28-06-2014، 23:38
قدر سیگار را آن مریضی میداند
که اسیر بستر است و پزشکش از سیگار منعش کرده
و در حسرت گریزی ست به آنسوی پنجره...
برای یک نخ سیگار...
قدر سیگار را آن سربازی میداند
که در نقطه ی صفرمرزی -
در بیابانی سرِ پُست است
و به هر کجا که نگاه میکند -
در عمق برهوت -
چهره ی خندان دوست دختر ازدواج کرده اش را میبیند
و در حسرت رفیقی ست...
برای یک نخ سیگار...
قدر سیگار را آن رفتگری میداند
که در نیمه شبی بارانی -
خسته از جارو زدن -
لب جدولی در کنار خیابان مینشیند
که نفسی تازه کند
و به یاد بدبختی هایش سیگاری آتش...
اما افسوس که بسته ی سیگارش خالی ست
و در حسرت رهگذری ست....
برای یک نخ سیگار...
آری رفیق...
قدر سیگارت را بدان و عاشقانه سیگار بکش...
شاید فردا حسرتش را بکشی.
آدم هـــا
حـق دارنـد آغـوشـی داشـته بـاشنـد
کـه وقـتی
بـغـض داشـت خـفـه شـان مـی کـرد
بـهـش پـنـــاه بـبـرند..
و ایـمـان داشـتـه باشـند تـا وقتـی کـه آنـجا هـستـند
دسـت هـیـچ غـمی بـهـشـان نـمـی رســــد . . .
آدمــهــا حــق دارنـــد ...
که اسیر بستر است و پزشکش از سیگار منعش کرده
و در حسرت گریزی ست به آنسوی پنجره...
برای یک نخ سیگار...
قدر سیگار را آن سربازی میداند
که در نقطه ی صفرمرزی -
در بیابانی سرِ پُست است
و به هر کجا که نگاه میکند -
در عمق برهوت -
چهره ی خندان دوست دختر ازدواج کرده اش را میبیند
و در حسرت رفیقی ست...
برای یک نخ سیگار...
قدر سیگار را آن رفتگری میداند
که در نیمه شبی بارانی -
خسته از جارو زدن -
لب جدولی در کنار خیابان مینشیند
که نفسی تازه کند
و به یاد بدبختی هایش سیگاری آتش...
اما افسوس که بسته ی سیگارش خالی ست
و در حسرت رهگذری ست....
برای یک نخ سیگار...
آری رفیق...
قدر سیگارت را بدان و عاشقانه سیگار بکش...
شاید فردا حسرتش را بکشی.
آدم هـــا
حـق دارنـد آغـوشـی داشـته بـاشنـد
کـه وقـتی
بـغـض داشـت خـفـه شـان مـی کـرد
بـهـش پـنـــاه بـبـرند..
و ایـمـان داشـتـه باشـند تـا وقتـی کـه آنـجا هـستـند
دسـت هـیـچ غـمی بـهـشـان نـمـی رســــد . . .
آدمــهــا حــق دارنـــد ...