17-06-2014، 0:16
[rtl]مجلس عروسی یکی از بزرگان بود و ملا نصرالدین را نیزدعوت کرده بودند .[/rtl]
[rtl]وقتی می خواست وارد شود، در مقابل او دو درب وجودداشت با اعلانی بدین مضمون: از این درب عروس و داماد وارد می شوند و ازدرب دیگر دعوت شدگان.[/rtl]
[rtl]ملا از درب دعوت شدگان وارد شد.[/rtl]
[rtl]در انجا هم دو درب وجود داشت و اعلانی دیگر : از ایندرب دعوت شدگانی وارد می شوند که هدیه آورده اند و از درب دیگر دعوت شدگانی که هدیه نیاورده اند.[/rtl]
[rtl]ملا طبعا از درب دومی وارد شد.[/rtl]
[rtl]ناگهان خود را در کوچه دید،همان جایی که وارد شدهبود. !!![/rtl]
[rtl]این داستان حکایت زندگی ماست.[/rtl]
[rtl]کسانی را به زندگی مان دعوت می کنیم(رابطه هایی راآغاز می کنیم) اما وقتی متوجه می شویم از آنها چیزی عایدمان نمی شود ، رابطه را قطع و افراد را به حال خودشان رها می کنیم.[/rtl]
[rtl]روابط عاطفی ما چیزی بیشتر از الگوی حاکم بر مناسباتتجاری و اقتصادی نیست. عشق بر مبنای ترس و ضعف محاسبه گراست. اگر محبتی می کنیم توقع جبران داریم دوست داشتن های ما قید و شرط و تبصره دارد.حساب و کتاب دارد .[/rtl]
[rtl]اگر کسی را دوست داریم به خاطر این است که لیواننیازمان پر شود .اگر رابطه ای سود آور نباشد آن را ادامه نمی دهیم.[/rtl]
چه ستمگر است انکه از جیبش به تو می بخشد، تا از قلبتو چیزی بگیرد