30-06-2014، 0:01
(آخرین ویرایش در این ارسال: 30-06-2014، 0:31، توسط 1381زیا زمانی.)
یک روز یک پسر و دخترجوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه یه پالتو بود
دختر وایچه پالتوی زیبایی
پسر:عزیزمبیا بریم تو بپوش ببین دوست داری
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحانمیکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومدهپسر:ببخشیدقیمت این پالتو چنده
فروشنده:360هزار تومان
پسرباشهمیخرمش
دختر آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباشچشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخریپسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنمبعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدپسر:عزیزممن رو دوست داری؟
پسر:یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی
دختر:خوب معلومه نهیک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرمدست دختر را میگیردفالگیر:بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشقچشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برقمیزند فالگیر:عاشقیک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبیدختر ناگهان دست و پایش را گم میکندپسر وا میرود دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشدچشمان پسر پر از اشک میشودرو به دختر می ایستدو میگوییداو را میشناسم همین حالا از او یک پالتوخریدیمدختر سرش را پایین می اندازدپسر گفت تواون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینیما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم وهمیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟دختر آروم از کنارش عبوررکرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد
جلوی ویترین یک مغازه یه پالتو بود
دختر وایچه پالتوی زیبایی
پسر:عزیزمبیا بریم تو بپوش ببین دوست داری
وارد مغازه میشوند دختر پالتو را امتحانمیکند و بعد از نیم ساعت میگه که خوشش اومدهپسر:ببخشیدقیمت این پالتو چنده
فروشنده:360هزار تومان
پسرباشهمیخرمش
دختر آروم میگه ولی تو اینهمه پول رو از کجا میاری؟
پسر:پس اندازه 1ساله ام هست نگران نباشچشمان دختر از شدت خوشحالی برق میزند
دختر:ولی تو خیلی برای جمع آوری این پول زحمت کشیدی میخواستی گیتار مورد علاقه ات رو بخریپسر جوان رو به دختر بر میگرده و میگه:مهم نیست عزیزم مهم اینکه با این هدیه تو را خوشحال میکنم برای خرید گیتار میتونم 1سال دیگه صبر کنمبعد از خرید پالتو هردو روانه پارک شدپسر:عزیزممن رو دوست داری؟
پسر:یعنی به غیر از من هیچکس رو دوست نداری و نداشتی
دختر:خوب معلومه نهیک فالگیر به آنها نزدیک میشود رو به دختر میکند و میگویید بیا فالت رو بگیرمدست دختر را میگیردفالگیر:بختت بلنده دختر زندگی خوبی داری و آینده ای درخشان عاشقی عاشقچشمان پسر جوان از شدت خوشحالی برقمیزند فالگیر:عاشقیک پسر جوان یک پسر قدبلند با موهای مشکی و چشمان آبیدختر ناگهان دست و پایش را گم میکندپسر وا میرود دختر دستهایش را از دستهای فالگیر بیرون میکشدچشمان پسر پر از اشک میشودرو به دختر می ایستدو میگوییداو را میشناسم همین حالا از او یک پالتوخریدیمدختر سرش را پایین می اندازدپسر گفت تواون پالتو را نمیخواستی فقط میخواستی او را ببینیما هر روز از آن مغازه عبور میکردیم وهمیشه تو از آنجا چیزی میخواستی چقدر ساده بودم نفهمیدم چرا با من اینکارو کردی چرا؟دختر آروم از کنارش عبوررکرد او حتی پالتو مورد علاقه اش را با خود نبرد