03-08-2012، 18:56
«غزاله عليزاده» در بهمن ماه 1325 در «مشهد» به دنيا آمد. ليسانس علوم سياسي را از دانشگاه تهران گرفت. پس از آن به فرانسه رفت و در دانشگاه «سوربن» پاريس در رشتههاي فلسفه و سينما درس خواند.
او کار ادبي خود را از دههي 1340 و با چاپ داستانهايش در مشهد آغاز کرد. نخستين مجموعه داستانش «سفر ناگذشتني» نام دارد که در سال 1356 انتشار يافت. از آثار معروف او ميتوان از رمان دو جلدي«خانهي ادريسيها» و مجموعه داستان «چهاراه» نام برد. آثار ديگر او عبارتند از: دو منظره، تالارها، و شبهاي تهران. کتاب «خانهي ادريسيها» سه سال پس از مرگ غزاله، جايزهي «بيست سال داستاننويسي» را به خود اختصاص داد. «دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمیشناختم. کی دنیا را میشناسد؟ این تودهی بیشکل مدام در حال تغییر را که دور خودش میپیچد و از یک تاریکی میرود به طرف تاریکی دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا میبافیم، فکر میکنیم میشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایهی حیرتانگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. .“ما نسلی بودیم آرمانخواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانهی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ““ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفتهای داشت”از خودم چه بگویم؟ بگذارید زمان قضاوت کند. در گردونهی سوگهای طنزآمیز زندگی، رسیدهام تا اینجا، به انتظار شوخیهایی که در راه هستند، با بود و نبود انسان.“متحد نیستیم. اگر حرمتگذار یکدیگر باشیم، میتوانیم جهانی شویم … يک سال پيش از مرگش به دعوت انجمن ايرانيان «والدو مارن» در جنوب پاريس، به آنجا رفت و به خواندن قسمتي از قصهها و داستانهايش پرداخت. «غزاله عليزاده» يکي از امضاکنندگان بيانيهي 134 نفر بهعنوان «مانويسندهايم» بود. در يک روز جمعه 21 ارديبهشتماه 75 برابر با 10 ماه مه، چند تن از ساکنان محلي در جنگل اطراف رامسر در روستاي «جواهرده» ، جسد او را يافتند که از درختي حلقآويز شده بود. غزاله دو روز پيش از اين حادثه از مشهد به رامسر رفته بود تا آگاهانه به مرگ بپيوندد. در سال 1373 کتاب «چهارراه» او بهعنوان بهترين مجموعهي داستان سال 1373 برگزيده شد. مجلهي ادبي «گردون» در آن زمان با او مصاحبهاي ترتيب داده بود که خواندنياست. با ذکر شمارهي اين نشريه(گردون شمارهي 51، مهرماه 1374)، متن اين مصاحبه را در اينجا ميآورم تا خوانندگان بيشتري با انديشههاي اين زن نويسندهي معاصر آشنا شوند. تعدادي از تيترهاي مطلب بعد اضافه شدهاست. *** ما نسلي بوديم آرمانخواه که به رستگاري اعتقاد داشتيم «غزاله عليزاده» در شرحي که از چاپ اولين اثر خود «سفر ناگذشتني» تا به آن روزي که جايزهي بهترين داستان سال 1373 را دريافت ميکند، در مورد خود و زندگي و انديشههايش چنين ميگويد: «دوازده، سيزده ساله بودم، دنيا را نميشناختم. کي دنيا را ميشناسد؟ اين تودهي بيشکل مدام در حال تغيير را که دور خودش ميپيچد و از يک تاريکي ميرود به طرف تاريکي ديگر. در اين فاصله، ما بيش و کم رؤيا ميبافيم، فکر ميکنيم ميشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مايهي حيرتانگيز از حيوانيت در خود و ديگران را. ما نسلي بوديم آرمانخواه. به رستگاري اعتقاد داشتيم. هيچ تأسفي ندارم. از نگاه خالي نوجوانان فارغ از کابوس و رؤيا، حيرت ميکنم. تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانهي عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است. ما واژههاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي. تکان هر برگ بر شاخه، معناي نهفتهاي داشت. *** اغلب دراز ميکشيدم روي چمن مرطوب و خيره ميشدم به آسمان. پارههاي ابر گذر ميکردند، اشتياق و حيرت نوجواني بيقرار ميدميدم به آسمان. در گلخانه مينشستم، بيوقفه کتاب ميخواندم، نويسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقديس ميستودم. از جهان روزمرگي، تقديس گريخته است و اين بحران جنبهي بومي ندارد. پشت مرزها هم تقديس و آرمانگرايي به انسان پشت کرده و شهرت فصلي، جنسيت و پول گريزنده، اقيانوسهاي عظيم را در حد حوضچههايي تنگ فروکاسته است. يادم ميآيد سال گذشته در پاريس بودم. براي بزرگداشت «ميتران» شب آزادي در فرانسه را بازسازي کرده بودند. «ميتران عضو نهضت مقاومت بود). تانکها از خيابانهاي تاريک عبور ميکردند، بدلهاي افسران نازي و سپاه هيتلر چراغ قوهها را ميانداختند روي جمعيت. دختر جوان به هيئت نعشي بيجان، موهاي بور بلند، دور و بر سر پريشان، بر جبين تانک افتاده بود. جايگزينهاي ملت فرانسه در آن دوران فرياد ميزدند:«فرانسهي آزاد» در تاريخ ملت فرانسه، چنين شبي بايد خيلي ارجمند باشد اما در نگاه جوانان نسل ترقي، هيچ تأثيري ديده نميشد. تاريخ را پشت دودهاي نسيان، گم کرده بودند. «آزادي و فرانسه»، هر دو از فرانسه رفته بود. «ژانپل سارتر»، «آلبرکامو»، «رومن گاري»، آندره مالرو» و نسل شاعران و نقاشان توانمند، هنرپيشههاي بزرگ: «سيمون سينيوره»، «ژان گابن»، «ابو مونتان» و ديگران زير سنگهاي غبار گرفته، خفته بودند. تنها يک جوان ژندهپوش مست، همراه با نمايشگران فرياد ميکشيد: «فرانسهي آزاد» و چند تن از هموطنان نسل ما گريه ميکردند! «در هواي رؤياي آزادي که از آغاز زندگي، همزاد آنها بودهاست.»
او کار ادبي خود را از دههي 1340 و با چاپ داستانهايش در مشهد آغاز کرد. نخستين مجموعه داستانش «سفر ناگذشتني» نام دارد که در سال 1356 انتشار يافت. از آثار معروف او ميتوان از رمان دو جلدي«خانهي ادريسيها» و مجموعه داستان «چهاراه» نام برد. آثار ديگر او عبارتند از: دو منظره، تالارها، و شبهاي تهران. کتاب «خانهي ادريسيها» سه سال پس از مرگ غزاله، جايزهي «بيست سال داستاننويسي» را به خود اختصاص داد. «دوازده، سیزده ساله بودم، دنیا را نمیشناختم. کی دنیا را میشناسد؟ این تودهی بیشکل مدام در حال تغییر را که دور خودش میپیچد و از یک تاریکی میرود به طرف تاریکی دیگر. در این فاصله، ما بیش و کم رؤیا میبافیم، فکر میکنیم میشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مایهی حیرتانگیز از حیوانیت در خود و دیگران را. .“ما نسلی بودیم آرمانخواه. به رستگاری اعتقاد داشتیم. هیچ تأسفی ندارم. از نگاه خالی نوجوانان فارغ از کابوس و رؤیا، حیرت میکنم. تا این درجه وابستگی به مادیت، اگر هم نشانهی عقل معیشت باشد، باز حاکی از زوال است. ““ما واژههای مقدس داشتیم: آزادی، وطن، عدالت، فرهنگ، زیبایی و تجلی. تکان هر برگ بر شاخه، معنای نهفتهای داشت”از خودم چه بگویم؟ بگذارید زمان قضاوت کند. در گردونهی سوگهای طنزآمیز زندگی، رسیدهام تا اینجا، به انتظار شوخیهایی که در راه هستند، با بود و نبود انسان.“متحد نیستیم. اگر حرمتگذار یکدیگر باشیم، میتوانیم جهانی شویم … يک سال پيش از مرگش به دعوت انجمن ايرانيان «والدو مارن» در جنوب پاريس، به آنجا رفت و به خواندن قسمتي از قصهها و داستانهايش پرداخت. «غزاله عليزاده» يکي از امضاکنندگان بيانيهي 134 نفر بهعنوان «مانويسندهايم» بود. در يک روز جمعه 21 ارديبهشتماه 75 برابر با 10 ماه مه، چند تن از ساکنان محلي در جنگل اطراف رامسر در روستاي «جواهرده» ، جسد او را يافتند که از درختي حلقآويز شده بود. غزاله دو روز پيش از اين حادثه از مشهد به رامسر رفته بود تا آگاهانه به مرگ بپيوندد. در سال 1373 کتاب «چهارراه» او بهعنوان بهترين مجموعهي داستان سال 1373 برگزيده شد. مجلهي ادبي «گردون» در آن زمان با او مصاحبهاي ترتيب داده بود که خواندنياست. با ذکر شمارهي اين نشريه(گردون شمارهي 51، مهرماه 1374)، متن اين مصاحبه را در اينجا ميآورم تا خوانندگان بيشتري با انديشههاي اين زن نويسندهي معاصر آشنا شوند. تعدادي از تيترهاي مطلب بعد اضافه شدهاست. *** ما نسلي بوديم آرمانخواه که به رستگاري اعتقاد داشتيم «غزاله عليزاده» در شرحي که از چاپ اولين اثر خود «سفر ناگذشتني» تا به آن روزي که جايزهي بهترين داستان سال 1373 را دريافت ميکند، در مورد خود و زندگي و انديشههايش چنين ميگويد: «دوازده، سيزده ساله بودم، دنيا را نميشناختم. کي دنيا را ميشناسد؟ اين تودهي بيشکل مدام در حال تغيير را که دور خودش ميپيچد و از يک تاريکي ميرود به طرف تاريکي ديگر. در اين فاصله، ما بيش و کم رؤيا ميبافيم، فکر ميکنيم ميشود سرشت انسان را عوض کرد، آن مايهي حيرتانگيز از حيوانيت در خود و ديگران را. ما نسلي بوديم آرمانخواه. به رستگاري اعتقاد داشتيم. هيچ تأسفي ندارم. از نگاه خالي نوجوانان فارغ از کابوس و رؤيا، حيرت ميکنم. تا اين درجه وابستگي به ماديت، اگر هم نشانهي عقل معيشت باشد، باز حاکي از زوال است. ما واژههاي مقدس داشتيم: آزادي، وطن، عدالت، فرهنگ، زيبايي و تجلي. تکان هر برگ بر شاخه، معناي نهفتهاي داشت. *** اغلب دراز ميکشيدم روي چمن مرطوب و خيره ميشدم به آسمان. پارههاي ابر گذر ميکردند، اشتياق و حيرت نوجواني بيقرار ميدميدم به آسمان. در گلخانه مينشستم، بيوقفه کتاب ميخواندم، نويسندگان و شاعران بزرگ را تا حد تقديس ميستودم. از جهان روزمرگي، تقديس گريخته است و اين بحران جنبهي بومي ندارد. پشت مرزها هم تقديس و آرمانگرايي به انسان پشت کرده و شهرت فصلي، جنسيت و پول گريزنده، اقيانوسهاي عظيم را در حد حوضچههايي تنگ فروکاسته است. يادم ميآيد سال گذشته در پاريس بودم. براي بزرگداشت «ميتران» شب آزادي در فرانسه را بازسازي کرده بودند. «ميتران عضو نهضت مقاومت بود). تانکها از خيابانهاي تاريک عبور ميکردند، بدلهاي افسران نازي و سپاه هيتلر چراغ قوهها را ميانداختند روي جمعيت. دختر جوان به هيئت نعشي بيجان، موهاي بور بلند، دور و بر سر پريشان، بر جبين تانک افتاده بود. جايگزينهاي ملت فرانسه در آن دوران فرياد ميزدند:«فرانسهي آزاد» در تاريخ ملت فرانسه، چنين شبي بايد خيلي ارجمند باشد اما در نگاه جوانان نسل ترقي، هيچ تأثيري ديده نميشد. تاريخ را پشت دودهاي نسيان، گم کرده بودند. «آزادي و فرانسه»، هر دو از فرانسه رفته بود. «ژانپل سارتر»، «آلبرکامو»، «رومن گاري»، آندره مالرو» و نسل شاعران و نقاشان توانمند، هنرپيشههاي بزرگ: «سيمون سينيوره»، «ژان گابن»، «ابو مونتان» و ديگران زير سنگهاي غبار گرفته، خفته بودند. تنها يک جوان ژندهپوش مست، همراه با نمايشگران فرياد ميکشيد: «فرانسهي آزاد» و چند تن از هموطنان نسل ما گريه ميکردند! «در هواي رؤياي آزادي که از آغاز زندگي، همزاد آنها بودهاست.»