شد تا مرا بقل كند.
خواهر بزرگم با دلسوزی "هم برای من و هم برای مادر" میان پرید و مرا بقل كرد. اما بقل او كجا و بقل مادر كجا؛ اما بهتر از پیاده رفتن بود. ماچش كردم و گفتم: به مامان میگم برای تو هم لبو بخره.... خندیــد؛ جوان و زیبا؛ انگاری عكس جوانی مادر.
مادر از كوچه گذشت و پشت بخار سفیــد لبو؛ كمرنگ و مه آلود شد و وقتی برگشت كیسه لبو ی داغ در دستش با بخاری كه بلند میكرد؛ همه ما را به خنده انداخت. اولین تكه لبو را در دهان من گذاشت و بعد انگشتش را مكیــد. گفتم: من میخوام؛ من میخوام . مادر با تعجب گفت: بخور مادر؛ اونو قورت بده اول!. گفتم: نه. لبو نه. انگشت!. خواهر بزرگ با مهربانی به پشتم زد و گفت: لوس!. مادر خندید و باز یك لبوی دیگر در دهانم گذاشت. آنقدر دهانم را باز كردم كه انگشتش را هم بمكم؛ اما مادر با زرنگی دستش را كشید و خندید، و چادرش را مرتب كرد و رو گرفت. كیسه لبو را هم داد به خواهر وسطی. من هم خنده ام گرفت اما بهانه گرفتم و با قهـر گفتم: مامـــان....
نمیدانم چرا؟؟ اما انگشت مادر شیرین تر از لبــو بود!! مادر جلوی چادر را با دندان گرفت و آغوشش را برایم باز كرد و با اینكه خواهر مقاومت میكرد كه از بقلش بیرون نپرم؛ به سرعت برق به آغوش مادر پریدم. امن و گرم؛ درست به اندازه جائی كه احتیاج داشتم؛ درست به همان گرمایی كه نیاز بـود. خودم را زیر چادر بیشتر فرو كردم و یك طرف چادر را روی سرم كشیدم.
مادر ماچ آبداری از لپم گرفت و گفت: سردت شده خـانم كوچیــك....؟؟ هر وقت كه دلش برایم غش میرفت این را میگفت و من هم فورا " دلم برایش ریسه میرفت....! جواب ماچ آبدارش را با ماچی" نوچ و شیرین" با طعم لبوی داغی كه خواهر در دهانم گذاشته بود دادم.
با دهان پر گفتم: خانم كوچیـك نیستم؛ حاج خانم شدم. چادر سرم كردم؛ حاج خانم شدم!. و باز زیر چادر سرم را روی شانه اش گذاشتم. مادر و خواهرها به لوس بازی من خندیدند و دلم گرم شد؛ هم دلم! هم چشمانم!. سرمای هوا و داغی لبو و گرمی بدن مادر در زیر چادر؛ با آن آغوش مهربان و ماچ آبدار؛ آرام آرام مرا خواب كرد.
خواهرم داشت میگفت: پاشو؛ بیدارشو؛ ببین مامان چه كفشی برات پسندیده! از كفش همه ما قشنگتره؛ نگاه كن!. و مرا كه مانند چسب به بدن مادر چسبیده بودم از آغوش مادر بیرون كشید. به زور چشمانم را باز كردم و اولین چیزی كه دیدم مادر بود كه با یك دست داشت شانه و كتف دست دیگرش را كه روی آن خوابیده بودم میمالید. تا چشمش به چشمم افتاد گفت: بیدار شدی مادر؛ خستگیت در رفت؟ خندیدم و باز بی اختیار آغوشم را برای برگشتن به بقلش باز كردم. خواهرم مرا كشید و گفت: ببین؛ كفشتو ببین. عین كفش خود مامانه. همون كه میخواستی. دیگه كفش مامانو نپوشی ها! نگاه كردم؛ كفش كوچولوی مشكی ورنی براقی؛ كه رویش یك پاپیون زیبا با مروارید های سفیـد بود؛ درست مثل كفش مامان. فقط پاشنه نداشت! از ذوق توی دلم یك چیزی قل قل میكرد؛ هنوز دهانم مزه لبو میداد و آن ذوق و این شیرینی چه با هم جور بودند برای خرید كفش عید من!
مرا همانجور خواب آلود نشاندند روی صندلی كوچولویی كه گوشه مغازه بود و مادر مشغول صحبت با فروشنده شد و پسرك كارگر مغازه؛ كفش را جلوی پاهایم گذاشت..... انگار پرنسسی بودم كه برای رفتن به قصر جادویی آماده میشدم. یكی از خواهرها جلوی من زانو زد و درحالی كه میخندید و از دیدن كفش من ذوق كرده بود گفت: ببین خانم لوسه؛ مامان چقدر دوستت داره. ما كه تا حالا از این كفشها نداشتیم. از زور ذوق زدگی نمیتوانستم جواب بدهم. كفش را مثل گوهری نایاب به پایم كردند. از خوشی پاهایم را كه از صندلی آویزان بود تكان تكان دادم و با ذوق دست زدم: مثل كفش مامان جونمه؛ مثل كفش مامان.... و به خواهر ها نشانشان دادم: ببینید؛ نگاه كنید؛ سیاهه! برق میزنه.... بعد از صندلی پائین پریدم و با همان كفشها به سمت مامان دویدم و مادر را كه به سمت من خم شده بود؛ بقل كردم و گفتم: مامان جون؛ نگاه كن برق میزنه! مثل كفش خودت و ماچ محكمی از صورتش گرفتم..
كــیسه كفش به دست؛ دست در دست مادر؛ پا به پای خواهرها؛ از جلوی مغازه های كفاشی؛ قدم زنان و شاد از خیابان بــاغ سپهسالار به سمت خانه میآمدیم؛ از جلوی مغازه نان و كبابی سر خیابان كه رد میشدیم بوی كباب مستم كــرد!؟. مادر ناگهان متوقف شد و متفكرانه گفت: مــادر صبر كنید!. و با خنده به من گفت: صلات ظهره مادر؛ گشنه نیستــی؟
دیگر مرزی برای خوشی بیشتر هم بود؟؟ مادر به جلو دست در دست مــن؛ و خواهر ها خندان و شاد از خرید "كفشهای دلپسندشان" به پشت سر؛ برای خوردن نــان و كبــاب و ریحـون "خرید كفش عید" با شادی و خوشحالی داخل كبابی شدیم.... كباب داغ و نان سنگك و ریحــان و دوغ بـا عطــر خنده و شوخی مادر وخواهرها......
هنـوز صدای خنـده مـادر در گوشم بود؛ هنوز طعم ریحان و كباب لقمه شده در دست مادر زیر زبانم؛ هنـوز در رویا شناور بودم؛ اما دورادور صدای "یكه به دوی" دخترك موفرفری با مادرش به گوشــم میرسید؛ دخترك هنوز در حال التمــاس بود كه بقلش كنند!!
بوی لبــو بود یــا بـوی كبــاب؛ بوی كفش نـو بود یا بــوی بــهار؟ نمیدانم؛ هنوز شنـاور در رویــا و خیـال بودم..................؛ گیج عطــر خوش باغ سپهسالار
بــاغ سپهســالار
نویسنده: مینا یزدان پرست
توی "خیابان باغ سپهسالار" پا جای پای نفر جلویی نمیشد گذاشت؛ حسابی شلوغ بود؛ شلوغ! مردم جلوی ویترین مغازه ها از روی سرو گردن هم سرك میكشیدند شاید بتوانند از جائی كه هستند یك چیزی بپسندند. بیشتر باباها و پسر بچه ها هم یا روی جدول های خیابان یا لبه ویترین كفاشی ها اگر جائی برای نشستن پیدا میشد؛ نشسته بودند. صدای دختر بچه كوچكی از پشت سرم به گوشم میرسید: مامان خسته ام؛ من دیگه كفش نمیخوام؛ بقل..بقل.. منو بقلم كن. و صدای مادر كه در آن ازدهام و شلوغی با عصبانیت جواب میداد: تازه بقلم بودی بابا! كمرم داغون شد؛ باز دوباره تا كفشهای خودتو خریدی خسته شدی.... مگه نگفتی اگه یك خوراكی بخوری دیگه خستگیت در میره. و باز صدای بچه كه: سردم شده؛ به خدا پاهام درد میكنه...نگاه كنید پاهای من كوچولوتر از پاهای شماست. و با حیـرت ذول زد به پاهای خودش.
دیگر نتوانستم مقاومت كنم و برگشتم و به ؛ مــادر دختر كوچولوی موفرفری؛ "چپ چپ" نگاه كردم... مادر چهره ای كاملا عصبی داشت و با یك دست؛ دست دخترك و با دست دیگر كیسه های مختلف رنگارنگی به دست داشت؛ كیفی بزرگ هم روی دوشش انداخته بود. نگاهم را با لبخندی زوركی كه از چهره عصبانیش بیرون میریخت پاسخ داد و زیر لبی انگار بهانه تراشی كند گفت: از بس لوس و تنبلند؛ تا دو قدم راه میآن خسته اند؛ گشنه اند؛ پادرد دارند؛ اه . تازه میخواست از آن لبو فروش كثیفه هم براش لبو بخرم؛ پفك خریدم بازم غــر میزنه...
به چشمانش نگاه كردم؛ رنگ چشمان مادرم بود. قهوه ای پر رنگ. رپوش و مقنعه مرتب و منظمی به تن داشت با سیستم كارمندی. با كفشهای پاشنه بلندی كه پوشیده بود خودش هم به سختی در آن شلوغی راه میرفت تازه بچه را هم به زور به دنبال خودش میكشید. چشمم به چشم دخترك افتاد؛ حلقه های اشك در چشمش جمع شده بود و همانطور كه دوان دوان كشیده میشد؛ باز هم با امید به مادر نگاه میكرد؛ یك نگاه عاشقانه و منتظر؛ منتظر آغوش مــادر.......................
...... جلوی مغازه كفاشی ایستاده بودم؛ پایم درد گرفته بود؛ دست مادر را كه از لای چادر دستم را گرفته بود؛ كشیدم و گفتم: من خسته شدم! پام درد گرفته!! فكر كردم نشنیده؛ به خواهرهایم؛ كه همراهمان بودند اشاره میكرد و كفشهایی كه به دردشان میخورد نشان میداد. آن طرف كوچه دور و اطراف چرخ لبو فروش غلغله بود؛ بوی لبوی داغ تا نوك ناخنهای پایم را گرم میكرد؛ بوی لبو با آن بخار داغ مثل یك جــادو مـن را به سمت خودش میكشید. باز دست مادر را كشیدم و گفتم: برام لبــو میخری؟؟ گشنمه مامان.... منو بقل كن!!. مــادر با چشمانــی جـویـا و خسته از نگاه كردن مكرر به ویترینهای رنگارنگ و راه رفتن در شلوغی ها به من نگاهی كرد و با دلســوزی لبخنـدی زد و خم شد تا مرا بقل كند.
خواهر بزرگم با دلسوزی "هم برای من و هم برای مادر" میان پرید و مرا بقل كرد. اما بقل او كجا و بقل مادر كجا؛ اما بهتر از پیاده رفتن بود. ماچش كردم و گفتم: به مامان میگم برای تو هم لبو بخره.... خندیــد؛ جوان و زیبا؛ انگاری عكس جوانی مادر.
مادر از كوچه گذشت و پشت بخار سفیــد لبو؛ كمرنگ و مه آلود شد و وقتی برگشت كیسه لبو ی داغ در دستش با بخاری كه بلند میكرد؛ همه ما را به خنده انداخت. اولین تكه لبو را در دهان من گذاشت و بعد انگشتش را مكیــد. گفتم: من میخوام؛ من میخوام . مادر با تعجب گفت: بخور مادر؛ اونو قورت بده اول!. گفتم: نه. لبو نه. انگشت!. خواهر بزرگ با مهربانی به پشتم زد و گفت: لوس!. مادر خندید و باز یك لبوی دیگر در دهانم گذاشت. آنقدر دهانم را باز كردم كه انگشتش را هم بمكم؛ اما مادر با زرنگی دستش را كشید و خندید، و چادرش را مرتب كرد و رو گرفت. كیسه لبو را هم داد به خواهر وسطی. من هم خنده ام گرفت اما بهانه گرفتم و با قهـر گفتم: مامـــان....
نمیدانم چرا؟؟ اما انگشت مادر شیرین تر از لبــو بود!! مادر جلوی چادر را با دندان گرفت و آغوشش را برایم باز كرد و با اینكه خواهر مقاومت میكرد كه از بقلش بیرون نپرم؛ به سرعت برق به آغوش مادر پریدم. امن و گرم؛ درست به اندازه جائی كه احتیاج داشتم؛ درست به همان گرمایی كه نیاز بـود. خودم را زیر چادر بیشتر فرو كردم و یك طرف چادر را روی سرم كشیدم.
مادر ماچ آبداری از لپم گرفت و گفت: سردت شده خـانم كوچیــك....؟؟ هر وقت كه دلش برایم غش میرفت این را میگفت و من هم فورا " دلم برایش ریسه میرفت....! جواب ماچ آبدارش را با ماچی" نوچ و شیرین" با طعم لبوی داغی كه خواهر در دهانم گذاشته بود دادم.
با دهان پر گفتم: خانم كوچیـك نیستم؛ حاج خانم شدم. چادر سرم كردم؛ حاج خانم شدم!. و باز زیر چادر سرم را روی شانه اش گذاشتم. مادر و خواهرها به لوس بازی من خندیدند و دلم گرم شد؛ هم دلم! هم چشمانم!. سرمای هوا و داغی لبو و گرمی بدن مادر در زیر چادر؛ با آن آغوش مهربان و ماچ آبدار؛ آرام آرام مرا خواب كرد.
خواهرم داشت میگفت: پاشو؛ بیدارشو؛ ببین مامان چه كفشی برات پسندیده! از كفش همه ما قشنگتره؛ نگاه كن!. و مرا كه مانند چسب به بدن مادر چسبیده بودم از آغوش مادر بیرون كشید. به زور چشمانم را باز كردم و اولین چیزی كه دیدم مادر بود كه با یك دست داشت شانه و كتف دست دیگرش را كه روی آن خوابیده بودم میمالید. تا چشمش به چشمم افتاد گفت: بیدار شدی مادر؛ خستگیت در رفت؟ خندیدم و باز بی اختیار آغوشم را برای برگشتن به بقلش باز كردم. خواهرم مرا كشید و گفت: ببین؛ كفشتو ببین. عین كفش خود مامانه. همون كه میخواستی. دیگه كفش مامانو نپوشی ها! نگاه كردم؛ كفش كوچولوی مشكی ورنی براقی؛ كه رویش یك پاپیون زیبا با مروارید های سفیـد بود؛ درست مثل كفش مامان. فقط پاشنه نداشت! از ذوق توی دلم یك چیزی قل قل میكرد؛ هنوز دهانم مزه لبو میداد و آن ذوق و این شیرینی چه با هم جور بودند برای خرید كفش عید من!
مرا همانجور خواب آلود نشاندند روی صندلی كوچولویی كه گوشه مغازه بود و مادر مشغول صحبت با فروشنده شد و پسرك كارگر مغازه؛ كفش را جلوی پاهایم گذاشت..... انگار پرنسسی بودم كه برای رفتن به قصر جادویی آماده میشدم. یكی از خواهرها جلوی من زانو زد و درحالی كه میخندید و از دیدن كفش من ذوق كرده بود گفت: ببین خانم لوسه؛ مامان چقدر دوستت داره. ما كه تا حالا از این كفشها نداشتیم. از زور ذوق زدگی نمیتوانستم جواب بدهم. كفش را مثل گوهری نایاب به پایم كردند. از خوشی پاهایم را كه از صندلی آویزان بود تكان تكان دادم و با ذوق دست زدم: مثل كفش مامان جونمه؛ مثل كفش مامان.... و به خواهر ها نشانشان دادم: ببینید؛ نگاه كنید؛ سیاهه! برق میزنه.... بعد از صندلی پائین پریدم و با همان كفشها به سمت مامان دویدم و مادر را كه به سمت من خم شده بود؛ بقل كردم و گفتم: مامان جون؛ نگاه كن برق میزنه! مثل كفش خودت و ماچ محكمی از صورتش گرفتم..
كــیسه كفش به دست؛ دست در دست مادر؛ پا به پای خواهرها؛ از جلوی مغازه های كفاشی؛ قدم زنان و شاد از خیابان بــاغ سپهسالار به سمت خانه میآمدیم؛ از جلوی مغازه نان و كبابی سر خیابان كه رد میشدیم بوی كباب مستم كــرد!؟. مادر ناگهان متوقف شد و متفكرانه گفت: مــادر صبر كنید!. و با خنده به من گفت: صلات ظهره مادر؛ گشنه نیستــی؟
دیگر مرزی برای خوشی بیشتر هم بود؟؟ مادر به جلو دست در دست مــن؛ و خواهر ها خندان و شاد از خرید "كفشهای دلپسندشان" به پشت سر؛ برای خوردن نــان و كبــاب و ریحـون "خرید كفش عید" با شادی و خوشحالی داخل كبابی شدیم.... كباب داغ و نان سنگك و ریحــان و دوغ بـا عطــر خنده و شوخی مادر وخواهرها......
هنـوز صدای خنـده مـادر در گوشم بود؛ هنوز طعم ریحان و كباب لقمه شده در دست مادر زیر زبانم؛ هنـوز در رویا شناور بودم؛ اما دورادور صدای "یكه به دوی" دخترك موفرفری با مادرش به گوشــم میرسید؛ دخترك هنوز در حال التمــاس بود كه بقلش كنند!!
بوی لبــو بود یــا بـوی كبــاب؛ بوی كفش نـو بود یا بــوی بــهار؟ نمیدانم؛ هنوز شنـاور در رویــا و خیـال بودم..................؛ گیج عطــر خوش باغ سپهسالار