28-05-2014، 18:06
وجودم تاریک است.
درست مثل رنگ خالص بدی.
خبری از معجزه نیست.
ناجی من فراری شده.
از بس که کلاغ روی بام سیاه بود،
سایه اش ارزان خود را به باد فروخت.
حالا،هوا نیز برایم سنگین است.
حتی،نگاه ستاره نیزسنگین است.
چه کنم با قلب سیاهم؟!
که اگر اندکی روشن می نمود،
تو از آن نمی گریختی.
اما،ای کاش می دانستی،
قلبم به خاطر شعله های جان گداز عشق سوخت.
وآن چیزی که تو دیدیخاکستر سیاهش بود،
نه وجودی که در اوج سیاهی عاشق مانده!
----------------------------------------------------------------------
متهـــم شدم به چیـــزی که نیـــستم...
متــهم شدم به چــــیزی که نمیخــــــوام باشم...
منو به چیـــزی نسبت داده کــه از آن بــیزارم...
واســـم سخته مجبـــور باشم وانمود کــنم سنگــــم...اما در تاریکیه خلوت خودم، هزار بار توی خودم خرد بشم
بشکنم
نمیدونم بـــاید از خودم بگذرم
یا
از تو
تو که توی لحظه لحظه هام قدم میگذاری
تو که وجودم با هربار احساس کردنت آتش میگیرد
تو که حتی نبودنت برایم حکم بودن است
تو که آغوشت برایم آرزوست
...تو چه میدانی درونم چه غوغاییست...
میان
بودن ها و نبودن ها
رفتن ها و ماندن ها
آرزوها و حسرت ها
مانده ام
تنها
درست مثل رنگ خالص بدی.
خبری از معجزه نیست.
ناجی من فراری شده.
از بس که کلاغ روی بام سیاه بود،
سایه اش ارزان خود را به باد فروخت.
حالا،هوا نیز برایم سنگین است.
حتی،نگاه ستاره نیزسنگین است.
چه کنم با قلب سیاهم؟!
که اگر اندکی روشن می نمود،
تو از آن نمی گریختی.
اما،ای کاش می دانستی،
قلبم به خاطر شعله های جان گداز عشق سوخت.
وآن چیزی که تو دیدیخاکستر سیاهش بود،
نه وجودی که در اوج سیاهی عاشق مانده!
----------------------------------------------------------------------
متهـــم شدم به چیـــزی که نیـــستم...
متــهم شدم به چــــیزی که نمیخــــــوام باشم...
منو به چیـــزی نسبت داده کــه از آن بــیزارم...
واســـم سخته مجبـــور باشم وانمود کــنم سنگــــم...اما در تاریکیه خلوت خودم، هزار بار توی خودم خرد بشم
بشکنم
نمیدونم بـــاید از خودم بگذرم
یا
از تو
تو که توی لحظه لحظه هام قدم میگذاری
تو که وجودم با هربار احساس کردنت آتش میگیرد
تو که حتی نبودنت برایم حکم بودن است
تو که آغوشت برایم آرزوست
...تو چه میدانی درونم چه غوغاییست...
میان
بودن ها و نبودن ها
رفتن ها و ماندن ها
آرزوها و حسرت ها
مانده ام
تنها