01-07-2014، 10:39
برميگردم و دوباره خودمو توی آیینه نگاه میکنم...
نه...من این صورت رو نمیخوام...با عصبانیت دندونهام رو ،روی هم فشار میدم و اشک میریزم...دستمو میبرم سمت چشمهام تا اشکهام رو پاک کنم...اما....اما بازهم دستام با چشمهایی برخورد میکنه که مژه نداره...
عصبی تر از قبل،گلدونی رو که روی پاتختیم قرار داره بلند میکنم و با حرص می کوبم به آیینه...
بیچاره آیینه چه گناهی کرده که همیشه باید تقاص عصبانیت من رو پس بده؟!
سیاوش سراسیمه وارد اتاق میشه...
بادیدن من توی اون وضعیت،کنارم میشینه و با عصبانیت میگه: ستایش این چه کاری بود کردی؟!
نگاهم رو از روی آیینه ی شکسته، بر میدارم ونگاهش میکنم...هیچی نمیگم...فقط چشمهای خیسم رو به چشمهای عصبیش میدوزم...
ایندفعه با مهربونی میگه: قربونت برم من ، آخه چرا اینکارا رو با خودت میکنی؟
و بازهم با سکوت من برخورد میکنه...
- ستایش،یه نگاه یه خودت بنداز،تازه اول جوونیته،به جای اینکه از جوونیت استفاده کنی،خودتو داخل خونه زندونی کردی که چی بشه ؟ آخه، دختر به این قشنگی باید اشک بریزه؟
گریه میکنم...با صدا گریه میکنم و میگم: جوونی؟ سیاوش، جوونی؟ توی چهره ی من غیر از یه سر تاس و صورتی که ابرو و مژه نداره، چی هست که منو قشنگ نشون بده؟ سیاوش ،من چی دارم که جوونی کنم؟ بجز یه امید کوچیک واسه مردن
دستهامو توی دستاش میگیره....از صداش میفهمم که بغض داره: آجی کوچولوی من ، تو قوی هستی ، تو نباید گریه کنی، خوشگلیه تو که به این چیزا نبود که ازت گرفته بشه! تو هنوز همون ستایش سابقی که همه ی فامیل از مهربونیا و خانم بودنش تعریف میکردن، نباید اینجوری باشی قربونت برم
فقط گریه میکنم و هیچی نمیگم....
محکم بغلم میکنه و میگه: چته قربونت برم؟چرا اینقدر دلت پره؟مگه سیاوش مرده که گریه میکنی؟
گریم شدت میگیره...کاش الان مامانم اینجا بود...کاش بابایی هنوزم با مهربونیاش منو آرووم میکرد...کاش دل سیاوش برام نمیسوخت...
دوباره میگه: ستایش
جوابش رو نمیدم.ادامه میده: ستایش دیگه گریه نکن، با این کارات هم اینقدر حال منو خراب نکن،بخدا نمیتونم اینطوری ببینمت
خودمو از بغلش جدا میکنم...بلند میشم و با عصبانیت میگم: از اتاق من برو بیرون
اون هم بلند میشه و با تعجب میگه: چی شد یهو؟
عصبی تر از قبل داد میزنم و بین هق هق میگم: سیاوش نمیخوام دلت واسم بسوزه ، سیاوش برو بیرون،دست از سرم بردار
- اما...اما ستایش منظور من این نبود بخدا
هرچی وسیله دم دستم هست، پرت میکنم سمتش....بالشت،عروسکهای کوچیکم،کتاب،دفتر...همه رو پرت میکنم و با گریه میگم: برو بیرووون،تو بدترین داداش دنیایی
سرش رو پایین میندازه و از اتاق خارج میشه...
حالا دوباره تنها شدم...من موندم و یه اتاق که پر شده از عروسکهایی که با موهای بلند نگاهم میکنن...عروسکهایی که تنها یادآوور خاطراتی هستن که یه روزی منم مثل اونا موهای بلندی داشتم...
زانوهام رو بغل و گریه میکنم....خدایا چرا من؟ پدر و مادرمو که ازم گرفتی، پس دیگه چه خوشحالی داشتم که بامن اینطور کردی؟
نیم ساعتی به همین منوال گذشت...
صدای در اتاق منو از اون حال و هوا در میاره...دستگیره ی در بالا و پایین میشه...در قفله و من با خیال راحت سر جام نشستم...
صدای سیاوش که حکایت از گریه کردن میکنه رو میشنوم: ستایش درو باز نمیکنی؟
جوابی نمیدم،دوباره میگه: میدونم بیداری،فقط خواستم بگم من دارم میرم سر مزار مامان،بابا..خدافظ
و بلافاصله صدای بسته شدن در رو میشنوم...به سمت پنجره ی اتاقم میرم....با سرعت سوارماشین شد و رفت...
اه،لعنتی...کاش منتظر می موندی تا منم بیام...گریه های قبلیم تمام نشده،دوباره بغض میکنم...
به سمت کمد لباسهام میرم و خیلی زود آماده میشم...موهای کوتاه مصنوعیم رو با حرص روی سرم میگذارم و با یه تاکسی به سمت بهشت زهرا حرکت میکنم...
نیم ساعتی طول کشید تا برسم...برای فرار از دید مردم،خودم رو زود به قطعه ایی میرسونم که مامان و بابا خاک شدن....
سیاوش پشت به من نشسته...نگاه آسمون میکنم...هوا کاملا آفتابیه...اما سیاوش کلاه بافتنی پسرونه ای روی سرش گذاشته...
صداش میزنم: سیاوش
برمیگرده و نگاهم میکنه...عینک آفتابی رو از روی چشمهاش برمیداره...کلاه رو هم،همینطور...
قطره ی اشکی از کنار چشمهاش میریزه...چشمهایی که دیگه مثل من شده بود...ابروهاش....نبود...
گریه میکنم...با لبخند اشکهاش رو پاک میکنه و با دست راست روی سر تاسش ،دستی میکشه...
اشکهام بیشتر و بیشتر میشه...
ایندفعه با خنده،چشمکی میزنه و میگه: موهای منم پر
نه...من این صورت رو نمیخوام...با عصبانیت دندونهام رو ،روی هم فشار میدم و اشک میریزم...دستمو میبرم سمت چشمهام تا اشکهام رو پاک کنم...اما....اما بازهم دستام با چشمهایی برخورد میکنه که مژه نداره...
عصبی تر از قبل،گلدونی رو که روی پاتختیم قرار داره بلند میکنم و با حرص می کوبم به آیینه...
بیچاره آیینه چه گناهی کرده که همیشه باید تقاص عصبانیت من رو پس بده؟!
سیاوش سراسیمه وارد اتاق میشه...
بادیدن من توی اون وضعیت،کنارم میشینه و با عصبانیت میگه: ستایش این چه کاری بود کردی؟!
نگاهم رو از روی آیینه ی شکسته، بر میدارم ونگاهش میکنم...هیچی نمیگم...فقط چشمهای خیسم رو به چشمهای عصبیش میدوزم...
ایندفعه با مهربونی میگه: قربونت برم من ، آخه چرا اینکارا رو با خودت میکنی؟
و بازهم با سکوت من برخورد میکنه...
- ستایش،یه نگاه یه خودت بنداز،تازه اول جوونیته،به جای اینکه از جوونیت استفاده کنی،خودتو داخل خونه زندونی کردی که چی بشه ؟ آخه، دختر به این قشنگی باید اشک بریزه؟
گریه میکنم...با صدا گریه میکنم و میگم: جوونی؟ سیاوش، جوونی؟ توی چهره ی من غیر از یه سر تاس و صورتی که ابرو و مژه نداره، چی هست که منو قشنگ نشون بده؟ سیاوش ،من چی دارم که جوونی کنم؟ بجز یه امید کوچیک واسه مردن
دستهامو توی دستاش میگیره....از صداش میفهمم که بغض داره: آجی کوچولوی من ، تو قوی هستی ، تو نباید گریه کنی، خوشگلیه تو که به این چیزا نبود که ازت گرفته بشه! تو هنوز همون ستایش سابقی که همه ی فامیل از مهربونیا و خانم بودنش تعریف میکردن، نباید اینجوری باشی قربونت برم
فقط گریه میکنم و هیچی نمیگم....
محکم بغلم میکنه و میگه: چته قربونت برم؟چرا اینقدر دلت پره؟مگه سیاوش مرده که گریه میکنی؟
گریم شدت میگیره...کاش الان مامانم اینجا بود...کاش بابایی هنوزم با مهربونیاش منو آرووم میکرد...کاش دل سیاوش برام نمیسوخت...
دوباره میگه: ستایش
جوابش رو نمیدم.ادامه میده: ستایش دیگه گریه نکن، با این کارات هم اینقدر حال منو خراب نکن،بخدا نمیتونم اینطوری ببینمت
خودمو از بغلش جدا میکنم...بلند میشم و با عصبانیت میگم: از اتاق من برو بیرون
اون هم بلند میشه و با تعجب میگه: چی شد یهو؟
عصبی تر از قبل داد میزنم و بین هق هق میگم: سیاوش نمیخوام دلت واسم بسوزه ، سیاوش برو بیرون،دست از سرم بردار
- اما...اما ستایش منظور من این نبود بخدا
هرچی وسیله دم دستم هست، پرت میکنم سمتش....بالشت،عروسکهای کوچیکم،کتاب،دفتر...همه رو پرت میکنم و با گریه میگم: برو بیرووون،تو بدترین داداش دنیایی
سرش رو پایین میندازه و از اتاق خارج میشه...
حالا دوباره تنها شدم...من موندم و یه اتاق که پر شده از عروسکهایی که با موهای بلند نگاهم میکنن...عروسکهایی که تنها یادآوور خاطراتی هستن که یه روزی منم مثل اونا موهای بلندی داشتم...
زانوهام رو بغل و گریه میکنم....خدایا چرا من؟ پدر و مادرمو که ازم گرفتی، پس دیگه چه خوشحالی داشتم که بامن اینطور کردی؟
نیم ساعتی به همین منوال گذشت...
صدای در اتاق منو از اون حال و هوا در میاره...دستگیره ی در بالا و پایین میشه...در قفله و من با خیال راحت سر جام نشستم...
صدای سیاوش که حکایت از گریه کردن میکنه رو میشنوم: ستایش درو باز نمیکنی؟
جوابی نمیدم،دوباره میگه: میدونم بیداری،فقط خواستم بگم من دارم میرم سر مزار مامان،بابا..خدافظ
و بلافاصله صدای بسته شدن در رو میشنوم...به سمت پنجره ی اتاقم میرم....با سرعت سوارماشین شد و رفت...
اه،لعنتی...کاش منتظر می موندی تا منم بیام...گریه های قبلیم تمام نشده،دوباره بغض میکنم...
به سمت کمد لباسهام میرم و خیلی زود آماده میشم...موهای کوتاه مصنوعیم رو با حرص روی سرم میگذارم و با یه تاکسی به سمت بهشت زهرا حرکت میکنم...
نیم ساعتی طول کشید تا برسم...برای فرار از دید مردم،خودم رو زود به قطعه ایی میرسونم که مامان و بابا خاک شدن....
سیاوش پشت به من نشسته...نگاه آسمون میکنم...هوا کاملا آفتابیه...اما سیاوش کلاه بافتنی پسرونه ای روی سرش گذاشته...
صداش میزنم: سیاوش
برمیگرده و نگاهم میکنه...عینک آفتابی رو از روی چشمهاش برمیداره...کلاه رو هم،همینطور...
قطره ی اشکی از کنار چشمهاش میریزه...چشمهایی که دیگه مثل من شده بود...ابروهاش....نبود...
گریه میکنم...با لبخند اشکهاش رو پاک میکنه و با دست راست روی سر تاسش ،دستی میکشه...
اشکهام بیشتر و بیشتر میشه...
ایندفعه با خنده،چشمکی میزنه و میگه: موهای منم پر